یک مثال بارز زندگی از کتاب وابستگی متقابل
روزی روزگاری، زنی به غاری در کوهستان رفت تا در محضر یکی از معلمان مذهبی هندو شاگردی کند. به او گفت می خواهد هر آنچه را دانستنی است، بداند. هندو او را با کوهی از کتاب تنها گذاشت تا آنها را بخواند. هر روز صبح هندو به غار باز می گشت تا روند پیشرفت زن را مشاهده کند. عصای چوبی سنگینی در دست داشت و هر روز از زن می پرسید: « آیا همه ی دانستنی ها را آموختی؟ »
و زن هر روز در جواب می گفت: « نه، نیاموخته ام. » سپس هندو با عصای خود بر سر زن می کوفت. این ماجرا ماه ها به طول انجامید.
روزی هندو وارد غار شد و همان را پرسید و همان جواب را شنید و عصایش را بالا برد تا بر سر زن بکوبد، اما زن عصا را از هندو که طبق معمول بالای سرش ایستاده بود گرفت. زن که از تنبیه هر روزه خلاصی یافته بود، در حالی که از مجازات هندو می ترسید به او نگاه کرد.
بر خلاف انتظارش هندو لبخند زد و گفت: « تبریک می گویم. تو موفق شدی. حال آنچه را لازم است می دانی. » زن پرسید: « چگونه؟ » هندو پاسخ داد: « حال فهمیده ای که نمی توانی همه ی دانستنی ها را بدانی و نیز آموختی که چگونه درد نکشی. »
پایان دادن به درد و رنج و تسلط بر زندگی خویش.
نویسنده: ملودی بیتی / مترجم: نسرین سلامت / نشر لیوسا