۱۵:۳۷ ۱۳۹۳/۵/۲۳
منم خاطرات اون روز شیرینمو میگم شاید خوشتون بیا دوست جونیا ماله من خیلی باحال بود اونروز ساعت 2 همسر مهربونم با خانواده گرامشون تشریف آوردن خواستگاری ماباهم آشنا نبودیم فقط عزیزدلمو میشناختم دوبار بیرون قبل از خواستگاری همو دیده بودیم البته به همراه خانوادم خلاصه همین که من از اتاق با یه چادر سفید اومدم بیرون دیدم یه خانم آرایش کرده با مانتو سفید چسبیده به عشقم تو یه لحظه ازش بدم اومده بود فکر کردم عروسشون اینجوری بهش لم داده مردم از غصه باهاش یه سلام خشک کردم رفتم نشستم بعد از چند دقیقه مادرشوهرم گفت خیلی خوشبختم عروس گلم معرفی میکنم اینا سه تا دخترام هستن من تازه فهمیدم خواهرش بوده اخه تاحالا ندیده بودمشون بهم گفته بود یه عروس دارن ولی اون لحظه انگار اب یخ ریختن روسرم
ویرایش شده توسط sima25 در تاریخ ۲۳/۵/۱۳۹۳ ۱۵:۳۹