۱۵:۴۲ ۱۳۹۴/۱۱/۹
شاگردی از استادش پرسيد: عشق چيست؟
استاد در جواب گفت: به گندمزار برو و پر خوشه ترين شاخه را بياور. اما در هنگام عبور از گندم زار به ياد داشته باش که نمی توانی به عقب برگردی تا خوشه ای بچينی!
شاگرد به گندمزار رفت و پس از مدتی طولانی برگشت. استاد پرسيد: چه آوردی؟ و شاگرد با حسرت جواب داد: هيچ! هرچه جلو ميرفتم خوشه های پر پشت تر ميديدم و به اميد پيدا کردن پر پشت ترين تا انتهای گندمزار رفتم. استاد جواب داد: عشق يعنی همين!
شاگرد پرسيد: پس ازدواج چيست؟
استاد به سخن آمد که: به جنگل برو و بلندترين درخت را بياور. اما به ياد داشته باش که باز هم نمي تواني به عقب برگرد!
شاگرد رفت و پس از مدت کوتاهي با درختي برگشت. استاد پرسيد که شاگرد را چه شدو او در جواب گفت: به جنگل رفتم و اولين درخت بلندي را که ديدم انتخاب کردم. ترسيدم که اگر جلو بروم باز دست خالي برگردم.
استاد باز گفت: ازدواج يعني همين!!