خانه
× برای دیدن جدیدترین مطالب این تاپیک اینجا کلیک کنید و برای دیدن صفحه ابتدایی، این پنجره را ببندید.
برای دیدن صفحات دیگر، بر روی شماره صفحه در شمارنده بالا کلیک کنید.
مشاهده جدیدترین مطالب این تاپیک
10K

داستانک های جالب

  • ۱۶:۲۷   ۱۳۹۳/۳/۱۲
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|6236 |2085 پست
    ﺩﻩ ﻣﺮﺩ ﻭ ﯾﮏ ﺯﻥ ﺑﻪ ﻃﻨﺎﺑﯽ ﺁﻭﯾﺰﺍﻥ ﺑﻮﺩﻧﺪ ﻃﻨﺎﺏ ﺗﺤﻤﻞ ﻭﺯﻥ ﯾﺎﺯﺩﻩ ﻧﻔﺮ ﺭﺍ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﺑﺎﯾﺪ ﯾﮑﻨﻔﺮ ﻃﻨﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻭﮔﺮﻧﻪ ﻫﻤﻪ ﺳﻘﻮﻁ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ.

    ﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﻣﻦ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﻋﻤﺮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻪ ﺩﺍﻭﻃﻠﺒﺎﻧﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﻭﻗﻒ ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﻭ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﮐﻨﻢ ﻭ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﭼﯿﺰﯼ ﻣﻄﺎﻟﺒﻪ ﻧﮑﻨﻢ ... ﻣﻦ ﻃﻨﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻫﺎ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﻓﺪﺍﮐﺎﺭﯼ ﻋﺎﺩﺕ ﺩﺍﺭﻡ

    ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﻣﺮﺩﺍﻥ ﺳﺨﺖ ﺑﻪ ﻫﯿﺠﺎﻥ ﺁﻣﺪﻧﺪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮐﻒ ﺯﺩﻥ ﮐﺮﺩﻧﺪ!!!!





    ویرایش شده توسط h  در تاریخ ۱۲/۳/۱۳۹۳   ۱۶:۲۷
  • leftPublish
  • ۱۶:۲۹   ۱۳۹۳/۳/۱۲
    avatar
    h
    دو ستاره ⋆⋆|6236 |2085 پست
    مرد ثروتمندی که مباشر خود را برای سرکشی اوضاع فرستاده بود ، پس از مراجعه مباشر ، از او پرسید :
    - از خانه چه خبر ؟
    مباشر : خبر خوشی ندارم قربان ! سگ شما مرد !!!
    - سگ بیچاره ! ولی چرا ؟؟؟ چه چیز باعث مرگ او شد ؟
    مباشر : پرخوری قربان !
    - پرخوری ؟ مگه چه غذایی به او دادید که تا این اندازه دوست داشت ؟
    مباشر : گوشت اسب قربان و همین باعث مرگش شد !
    - این همه گوشت اسب از کجا آوردید ؟
    مباشر : همه اسب‌های پدرتان مردند قربان !!!

    .- چه گفتی ؟ همه آنها مردند ؟
    مباشر : بله قربان !!! همه آنها از کار زیادی مردند !
    - برای چه این قدر کار کردند ؟
    مباشر : برای اینکه آب بیاورند قربان !!!
    - گفتی آب ؟ آب برای چه ؟
    مباشر : برای اینکه آتش را خاموش کنند قربان !!!
    - کدام آتش را ؟
    مباشر : آه قربان ! خانه پدر شما سوخت و خاکستر شد !!!

    - پس خانه پدرم سوخت ؟؟؟ علت آتش سوزی چه بود ؟
    مباشر : فکر میکنم که شعله های شمع باعث این کار شد قربان !
    - گفتی شمع ؟ کدام شمع ؟
    مباشر : شمع هایی که برای تشییع جنازه مادرتان استفاده شد قربان !!!
    - مادرم هم مرد ؟
    مباشر : بله قربان !!! زن بیچاره پس از وقوع آن حادثه سرش را زمین گذاشت و دیگر بلند نشد قربان !!!
    - کدام حادثه ؟
    مباشر : حادثه مرگ پدرتان قربان !
    - پدرم هم مرد ؟
    مباشر : بله قربان ! مرد بیچاره همین که آن خبر را شنید زندگی را بدرود گفت !
    - کدام خبر را ؟
    مباشر : خبرهای بد قربان ! بانک شما ورشکست شد و اعتبار شما از بین رفت و حالا بیش از یک سنت هم در این دنیا اعتبار ندارید !
  • ۱۶:۳۰   ۱۳۹۳/۳/۱۲
    avatar
    صورتــــــــــــــــی
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|18882
    همه مردااااااااااااااا
    دست دست
    قربون سیاست این زنااااااااا
  • ۱۶:۳۰   ۱۳۹۳/۳/۱۲
    avatar
    h
    دو ستاره ⋆⋆|6236 |2085 پست
    زاهدی کیسه ای گندم نزد آسیابان برد.

    آسیابان گندم او را در کنار سایر کیسه ها گذاشت تا به نوبت آرد کند.

    زاهد گفت: «اگر گندم مرا زودتر آرد نکنی دعا می کنم الاغت سنگ بشود».

    آسیابان گفت: «تو که چنین مستجاب الدعوه هستی دعا کن گندمت آرد بشود.
  • ۱۶:۳۱   ۱۳۹۳/۳/۱۲
    avatar
    h
    دو ستاره ⋆⋆|6236 |2085 پست
    دانشجویی که سال آخر دانشگاه را می گذراند به خاطر پروژه ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت.
    او در پروژه خود از ۵۰ نفر خواسته بود تا دادخواستی مبنی بر کنترل سخت و یا حذف ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» توسط دولت را امضا کنند و برای این خواسته خود دلایل زیر را عنوان کرده بود :
    ۱- مقدار زیاد آن باعث عرق کردن زیاد و استفراغ می شود.
    ۲- یک عنصر اصلی باران اسیدی است
    ۳- وقتی به حالت گاز در می آید بسیار سوزاننده است
    ۴- استنشاق تصادفی آن باعث مرگ فرد می شود.
    ۵- باعث فرسایش اجسام می شود
    ۶- حتی روی ترمز اتوموبیل ها اثر منفی می گذارد
    ۷- حتی در تومورهای سرطانی نیز یافت شده است
    از ۵۰ نفر فوق ۴۳ نفر دادخواست را امضا کردند.
    ۶ نفر به طور کلی علاقه ای نشان ندادند و اما فقط یک نفر می دانست که ماده شیمیایی «دی هیدروژن مونوکسید» در واقع همان آب است
    عنوان پروژه دانشجوی فوق بود : ما چقدر زود باور هستیم
  • ۱۶:۳۱   ۱۳۹۳/۳/۱۲
    avatar
    صورتــــــــــــــــی
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|18882
    جالب بود پپر..
  • leftPublish
  • ۱۶:۵۸   ۱۳۹۳/۳/۱۲
    avatar
    h
    دو ستاره ⋆⋆|6236 |2085 پست
    مبلغ اسلامی بود .

    در یکی از مراکز اسلامی لندن. عمرش را گذاشته بود روی این کار.
    تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود و کرایه را می



    پردازد . راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 سنت اضافه تر می دهد .

    می گفت : چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست سنت اضافه را



    برگردانم یا نه !

    آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست سنت را پس دادم و گفتم آقا این



    را زیاد دادی ...



    گذشت و به مقصد رسیدیم .



    موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم

    .


    پرسیدم بابت چی ؟



    گفت می خواستم فردا بیایم مرکز شما و مسلمان شوم



    اما هنوز کمی مردد بودم .



    وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم .



    با خودم شرط کردم اگر بیست سنت را پس دادید بیایم



    فردا خدمت می رسیم



    تعریف می کرد :

    تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش به من دست داد .



    من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را به بیست سنت

    می فروختم ...



    این ماجرارا که شنیدم دیدم چقدر وضع ما مذهبی ها خطرناک است .

    شاید بد نباشد که به خودمان باز گردیم و ببینیم که روزی چند بار و به

    چه قیمتی تمام اعتقادات و مذهبمان را می فروشیم ؟!

  • ۱۷:۰۱   ۱۳۹۳/۳/۱۲
    avatar
    h
    دو ستاره ⋆⋆|6236 |2085 پست
    روزی مردی زیر سایه‌ی درخت گردویی نشست تا خستگی در کند در



    این موقع چشمش به کدو تنبل‌هایی که آن طرف سبز شده بودند افتاد



    و



    گفت: خدایا! همه‌ی کارهایت عجیب و غریب است! کدوی به این



    بزرگی را روی بوته‌ای به این کوچکی می‌رویانی و گردوهای به این



    کوچکی را روی درخت به این بزرگی!



    همین که حرفش تمام شد گردویی از درخت به ضرب بر سرش افتاد.



    مرد بلافاصله از جا جست و به آسمان نظر انداخت و گفت: خدایا!



    خطایم را ببخش! دیگر در کارت دخالت نمی‌کنم چون هیچ معلوم نبود



    اگر روی این درخت به جای گردو، کدو تنبل رویانده بودی الان چه


    بلایی به سر من آمده بود
  • ۱۷:۱۶   ۱۳۹۳/۳/۱۲
    avatar
    shirin
    یک ستاره ⋆|1865 |1439 پست
    بسیار زیبا
  • ۲۲:۳۷   ۱۳۹۳/۳/۱۲
    avatar
    h
    دو ستاره ⋆⋆|6236 |2085 پست
    مصاحبه کننده : در هواپیمائی 500 عدد آجر داریم، 1 عدد آنها را از هواپیما به بیرون پرتاب میکنیم. الان چند عدد آجر داریم ؟
    متقاضی : 499 عدد !
    مصاحبه کننده : سه مرحله قرار دادن یک فیل داخل یخچال را شرح دهید.
    متقاضی : مرحله اول: در یخچالو بازمیکنیم - مرحله دوم: فیلو میذاریم تو یخچال - مرحله سوم: در یخچالو میبندیم !!
    مصاحبه کننده : حالا چهار مرحله قرار دادن یک گوزن در یخچال را توضی...ح دهید !
    متقاضی : مرحله اول: در یخچالو بازمیکنیم - مرحله دوم: فیلو از تو یخچال در میاریم - مرحله سوم: گوزنو میذاریم تو یخچال - مرحله چهارم: در یخچالو میبندیم !!
    مصاحبه کننده : شیر واسه تولدش مهمونی گرفته، همه حیوونا هستن جزیکی. اون کیه ؟
    متقاضی : گوزنه که تو یخچاله !!
    مصاحبه کننده : چگونه یک پیرزن از یک برکه پر از سوسمار رد میشود ؟
    متقاضی : خیلی راحت، چون سوسمارا همشون رفتن تولد شیر !!
    مصاحبه کننده : سوال آخر. اون پیرزن کشته شد، چرا ؟
    متقاضی : امممممممم، نمیدونم، غرقشد ؟
    مصاحبه کننده : نه، اون یه دونه آجری که از هواپیما انداختی پائین خورد تو سرش مرد !!! شما مردود شدین، نفر بعدی لطفا :|
  • ۲۲:۳۸   ۱۳۹۳/۳/۱۲
    avatar
    h
    دو ستاره ⋆⋆|6236 |2085 پست
    یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیرتکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟

    برخی از دانش آموزان گفتند :

    با بخشیدن،عشقشان را معنا می کنند. برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
    در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
    یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر،تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود..
    رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان
    لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.
    بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های
    مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
    داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
    راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
    بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
    راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.
    قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
  • leftPublish
  • ۰۹:۳۵   ۱۳۹۳/۳/۱۳
    avatar
    h
    دو ستاره ⋆⋆|6236 |2085 پست
    پیرمردی نارنجی پوش در حالی که کودک را در آغوش داشت

    با سرعت وارد بیمارستان شد و به پرستار گفت:خواهش می کنم به داد این بچه برسید.

    بچه ماشین بهش زد و فرار کرد.

    پرستار : این بچه نیاز به عمل داره باید پولشو پرداخت کنید.

    پیرمرد: اما من پولی ندارم پدر و مادر این بچه رو هم نمی شناسم.

    خواهش می کنم عملش کنید من پول و تا شب براتون میارم

    پرستار : با دکتری که قراره بچه رو عمل کنه صحبت کنید.

    اما دکتر بدون اینکه به کودک نگاهی بیندازد گفت:

    این قانون بیمارستانه. باید پول قبل از عمل پرداخت بشه.

    صبح روز بعد…

    همان دکتر سر مزار دختر کوچکش ماتش برده بود و به دیروزش می اندیشید
  • ۱۵:۲۸   ۱۳۹۳/۳/۱۳
    avatar
    h
    دو ستاره ⋆⋆|6236 |2085 پست
    نگاه ها بر روی پرده سینما بود که اکران فيلم شروع شد. در آغاز، فيلم سقف يک اتاق را نشان ميداد. دو دقيقه بعد همچنان سقف اتاق بود، سه دقيقه بعد، پنج دقيقه بعد و ... هشت دقيقه اول فيلم فقط سقف اتاق بود؛

    صدای همه در آمده بود و حاضران در حال ترک سينما بودند که ناگهان دوربین حرکت کرد و پایین آمد و به جانباز قطع نخاعي خوابيده روى تخت رسید و اين جمله زیرنویس شد:

    «این تنها ۸ دقیقه از زندگى چندین ساله این جانباز بود و شما طاقت نداشتید …»
  • ۱۶:۱۶   ۱۳۹۳/۴/۴
    avatar
    h
    دو ستاره ⋆⋆|6236 |2085 پست
    بر سر مزار كشيشي نوشته شده است :

    كودك كه بودم مي خواستم دنيا را تغيير دهم .

    بزرگتر كه شدم متوجه شدم دنيا خيلي بزرگ است من بايد کشورم را تغيير دهم .

    بعد ها کشورم را هم بزر گ ديدم و تصميم گرفتم شهرم را تغيير دهم.

    در سالخوردگي تصميم گرفتم خانواده ام را متحول كنم .

    اينك كه در آستانه مرگ هستم مي فهمم كه اگر روز اول خودم را تغيير داده بودم، شايد مي توانستم

    دنيا را هم تغيير دهم!!!!
  • ۱۷:۲۰   ۱۳۹۳/۴/۲۰
    avatar
    MHANjOon
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|17092 |8177 پست
  • ۱۷:۲۹   ۱۳۹۳/۴/۲۰
    avatar
    آهوبرترین های سال 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|51237 |36302 پست
    داستانهایی که گذاشتی خیلی عالی بودن پپر جون ممنون
  • ۱۸:۲۰   ۱۳۹۳/۴/۲۰
    avatar
    آوینا
    دو ستاره ⋆⋆|4848 |2686 پست
    همه عالی بودن
  • ۲۱:۳۵   ۱۳۹۳/۴/۲۰
    avatar
    h
    دو ستاره ⋆⋆|6236 |2085 پست
    خواهش می کنم دوستای خوبم
  • ۲۳:۲۵   ۱۳۹۳/۴/۲۰
    avatar
    h
    دو ستاره ⋆⋆|6236 |2085 پست
    ﻣﻌﻠﻤﯽ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺵ ﮔﻔﺖ: ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯾﻢ ﺍﺯ ﺑﻬﺸﺖ ﺧﺎﮎ ﻧﯿﺎﻭﺭﯼ, ﻧﻤﺮﻩ ﯼ
    ﮐﺎﻣﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺗﻮﻧﻤﯽ ﺩﻫﻢ!
    ﺷﺎﮔﺮﺩ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﺍﺳﺘﺎﺩ! ﺍﮔﺮ ﺧﺎﮎ ﺑﻬﺸﺘﯽ ﺑﯿﺎﻭﺭﻡ, ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﻤﺮﻩ ﯼ ﮐﺎﻣﻞ
    ﻣﯽ ﺩﻫﯽ؟
    ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻪ....
    ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﻣﺸﺘﯽ ﺧﺎﮎ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻌﻠﻢ ﺁﻭﺭﺩ.
    ﻣﻌﻠﻢ ﺍﺯ ﺍﻭ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﺮﺩ: ﺍﯾﻦ ﺧﺎﮎ ﺍﺯ ﮐﺠﺎﺳﺖﻭ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺁﻭﺭﺩﯼ?!
    ﮔﻔﺖ: ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﮔﺎﻡ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ, ﻣﻦ ﻫﻢ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﺁﻭﺭﺩﻡ! ﻭ ﻫﻤﺎﻥ ﮔﻮﻧﻪﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺧﺒﺮ ﺩﺍﺩﯼ, ﺑﻬﺸﺖ ﺯﯾﺮ ﭘﺎﻫﺎﯼ ﻣﺎﺩﺭﺍﻥ ﺍﺳﺖ.
    ﻣﻌﻠﻢ ﮔﺮﯾﺴﺖ ﻭ ﻧﻤﺮﻩ ﯼ ﮐﺎﻣﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﺍﺩ.
  • ۰۸:۴۴   ۱۳۹۳/۴/۲۱
    avatar
    آلما فاطمی
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|13740 |7139 پست
    پپر جان ممنون داستانات عالی بود .
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
زیربخش
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان