بخش دوم
ایلیا نمیدانست تا چند ساعت دیگر چه اتفاقی خواهد افتاد؟ و وارد چه ماجرایی خواهد شد!؟
همه اتفاقات و واکنش ها، همه و همه برنامه ریزی شده بود. و طراح فاجعه خود را بهترین و جزو باهوشترین افراد میدانست.
ایلیا در میدان تجریش از سیندخت جدا شد و به او گفت: خیلی ممنونم روز خوبی رو داشتیم دختر بی نظیر.
سیندخت در پاسخ گفت: خواهش میکنم. تا دم در خونه میرسوندمتا، اصلا راهی نیست.
ممنونم عزیز جان، میخوام تا خونه پیادهروی کنم و هوا بخورم راستی سلام برسون به مامان و بابا.
بعداز جدا شدن ازهم و ادامه دادن مسیر به سمت خانه داشت از هوای عصر بهاری لذت میبرد که رسید به سر کوچهای که خانهاش داخل آن بود. کوچه بن بست بود و زیاد طولانی نبود و خانهی ایلیا در اواسط کوچه بود. به یکباره ایلیا تعجب کرد! دید وسط کوچه شلوغ است. در ابتدا نمیتوانست تشخیص بدهد ساختمان خودشان است یا ساختمان کِناریشان کمی از سرعت راه رفتنش کم شد و داشت به اواسط کوچه نزدیک میشد. چیزی که دید بسیار تحت تاثیرش قرار داد. دقیقا ساختمان خودشان بود. با فاصلهای مشخص نوار زرد کشیده بودند و چند سرباز میگفتند لطفا نایستید. و در همین حال سعی کرد عینک ِ روی صورتش راجابه جا کند و نوشتهی روی نوار زرد را بخواند.
"صحنهی جرم، ورود ممنوع." به یکباره جا خورد در همین لحظه بود که اسپری آسم خود را از کیفش درآورد و سه بار داخل دهانش اسپری کرد و نفس عمیق کشید کمی حالش بهتر شد و جلو رفت و گفت: چه اتفاقی افتاده؟
سرباز به سرعت گفت: شما ؟
ساختمان ما است یکی از ساکنین این ساختمانم.
سربازی که داشت به حرفهایش گوش میداد مافوق خود را صدا کرد. سرگرد احمدی، این جوان میگویید یکی از ساکنین ساختمان است. بسیار عالی. لطفا تشریف بیاورید.
سرگرد احمدی هستم از دایره جنایی- آگاهی تهران.
ایلیا که هنوز از دو شوک قبلی بیرون نیامده بود، شوک سوم هم وارد شد و با خود گفت: "چی؟! از دایرهی جنایی؟، آگاهی تهران؟" و بعد مجدد با صدای بلندتری و رو به سرگرد احمدی تکرار کرد.
سرگرد احمدی مردی چهل و پنج ساله بود که کمی عجولانه و نامرتب صحبت میکرد. پیشانیه بلند و چشمهای ریزی داشت. و عجولانه به زیردستانش دستور میداد انگار نه انگار که من جلویش ایستاده بودم. یک لحظه بعد به خود آمد و گفت: آقای...؟ قاسمی هستم. بله آقای قاسمی لطفا از شهر خارج نشوید ما برای ادامه تحقیقات مزاحمتان خواهیم شد. پس یادتان نرود. سرگرد به سرباز سرتکان داد و گفت بزارید برود. اما بعداز عبور از نوار زرد پشت درب ورودی سرباز دیگری گفت: چند لحظه لطفا.
یک گروه با لباس های سفید رنگ که لکه های خون هم رویش بود از درب آمدند بیرون و سرباز جلوی در گفت: حالا بفرمایید. اما هنوز متوجه موضوع نشده بود. دوباره رفت پیش سرگرد احمدی و پرسید، چه اتفاقی افتاده است؟
سرگرد گفت: یک خودکشی یا شایدم قتل؛ همسایهی طبقه چهارم، هنوز دقیقا مشخص نیست و باید تحقیقات جنایی به پایان برسد. اگر مشخص بود که خودکشی است تحقیقات جنایی انجام نمیشد به دلیل شبه خودکشی باید تحقیقات صورت بگیرد.
ایلیا گفت: پس متخصصین پاکسازی صحنهی جرم بودند؟
سرگرد با بیحوصلگی گفت: بله، لطفا بفرمایید.
از در که وارد شد دید دو برانکارد جسد های طبقهی چهارم را بیرون میبرند. حال عجیبی داشت عین فیلم ها شده بود واقعا یک قتل یا شبه قتل در ساختمانشان اتفاق افتاده بود برایش کمی سخت بود که باور کند. اما بله واقعیت داشت. باور کرد.
بعداز دوش، در حال خوش کردن موهای کوتاهش بود که اتفاق امروز، مزید بر علت شد و خاطرهی سانحهی از دست دادن پدر و مادرش برایش تداعی شد. چند نفس عمیق کشید دوباره به حالت قبل برگشت و سعی کرد به اتفاقات چند ساعت پیش اهمیتی ندهد، لیوانش را در جا یخی یخچال قرار داد و دکمه آن را فشرد و صبر کرد لیوان تا نصفه از یخ پُر شود. سپس یک نوشابه انرژی زا را داخل لیوان خالی کرد و همزمان صدای ترکیب شدن مایع زرد رنگ و یخ گوشش را نوازش میداد. در همین حال موسیقی سُولُویی بنام "The will make you cry" پخش کرد و فضای خانه پُر شد از موسیقی.
بر روی صندلی پشت جزیره نشته بود و زل زده بود به مکعب های یخ داخل لیوان و حباب های کوچکش و صدای ویز ویز کش داراَش.