بخش اول
روز دوم بهار سال نودوهشت بود همه چی آروم، مثل هر سال پیش میرفت. ایلیا داشت برای ترجمه فصل دوم کتاب "کلیات زبان شناسی" نوشتهی جورج یول، در واژه نامه دنبال لغت مناسب میگشت. کمی کلافه شده بود در واقع ترجمه همیشه کلافه کننده بود و انتخاب واژگان مناسب دقیقا قسمتی بود که همهی مترجمان در آن با بنبست یا چندگانگی انتخاب مواجه میشدند. ولی چیزی بود که سال نودوهشت را برای ایلیا قاسمی متفاوت میکرد.
ایلیا درس خوانده رشته مترجمی زبان انگلیسی بود و دروه کارشناسی ارشد را در رشته زبان شناسی به اتمام رسانده بود و داشت برای مقطع دکترا رشتهی زبان شناسی عصبی برای دانشگاه خارج از کشور اقدام میکرد. او برای کشور آلمان دانشگاه لایپزیش اقدام کرده بود همین چند وقت پیش بود که ایمیل تایید مدارکش از طرف سفارت آمده بود. همزمان هم داشت برای خواندن زبان آلمانی تلاش میکرد که تلاشش واقعا قابل ستایش بود. و در این بین چون زبان انگلیسی اش قابل توجه بود، زبان آلمانی دومین زبانی بود که داشت یاد میگرفت بسیار هم خوب پیش میرفت.
همه روزهایش پُر بود. وقت چندانی نداشت، برای تماشای تلویزیون و همچنین انجام بازی ها ویدیویی. عمده ترین کارش ترجمه و کلاس زبان بود. همچنین باید تا مهرماه ترجمه کتاب را به اتمام میرساند و تا حدودی از این سو تحت فشار ناشر بود. انتشارات رَهنما همیشه انتخاب اول بچههای زبانشناسی است. ایلیا پسری تپل و کم تحرک بود و همیشه به دیگران میگفت من تنبل فیزیکی هستم نه تنبل ذهنی و حقیقتا درست میگفت از نظر قوای ذهنی بسیار پویا بود اما کارهای فیزیکی نه آنچنان!
تنها کار فیزیکی و تحرکی که داشت مشت زدن به کیسه بوکس اتاقش بود. او برای توصیف این کارش از یک اصطلاح روانشناسی استفاده میکرد و میگفت "برونریزی خشم". هروز نیم ساعت مشت میزد.
روز سوم بود که با اصلاح صورت و دوش نیم ساعتهای آغاز شد. امروز قرار بود که با یکی از دوستان قدیمیاش ملاقات کند، در واقع دوست صمیمی اش بود. سیندخت دختری بامزه بود. و چشمان درشت مشکی و موهای فر ریز داشت. برای صحبت کردن همیشه از ادبیاتی تمیز ومنحصر به فرد استفاده میکرد. تصمیم گرفته بودند که امروز را به دیدن کلیسای پطروس مقدس بروند، کلیسای پطروس مقدس در خیابان جمهوری، خیابان سی تیر تهران بود یکی از کلیساهای قدیمی تهران، که در دوران قاجار توسط میسیونر های پروتستانی بنا شده بود. در خیابان جمهوری و خیابان های اطراف آن محله های بسیار پرجنبوجوش تهران به حساب میآیند.
قرارشان میدان تجریش بود. هوای بهاری و خیابانهای خلوت شده از ترافیک لذت گردش را چندبرابر میکرد. در میدان تجریش ایلیا رفت داخل یکی از مغازه های و تنقلات خرید و در حال خارج شدن خارج شدن از مغازه بود که تلفن همراهش زنگ خورد و روی صفحه عکس و نام سیندخت به نمایش درآمد بلافاصله جواب داد!
-الو سلام سیندخت، خوبی؟ کجایی؟
- سلام مرسی من خوبم تو کجایی؟ من جلوی پُست سر کوچه وایسادم.
- باشه منم چند ثانیه دیگه میرسم.
- آهان دیدمت! بیا.
بعداز سلام و احوالپرسی و حرف های معمول در مورد هدف هایی که در سال جدید میخواهند برسند صحبت کردند. نکته قابل توجهی در بین هدف هایشان نبود اما معمولا هدف هایی را انتخاب میکردند که در یکسال بتوانند به آنها برسند و این کار را هر دو خیلی آگاهانه انجام میدادند.
آشنایی ایلیا و سیندخت دقیقا زمانی شدت گرفت که ایلیا پدر و مادر خود را در آن تصادف ناگهانی از دست داد. پدرش در تصادف بخاطر شکستن دندههایش و فرورفتن در ریهاش فوت کرد، مرگ دردناکی داشت و مادرش هم به کما رفت و بعداز چندین هفته فوت کرد، که برخلاف پدرش مرگ راحتتری داشت.
ایلیا ضربه جبران ناپذیر روانی خورد و دچار" استرس پس از سانحه" شد و مجبور به استفاده داروهای روانپزشکی شد. و هنوز هم ادامه دارد. اما مقدارش بسیار کم شده و تحت کنترل درمانگر است.
در سن پانزده سالگی تنها پدربزرگ مادرش بود که به نوهاش دلداری میداد. البته خانواده فراهانی هم بود. که دخترشان هم سن و سال ایلیا بود. و چندی از دوستان مدرسهاش که صمیمیترین آن اشکبوس اعتمادی بود.
پدر بزرگ ایلیا وضع مالی مناسبی داشت و هیچ چیز برای نوه عزیزِ غم دیدهاش کم نگذاشت همه داراییاش را بنام ایلیا کرده بود. و چندین ملک و زمین به نامش بود. مقدار زیادی پول در بانک به صورت سپرده و اوراق بهادار وجود داشت که همه و همه اش بنام ایلیا قاسمی بود.