خانه
315K

داستان های واقعی و عبرت انگیز

  • ۱۰:۴۹   ۱۳۹۳/۶/۲
    avatar
    کاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48381 |46689 پست


  • leftPublish
  • ۱۱:۲۸   ۱۳۹۳/۶/۵
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48381 |46689 پست

    داستان زیبا و تاثیر گذار برخورد بد با یک سیاه پوست






    یک زن تقریباً پنجاه ساله ی سفید پوست به صندلی اش رسید و دید مسافر کنارش یک مرد سیاهپوست است


    با لحن عصبانی مهماندار پرواز را صدا کرد


    مهماندار از او پرسید “مشکل چیه خانوم؟”


    زن سفید پوست گفت: “نمی توانی ببینی؟ به من صندلی ای داده شده که کنار یک مرد سیاهپوست است، من نمی توانم کنارش بنشینم، شما باید صندلی مرا عوض کنید!”


    مهماندار گفت:



    “خانوم لطفاً آروم باشید، متاسفانه تمامی صندلی ها پر هستند، اما من دوباره چک می کنم ببینم صندلی خالی پیدا می شود یا نه”


    مهماندار رفت و چند دقیقه بعد برگشت و گفت: “خانوم، همانطور که گفتم تمامی صندلی ها در این قسمت اقتصادی پر هستند، من با کاپیتان هم صحبت کردم و او تایید کرد که تمامی صندلی ها در دسته اقتصادی پر هستند، ما تنها صندلی خالی در قسمت درجه یک داریم”


    و قبل از اینکه زن سفید پوست چیزی بگویید مهماندار ادامه داد: “ببینید، خیلی معمول نیست که یک شرکت هواپیمایی به مسافر قسمت اقتصادی اجازه بدهد در صندلی قسمت درجه یک بنشیند، با اینحال، با توجه به شرایط، کاپیتان فکر می کند اینکه یک مسافر کنار یک مسافر افتضاح بنشیند ناخوشایند هست.”


    و سپس مهماندار رو به مرد سیاهپوست کرد و گفت:

    “قربان این به ای معنی است که شما می توانید کیف اتان را بردارید و به صندلی قسمت درجه یک که برای شما رزرو نموده ایم تشریف بیاورید…”

    تمامی مسافران اطراف که این صحنه را دیدند شوکه شدند و در حالی که کف می زدند از جای خود قیام کردند
  • ۱۱:۳۲   ۱۳۹۳/۶/۵
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48381 |46689 پست

    داستان بسیار زیبا و غمگین دسته گل یاس سفید حتما بخونید





     





    از دوازده سالگی هر سال روز تولدم یک دسته گل یاس سفید بسیار زیبا برایم فرستاده می شد ، بدون این که نام و نشانی از فرستنده داشته باشد.مدت ها برای پیدا کردن فرستنده تلاش کردم ، حتی به گل فروشی ها هم زنگ زدم ، اما بی فایده بود !

    به هر حال این روند هر سال ادامه داشت . در تمام این مدت از زیبایی کار و محبت فرستنده خوشحال بودم و همیشه در تخیلاتم تلاش کردم حدس بزنم که فرستنده کیست . قسمتی از شادترین لحظات زندگی ام در رویای آن فرد سپری شد .


    آن انسان پُر شور و شگفت انگیز ، اما خجالتی و یا عجیب و غیر عادی که حاضر نبود هیچ نام و نشانی از خود بگذارد .


    در نوجوانی تصور می کردم فرستنده ممکن است پسری باشد که دوستم دارد و یا کسی که دوستش دارم و یا کسی که او را نمی شناسم ، اما او کاملاً متوجه من است .



    مادرم هم غالباً در این حدس زدن ها به من کمک می کرد از من می پرسید :

    ” دخترم خوب فکر کن ، آیا کسی بوده که تو به او محبتی کرده باشی و او از این راه بخواهد قدرشناسی خود را نشان دهد . ”

    و بعد دفعاتی را به یادم می آورد که به دیگران کمک کرده بودم . زمانی که خانم همسایه با بچه هایش از خرید برمی گشت ، در بیرون آوردن وسایل از ماشین به او کمک می کردم و مراقب بودم که بچه هایش وسط خیابان نروند . یا حتی آن فرستنده مرموز ممکن بود پیرمردی باشد که او را از خیابان رد می کردم و درفصل زمستان نامه های او را می گرفتم تا مجبور نباشد در آن خیابان های یخ زده خود را به خطر اندازد .

     

    مادرم برای وسعت دادن به تصورات من درباره ى فرستنده آن یاس های سفید به بهترین نحو مرا یاری می کرد .


    او می خواست دخترش خلاق باشد و احساس کند که عزیز و دوست داشتنی است ، نه تنها برای مادرش ، بلکه برای همه .

     

    هفده ساله بودم که پسری قلبم را شکست . شبی که برای آخرین بار به من زنگ زد ، آنقدر گریه کردم که خوابم برد . صبح که بیدار شدم بر روی آینه ى اتاقم با رُژ لب قرمز نوشته شده بود :

    با تمام وجود بپذیر با رفتن عشق دروغین ، عشق واقعی خواهد رسید .

    به آن جمله فکر کردم و فهمیدم که مادرم این جمله را برای تسکین من نوشته است ، اما زخم هایی هم بود که مادرم نمی توانست آنها را بهبود بخشد .

     

    یک ماه قبل از پایان سال آخر دبیرستان پدرم با حمله ى قلبی از دنیا رفت . غم و غصه ، ترس و بی اعتمادی تمام وجودم را فرا گرفت .


    دیگر هیچ شور و اشتیاقی برای شرکت در جشن فارغ التحصیلی که آن همه برایش تلاش کرده بودم نداشتم .

     

    یک روز پیش از درگذشت پدرم ، من و مادرم برای جشن فارغ التحصیلی لباس زیبایی خریده بودیم ، اما لباس اندازه من نبود .


    وقتی روز بعد پدرم از دنیا رفت به کلی لباس را فراموش کردم ، اما مادرم فراموش نکرده بود .

     

    روز قبل از جشن ، لباسم به طرزی باشکوه بر روی مبل اتاق پذیرایی گذاشته شده بود و حتی از نظر اندازه هم مشکلی نداشت .

    مادرم با وجودی که خود در اوج ناراحتی به سر می برد ، کاملاً متوجه احساسات فرزندانش بود . او به ما این قدرت را داد که همواره زیبایی ها را ببینیم ، حتی در بدترین شرایط . . .

    در حقیقت مادرم می خواست فرزندانش خود را در آن یاس های زیبا ببینند ، دوست داشتنی ، محکم و استوار ، کامل و هم رنگ ، با رایحه ى جادویی و شاید کمی هم پُر رمز و راز .

     

    بیست و دو ساله بودم که ازدواج کردم . ده روز بعد مادرم از دنیا رفت ، همان سال بود که دیگر دسته گل یاس سفید برایم فرستاده نشد .

     

    ” مادر ، سمبل زندگى و عشق و محبت است . “
  • ۱۱:۳۵   ۱۳۹۳/۶/۵
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48381 |46689 پست

    داستان کوتاه و بسیار زیبای دختر هوس باز






    هر روز با یک نفر در حیاط دانشگاه بود.در کل دانشگاه بد نام بود و همه ازش بد می گفتند.


    نمی دونید وقتی در موردش حرف بدی می شنیدم چطور آتیش می گرفتم اما راستش حرف هایشان دروغ نبود.


    فقط خدا و دوستم مرتضی می دونستند من ازش خوشم میاد.البته نه مثل پسرای دیگه که از اون خوششون میومد،نمی دونم چطور براتون بگم که جنس دوست داشتنم فرق داشت.مرتضی گفت:چرا ازش خوشت میاد؟نگاهی کردم و گفتم:معصومه!


    دیگه هیچی نگفت و سوالی نپرسید و رفت.فردا بهم گفت:برو جلو،نترس .واگه ازش خوشت میاد باهاش ازدواج کن.


    گفتم:آخه بد نام هستش،تازه گناهکار هم هستش.من خودم دارم می بینم.مرتضی گفت:خودت مگه نگفتی :معصومه!بهش گفتم:منظورم این بود،چشماش معصومه.تازه مردم چی میگن!میگن یه دختر هوس باز و بدنام رو گرفته.با حرف مردم چی کار کنم؟!؟!تازه از کجا بهش بعد ازدواج اعتماد داشته باشم؟!؟!؟! و با سابقش چیکار کنم؟!؟!؟!


    مرتضی خندید و گفت:



    من به خاطر خودت می گم،تو از کجا میدونی این دختر،چرا این کارا رو میکنه؟شاید هوس باز باشه،شاید هم یه مشکلی داره.از کجا میدونی تو هم یه روز از این آدم بدتر نشی.ما که داستان اونو نمی دونیم؟!؟!؟الان تو می خوای ازدواج کنی و عاشق این دختر هم هستی،پس دیگه هیچ عذری نیست و اگه الان سراغش نری منتظر عواقب کارت باید باشی.


    اگه عاشقش باشی،اینا همش حرفه،به خاطرش هر کاری میکنی،حتی حرف مردم رو هم به جون می خری.به نظرم هر مشکل و گناهی و گذشته ای رو میشه درست کرد،به شرطی که یکی کمکمون کنه.


    اصلا شاید مشکلش همینه که همدم نداره،اگه یکی باشه که واقعا دوسش داشته باشه دیگه این کارا رو نکنه.شاید تو یه فرستاده از طرف خدا هستی که باید کمکش کنی.


    بعد صداشو آروم کردوگفت امین:اگه انجامش ندی دچار آینده بدی میشی!


    گفتم:چرا قضیه رو الهی میکنی…یه عشقه کوتاهه …زودم تموم میشه…شایدم من مثل پسرای دیگه هستم!


    من حرف های مرتضی رو باور نکردم و با این حرف ها از سرم بازش کردم ولی راستش دلم برای دخترک می سوخت و آرزو می کردم کاش می تونستم کمکش کنم ولی من نمی تونم.اصلا چرا من؟این همه آدم؛من فرستاده نیستم.


    این ترم هم تموم شد،آخر ترم اکثر درساشو افتاد و قبول نشد و هر روزدرساشو غیبت می کرد.یه روز برادر و پدرش تو دانشگاه اومدند و توی حیاط کتکش می زدند.بچه ها می گفتند:خیلی خیلی به همه نزدیک شده و کار دست خودش داه.


    من هم مثل همه ی کسایی که اونجا بودند جمع شدم و فریاد هایی که میزد و گریه هایی می کرد رو می شنیدم.


    خیلی از کسایی که جمع شده بودند تا این تماشاخانه را ببینند،در این وضع او گناهکار بودند و البته من هم کناهکار بودم؛نه کمتر از آن پسرهایی که به خواسته دلشان رسیده بودندوالان فقط نگاه می کردند و من هم نگاه می کردم.من صدای دخترهایی رو می شندیدم که دربارهاش می گفتند:این عاقبت هوس بازی هستش…دختر بیچاره


    چند روز بعد شنیدم که خودش رو کشته.باورم نمی شد تااینکه اعلامیه اش رو دیدم،هنوز چشماش معصوم بود.بازهم صداهایی می آمدکه اذیتم می کرد:


    -از اولش مشکل داشت…


    -نه بابا فقط هوس باز بود؛عاقبت هوس خواهی همینه دیگه.طفلی پرپر شد…


    -اصلا بهش فکر نکنید،حالا انگار کی مرده.همون بهتر که مرد،فضای دانشگاه رو آلوده کرده بود.من که ازش بدم میومد.هرکی گناه کنه عمرش کوتاه میشه.


    فکر کنم هیچکدوم از اونا،هیچ وقت گناه نکردند؛لابد نکردند که این حرف هارو می زنند…به نظرم اون فقط یه کم بدشانس بود…شاید هم خیلی خوش شانس بود که عاقبت کارشو تو این دنیا دید.احتمالا من و خیلی دختر پسرای این دانشگاه اون دنیا عاقبت کارامونو می بینیم.از کسایی که ازش استفاده کردن تا کسایی که بهش کمک نکردند.از کسایی که پشت سرش حرف زدند و اسم اونو بدنام کردند تا کسایی که بی عاطفه وبی توجه از کنارش رد شدند و با صدای اروم گفتند:اون گناهکاره،بهتره بهش نزدیک نشیم.


    شاید هم در همین دنیا نفرین بشیم.


    تصمیم گرفتم به خاطر اینکه یکم از بار گناهم کم بشه،به مراسم ترحیمش برم.وارد شدم.همه جا سیاه بود و صدای گریه به گوش می رسید…

    حالا تمام عمرم گذشته وهنوز ازدواج نکردم.انگار من در همین دنیا نفرین شده ام…
  • ۱۱:۴۱   ۱۳۹۳/۶/۵
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48381 |46689 پست

    مادر





    ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ ، ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺮﯾﺾ ﻣﯽ ﺷﺪﯾﻢ

    ﻭﻓﺘﯽ ﺁﻗﺎ ﺩﮐﺘﺮﻩ ، ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ …

    ﺑﮕﻮ ﮐﺠﺎﺕ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭﯼ؟ ﭼﺘﻪ

    ﺯﻝ ﻣﯽ ﺯﺩﯾﻢ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻤﻮﻥ؟ !!

    ﯾﺎﺩﺗﻮﻧﻪ …

    ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﯽ ﺷﺪﯾﻢ ﺗﺎ ﺍﻭﻥ ﺑﮕﻪ ﻣﺮﯾﻀﯽ ﻣﻮﻥ ﭼﯿﻪ؟؟ …

    ﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻥ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﯽ ﺳﭙﺮﺩﯾﻢ؟ …

    ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﺴﺘﯿﻢ ﻣﺎﺩﺭﻣﻮﻥ، ﻫﻤﻮﻥ ﺍﺣﺴﺎﺳﯽ ﺭﻭ ﺩﺍﺭﻩ

    ﮐﻪ ﻣﺎ ﺩﺍﺭﯾﻢ …




    ﺣﺘﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮ ، ﺩﺭﺩﻣﻮﻥ ﺭﻭ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ …

    ﺣﺎﻻ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﺑﮕﻢ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺭﻭ ﯾﺎﺩﺕ ﻣﯿﺎﺩ؟

    ﺧﺐ ، ﺗﻮ ﺟﻮوﻥ ﺷﺪﯼ ، ﺍﻭﻥ ﭘﯿﺮ ﺷﺪﻩ !!!


    ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎﺷﻪ ﺑﻬﺶ …


    ﺣﺎﻻ ﻭﻗﺘﺸﻪ ، ﺗﻮﺍﻡ ﻣﺜﻞ ﺑﭽﮕﯽ ﻫﺎﺕ ﺍﮔﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﺮﯾﺾ ﺷﺪ …

    ﺣﺴﺶ ﮐﻨﯽ!!!

    ﺣﺎﻻ ﺍﻭﻥ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻩ ، ﺣﺘﯽ ﺍﮔﻪ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﺰﻧﻪ …

    ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﺸﻪ !!!

    ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﻬﺶ ﺑﺎﺷﻪ …
  • ۱۱:۴۲   ۱۳۹۳/۶/۵
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48381 |46689 پست

    داستان زیبا و تاثیر گذار از تختی



    www.sms4i.ir

    داستان زیبا و تاثیر گذار از تختی


    هرچه دوستش به او گفت :


    غلامرضا خم شو ، فایده ای نداشت


    بعد از مراسم ازش پرسیدن ، چرا خم نشدی


    برایت دردسر میشود ، او شاه مملکت است





    گفت هر که میخواهد باشد :


    تختی فقط برای بوسیدن دست مادرش خم میشود

    ( روحش شاد )
  • leftPublish
  • ۱۱:۴۴   ۱۳۹۳/۶/۵
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48381 |46689 پست

    داستان بسیار جالب و آموزنده گنجشک و آتش





    گنجشکی با عجله و تمام توان به آتش نزدیک می شدو برمی گشت !پرسیدند :چه می کنی ؟پاسخ داد :در این نزدیکی چشمه آبی هست و من مرتب نوک خود را پر از آب می کنم و آن را روی آتش می ریزم …




    گفتند :

    حجم آتش در مقایسه با آبی که تو می آوری بسیار زیاد است

    و این آب فایده ای ندارد

    گفت :

    …شاید نتوانم آتش را خاموش کنم ،

    اما آن هنگام که خداوند می پرسد :

    زمانی که دوستت در آتش می سوخت تو چه کردی ؟

    پاسخ میدم :

    هر آنچه از من بر می آمد !!!!!

    ویرایش شده توسط mona mona در تاریخ ۵/۶/۱۳۹۳   ۱۲:۰۳
  • ۱۱:۴۶   ۱۳۹۳/۶/۵
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48381 |46689 پست

    داستان زیبا از گستاخی یک پسر به یک دختر







    دختر محجبه ای با ظاهر ساده از خیابان می گذشت پسرکی گستاخ از پیاده رو داد زد و به او گفت:


    چطوری سیبیلو؟!


    دخترک با خونسردی کامل تبسمی کرد و گفت: …


    وقتی تو ابرو بر میداری مو رنگ می کنی و گوشواره میزاری منم

    مجبورم سیبیل بزارم تا جامعه احساس کمبود مرد نکنه!!!
  • ۱۱:۵۲   ۱۳۹۳/۶/۵
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48381 |46689 پست

    داستان زیبای صدای مادر



     


    دیشب خواب پریشونی دیده بودم. داشتم دنبال کتاب تعبیر خواب می‌گشتم


    که مامان صدا زد امیر جان مامان بپر سه تا سنگک بگیر.


    اصلا حوصله نداشتم گفتم من که پریروز نون گرفتم. مامان گفت خوب دیروز مهمون داشتیم زود تموم شد.


    الان هیچی نون نداریم. گفتم چرا سنگگ، مگه لواشی چه عیبی داره؟ مامان گفت می‌دونی که بابا نون لواش دوست نداره.

    گفتم صف سنگگ شلوغه. اگه نون می‌خواهید لواش می‌خرم. مامان اصرار کرد سنگک بخر، قبول نکردم.


    مامان عصبانی شد و گفت بس کن تنبلی نکن مامان حالا نیم ساعت بیشتر تو صف وایسا.

    این حرف خیلی عصبانیم کرد. آخه همین یه ساعت پیش حیاط رو شستم. دیروز هم کلی برای خرید بیرون از خونه علاف شده بودم. داد زدم من اصلا نونوایی نمیرم. هر کاری می‌خوای بکن!




    داشتم فکر می‌کردم خواهرم بدون این که کار کنه توی خونه عزیز و محترمه اما من که این همه کمک می‌کنم باز هم باید این حرف و کنایه‌ها رو بشنوم. دیگه به هیچ قیمتی حاضر نبودم برم نونوایی. حالا مامان مجبور میشه به جای نون برنج درسته کنه. این طوری بهترم هست. با خودم فکر کردم وقتی مامان دوباره بیاد سراغم به کلی می‌افتم رو دنده لج و اصلا قبول نمی‌کنم. اما یک دفعه صدای در خونه رو شنیدم. اصلا انتظارش رو نداشتم که مامان خودش بره نونوایی. آخه از صبح ده کیلو سبزی پاک کرده بود و خیلی کارهای خونه خسته‌اش کرده بود. اصلا حقش نبود بعد از این همه کار حالا بره نونوایی. راستش پشیمون شدم. کاش اصلا با مامان جر و بحث نکرده بودم و خودم رفته بودم. هنوز هم فرصت بود که برم و توی راه پول رو ازش بگیرم و خودم برم نونوایی اما غرورم قبول نمی‌کرد.


    سعی کردم خودم رو بزنم به بی‌خیالی و مشغول کارهای خودم بشم اما بدجوری اعصبابم خورد بود. یک ساعت گذشت و از مامان خبری نشد. به موبایلش زنگ زدم صدای زنگش از تو آشپزخونه شنیده شد. مامان مثل همیشه موبایلش رو جا گذاشته بود. دیر کردن مامان اعصابمو بیشتر خورد می‌کرد. نیم ساعت بعد خواهرم از مدرسه رسید و گفت: تو راه که می‌اومدم تصادف شده بود. مردم می‌گفتند به یه خانم ماشین زده. خیابون خیلی شلوغ بود. فکر کنم خانمه کارش تموم شده بود.

    گفتم نفهمیدی کی بود؟


    گفت من اصلا جلو نرفتم.

    دیگه خیلی نگران شدم. یاد خواب دیشبم افتادم. فکرم تا کجاها رفت. سریع لباسامو پوشیدم و راه افتادم دنبال مامان. رفتم تا نونوایی سنگکی نزدیک خونه اما مامان اونجا نبود. یه نونوایی سنگکی دیگه هم سراغ داشتم اما تا اونجا یک ساعت راه بود و بعید بود مامان اونجا رفته باشه هر طوری بود تا اونجا رفتم، وقتی رسیدم، نونوایی تعطیل بود. تازه یادم افتاد که اول برج‌ها این نونوایی تعطیله. دلم نمی‌خواست قبول کنم تصادفی که خواهرم می‌گفت به مامان ربط داره. اما انگار چاره‌ای نبود. به خونه برگشتم تا از خواهرم محل تصادف رو دقیق‌تر بپرسم.

    دیگه دل تو دلم نبود. با یک عالمه غصه و نگرانی توی راه به مهربونی‌ها و فداکاری‌های مامانم فکر می‌کردم و از شدت حسرت که چرا به حرفش گوش نکردم می‌سوختم. هزار بار با خودم قرار گذاشتم که دیگه این اشتباه رو تکرار نکنم و همیشه به حرف مامانم گوش بدم وقتی رسیدم خونه انگشتم رو گذاشتم روی زنگ و با تمام نگرانی که داشتم یک زنگ کشدار زدم. منتظر بودم خواهرم در رو باز کنه اما صدای مامانم رو شنیدم که داد زد بلد نیستی درست زنگ بزنی …..؟


    تازه متوجه شدم صدای مامانم چقدر قشنگه …..


    یه نقس عمیق کشیدم و گفتم الهی شکر

    و با خودم گفتم قول‌هایی که به خودت دادی یادت نره ….




  • ۱۱:۵۶   ۱۳۹۳/۶/۵
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48381 |46689 پست

    متن بسیار زیبا و تاثیر گذار یه روز یه ترکه …






    یه روز یه ترکه میره سبزی فروشی تا کاهو بخره ، عوض اینکه کاهوهای خوب را سوا کند ، همه ی کاهو های نامرغوب را سوا میکنه و میخره . ازش می پرسند چرا اینکار را کردی میگه : صاحب سبزی فروشی پیرمرد فقیری هست. مردم همه ی کاهوهای خوب را میبرند و این کاهوها روی دست او میمانند اینها را هم میشود خورد و من بخاطر اینکه کمکی به او

    بکنم اینها را می خرم  این ترکه کسی نبود جز عارف بزرگ مرحوم آقا سید علی قاضی تبریزی.

     


    *


    یه روز یه ترکـــه میره جبهه ، بعد از یه مدت فرمانده میشه یه روز بهش می گن داداشت شهید شده افتاده سمت عراقی ها اجازه بده بریم بیاریمش جواب میده کدوم داداشم؟! اینجا همه داداش من هستن اون ترکـــه تا زنده بود جنگید و به داداش های شهیدش ملحق شد . اون ترکـــه کسی نبود جز مهدی باکری

     


    *


    به یه ترکه گفتند کتابی بنویس ، ترکه برای نوشتن آن کتاب حدود چهل سال تحقیق و مطالعه کرد و بیش از ده هزار کتاب را تمام خواند و به حدود صد هزار کتاب، مراجعه مکرر داشت. او برای یافتن منابع و کاوش در کتاب خانه های هند، ترکیه، ایران، عراق و …، سفرهای متعدد انجام داد و بالاخره یک کتاب ۱۱ جلدی نوشت . این ترکه کسی نبود جز علامه امینی و آن کتاب نیز همان الغدیر بود



    *

     

    یک روز به یه ترکه میگن  یک آیه ای از قرآن را تفسیر کن .  ترکه از صد آیه ی دیگر قرآن برای تفسیر اون  استفاده می کنه و دست آخر  یک کتاب ۲۰جلدی  مینویسه. بهش میگن مگه همه ی آیه های قرآن یک معنی میده .میگه نه ولی چون کلام خداست اگر بلد باشی و اهلش باشی می تونی  از هر آیه هزاران معنا  بدست بیاوری  . این ترکه کسی نبود جز علامه طباطبایی و آن کتاب نیز المیزان بود

     


    *


    یه روزی یه ترکه را توی آزمایشگاه می بینند که  داره تو عالم خودش نئون و هلیوم رو با هم قاطی می کنه دوستهاش بهم نگاه میکنند میگن  خیلی نفهمه چون داره یک کار بیخود می کنه همشون بهش می خندند و از آزمایشگاه بیرون می آیند ترکه تا دهسال در آزمایشگاه روی ترکیب نئون و هلیوم کار میکنه وچیزی را اختراع می کنه که با اون میشه  در خواندن کدهای اجناس در هنگام خرید از فروشگاهها، چاپگرها، شبکه‌های مخابرات کابل نوری، دستگاههای برش فلزات، فاصله یابی ماهواره ای، حفاری‌های تونل ها، نقشه برداری‌های زیرزمینی نظیر مترو و در رسیدن به نقطه ای که از دو طرف حفاری می‌شود تا به هم برسند، گسترش و بزرگتر شدن ارتباطات لیزری در شاهراه‌های اینترنتی و نوشتن و خواندن اطلاعات در حافظه نوری در کامپیوترها، بخیه بافت‌های بدن، برداشتن خال‌های مزاحم، درمان پوسید گیهای دندانی، تهیه حفره به منظور پر کردن دندان و جراحی ریشه دندان، بیماری‌های مخاط دهان … جراحی چشم با لیزر، جداسازی ایزوتوپ ها، تمام‌نگاری (هولوگرافی)، عکسبرداری سه بعدی از یک جسم و یا یک صحنه، گرافیک لیزری که به طور وسیعی توسط بسیاری از ناشران برای انتقال رونوشت صفحات وو…. استفاده کرد .ترکه به خاطر این اختراع درسال   

     Fany & John Hertz Foundation در سال ۱۹۷۵ مدال Stewart  ودرBallentin در سال ۱۹۶۶ مدال

    سال ۱۹۹۳ مدال جهانی آلبرت انیشتین را دریافت میکنه و الان هم در دانشگاه ام آی تی آمریکا استاد ممتاز ه . این ترکه   کسی نیست جز پروفسور علی جوان فیزیکدان نابغه آذربایجانی واخترا ع اون هم لیزر گازی.

    یه روزی دو تا ترک اسلحه بر می دارن تا برن جنگ .فارسی زبو نا بهشون میگن شما ترکا ذاتا”آدم های شر وحشی و نفهمی هستید آخه کی توی این دوره زمونه میره جنگ. آدم عاقل می چسبه به زندیگیش و حال میکنه .این دوترک میجنگن و کشته میشن و سرزمینی را از شر آدم های بد نجات میدن .این دو ترک کسی نبودند جز ستارخان و باقر خان و آدم بده هم محمد علی شاه قاجار بود.


    *


    یه روزی توی یه مهد کودک یه بچه ترک ۳ ساله رو می بینن که دایم داره به زبان انگلیسی سوال های عجیب می پرسه .از مربی می پرسن این بچه چشه . میگه هیچی همش پشت سر هم  سوالات پرت می پرسه و منتظر جواب هم نمی مونه فکر کنم هوشش خیلی پایینه وقتی بابا وننه ی  بچه ترک اونا پیش یه پروفسور روان شناس در انگلیس می برن اون پس از آزمایش میگه هوش این بچه از اینشتن هم بالاتره .این بچه ترک که در انگلیس زندگی می کنه در ۲ سالگی می تونست جملات کامل و پیچیده بگه و بخونه و تا ۲۰۰ بشماره. اون الان می تونه اسم تمام سیارات منظومه ی شمسی اعضای بدن انسان و اندام های داخلی اون رو بگه. مادرش میگه یه روزی بچه اون و بیدار کرده  و درمورد ایساک نیوتن و راز کشف جاذبه سوال کرده . شب ها با تلسکوپش به رصد آسمان می پردازه و صبح تا چشمش را باز می کنه از مادرش به جای اسباب بازی، کتاب ها و بازی های فکری اش را می خواد این بچه ترک از طرف انجمن جهانی تیز هوشان به عنوان خردسالترین نابغه ی جهان معرفی شده  .این بجه ترک کسی نیست جزشروین سرابی و مقدار هوش اون هم ۱۳۶


    *


     

    یه روزی در دانشگاه یه ترکه رو می بینن که داره روی اسکلت ساختمان بالا و پایین و جلو عقب می پره و بعدش سریع پشت به زمین می خوابه . دانشجوها جلو میرن بهش میگن چی کار می کنی . میگه می خوام مقاومت این سازه ها رو در برابر زلزله آزمایش کنم . اونا به ترکه می خندد و به هم میگن ترکه دیگه نمی فهمه . این ترکه در سال ۱۳۴۸شاگرد اول رشته ی ساختمان دانشگاه پلی تکنیک شد وبعدها در سال ۱۹۹۸ جایزه جهانی را برای محاسبه ی مقاومت ساختمان های فلزی بدست آورد.الان هم استاد و رییس بخش زلزله شناسی دانشگاه برکلی آمریکاست این ترکه کسی نیست جز پروفسور ابوالحسن آستانه ی اصل.
  • ۱۱:۵۹   ۱۳۹۳/۶/۵
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48381 |46689 پست

    داستان زیبا و احساسی جوان و مادر رختشو






    یک شخص جوان با تحصیلات عالی برای شغل مدیریتی در یک شرکت بزرگ درخواست داد.

    در اولین مصاحبه پذیرفته شد؛ رئیس شرکت آخرین مصاحبه را انجام داد.

    رئیس شرکت از شرح سوابق متوجه شد که پیشرفت های تحصیلی جوان از دبیرستان تا پژوهشهای پس از لیسانس تماماً بسیار خوب بوده است، و هرگز سالی نبوده که نمره نگرفته باشد.

    رئیس پرسید: آیا هیچ گونه بورس آموزشی در مدرسه کسب کردید؟

    جوان پاسخ داد: هیچ.

    رئیس پرسید: آیا پدرتان بود که شهریه های مدرسه شما را پرداخت کرد؟

    جوان پاسخ داد: پدرم فوت کرد زمانی که یک سال داشتم، مادرم بود که شهریه های مدرسه ام را پرداخت می کرد.

    رئیس پرسید: مادرتان کجا کار می کرد؟




    جوان پاسخ داد: مادرم بعنوان کارگر رختشوی خانه کار می کرد.

    رئیس از جوان درخواست کرد تا دستهایش را نشان دهد.

    جوان دو تا دست خود را که نرم و سالم بود نشان داد.

    رئیس پرسید: آیا قبلاً هیچ وقت در شستن رخت ها به مادرتان کمک کرده اید؟

    جوان پاسخ داد: هرگز، مادرم همیشه از من خواسته که درس بخوانم و کتابهای بیشتری مطالعه کنم. بعلاوه، مادرم می تواند سریع تر از من رخت بشوید.

    رئیس گفت: درخواستی دارم. وقتی امروز برگشتید، بروید و دستهای مادرتان را تمیز کنید، و سپس فردا صبح پیش من بیایید.

    جوان احساس کرد که شانس او برای بدست آوردن شغل مدیریتی زیاد است.

    وقتی که برگشت، با خوشحالی از مادرش درخواست کرد تا اجازه دهد دستهای او را تمیز کند.

    مادرش احساس عجیبی می کرد، شادی اما همراه با احساس خوب و بد، او دستهایش را به مرد جوان نشان داد.

    جوان دستهای مادرش را به آرامی تمیز کرد. همانطور که آن کار را انجام می داد اشکهایش سرازیر شد…

    اولین بار بود که او متوجه شد که دستهای مادرش خیلی چروکیده شده، و اینکه کبودی های بسیار زیادی در پوست دستهایش است.

    بعضی کبودی ها خیلی دردناک بود که مادرش می لرزید وقتی که دستهایش با آب تمیز میشد.

    این اولین بار بود که جوان فهمید که این دو تا دست هاست که هر روز رخت ها را می شوید تا او بتواند شهریه مدرسه را پرداخت کند.

    کبودی های دستهای مادرش قیمتی بود که مادر مجبور بود برای پایان تحصیلاتش، تعالی دانشگاهی و آینده اش پرداخت کند.بعد از اتمام تمیز کردن دستهای مادرش، جوان همه رخت های باقیمانده را برای مادرش یواشکی شست.

    آن شب، مادر و پسر مدت زمان طولانی گفتگو کردند.

    صبح روز بعد، جوان به دفتر رئیس شرکت رفت و رئیس متوجه اشکهای توی چشم های جوان شد، پرسید:آیا می توانید به من بگویید دیروز در خانه تان چه کاری انجام داده اید و چه چیزی یاد گرفتید؟

    جوان پاسخ داد: دستهای مادرم را تمیز کردم، و شستشوی همه باقیمانده رخت ها را نیز تمام کردم.

    رئیس پرسید: لطفاً احساس تان را به من بگویید.

    جوان گفت:

    اکنون می دانم که قدردانی چیست. بدون مادرم، من موفق امروز وجود نداشت.

    از طریق با هم کار کردن و کمک به مادرم، فقط اینک می فهمم که چقدر سخت و دشوار است برای اینکه یک چیزی انجام شود.

    به نتیجه رسیده ام که اهمیت و ارزش روابط خانوادگی را درک کنم.

    رئیس شرکت گفت: این چیزیست که دنبالش می گشتم که مدیرم شود…

    می خواهم کسی را به کار بگیرم که بتواند قدر کمک دیگران را بداند، کسی که زحمات دیگران را برای انجام کارها بفهمد، و کسی که پول را بعنوان تنها هدفش در زندگی قرار ندهد. شما استخدام شدید.

    بعدها، این شخص جوان خیلی سخت کار می کرد، و احترام زیردستانش را بدست آورد.

    هر کارمندی با کوشش و بصورت گروهی کار می کرد. عملکرد شرکت به طور فوق العاده ای بهبود یافت.
  • leftPublish
  • ۱۲:۱۲   ۱۳۹۳/۶/۵
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48381 |46689 پست


    خاطره خادم حضرت ابوالفضل (ع)





    «عباس محمد علی کشوان آل شیخ» در گفت وگویی، با تسلیت محرم و ایام عاشورای امام حسین(ع) بعد از حمد و ثنای خداوند و صلوات بر اهل بیت طاهرین(ع) گفت: بنده از کوچک ترین خادمان حرم قمر بنی‎هاشم(ع) هستم که از طرف پدر 12 نسل در حرم ابوالفضل بوده ایم.


      

    وی افزود: تمام اجدادم تا 12 نسل قبل همه کلید دار و خادم حضرت ابوالفضل(ع) بوده اند و هرموقع یکی فوت می کرد، فرزند وی در این سمت مشغول به کار می شد. 

    «
    کشوان» که نام خانوادگی وی برگرفته از شغل کفشداری حرم است، افزود: همواره کلید سرداب و حرم مطهر دست خاندان ما بوده و این رویه از 485 سال پیش که اجداد من از ایران به عراق مهاجرت کردند؛ ادامه داشته است. 

    شیخ عباس کشوان که متولد 1936 مصادف با 1315 شمسی در کربلا و هم اکنون 74 ساله است، می گوید: بنده به مدت 35 سال کلید دار و کفش‎دار حرم قمر بنی هاشم بودم و خاطراتی در این مدت به چشمان خود دیده ام که حتی پدر و پدربزرگم برایم تعریف نکرده اند بلکه خود بعینه شاهد بودم و برای دوستداران اهل بیت(ع) بیان می کنم.   

    وی وقتی شنید مردم کشور ما از بیان خاطرات و کرامات استقبال کرده اند، اظهار امیدواری کرد: آقا ابوالفضل(ع) نگهدار مردم ایران و سایر ارادت مندان به خاندان اهل بیت عصمت و طهارت(ع) باشد.   

    شیخ عباس افزود: حدود 30 سال پیش در یک روز جمعه بنده در حرم نشسته بودم که شب فرا رسید و یک مرد جوان عرب بیابان گرد وارد حرم شد، در حالی که فرزندی علیل به‎روی دست داشت که آن فرزند پسر حدود 8 سال سن داشت و به دلیل معلولیت توان هیچ گونه حرکتی حتی تکلم نداشت و مانند تکه ای گوشت به‎روی دست پدر جابه جا می شد.   

    خادم حرم حضرت ابوالفضل(ع) افزود: ساعت 12:30 دقیقه شب بود که پدر این کودک معلول به همان لهجه عربی و محلی خود با ابوفاضل صحبت می کرد و گلایه داشت که: «آقا اباالفضل! من از تو اولاد سالم خواسته ام، اما اولاد ناقص داده ای و چه فایده دارد، من 8 سال است که مبتلای این بچه شده ام حال این بچه را بگیر و برای خودت باشد».   

    شیخ عباس می گوید: به چشم خود دیدم آن پدر جوان کودک 8 ساله معلول خود را به سمت ضریح چنان پرت کرد که صدای برخورد سر کودک با میله های ضریح به بیرون از ایوان رسید و کسانی که در بیرون از حرم نشسته بودند، کنجکاو شدند که این صدای چیست و پس از این واقعه خود پدر نیز به سرعت از حرم گریخت و رفت.   

    شیخ عباس گفت: با دیدن این منظره بسیار ناراحت شدم و پیش خود گفتم: ای بی حیا! این چه‎کاری بود کردی! و پس از آن که پدر طفل را پیدا نکردم؛ بسیار گریستم، فرزند را در بغل گرفتم و با خود گفتم: این بچه بیمار چه گناهی دارد، و سر او را در بغل گرفتم.   

    شیخ عباس افزود: این جریان ادامه داشت تا ساعت 1 بعد از نیمه شب رسید، در حالی که بچه را در بغل آرام می کردم کم‎کم متوجه شدم انگشتان پای بچه حرکت کرد. ابتدا فکر کردم توهم دارم و چشمانم را مالیدم که مبادا در حالت خواب بوده ام، اما دیدم کم‎کم پاهایش حرکت کرد سرش را روی زانو گذاشتم و در حالی که اشک می ریختم، دیدم یک چشم او باز شد و پس از آن چشم بعدی باز و بعد نگاه کرد و گفت: پدر و مادرم کجا هستند؟  

    شیخ عباس گفت: در این بین سایر خدام حرم را صدا زدم که بیایند و ببینند که آیا من اشتباه نمی کنم که آنها نیز تأیید کردند بچه می تواند حرکت و صحبت کند.   

    شیخ عباس افزود: این پدر و فرزند از اعراب بادیه نشین بودند که به شغل زراعت و کشاورزی مشغول بودند و پس از شفای این طفل 8 ساله، چشمان او باز شد دنبال پدر و مادرش می گشت. به او گفتم: پسرم، آیا می توانی سر و دست و پاهایت را حرکت دهی؟ و او گفت: بله! به راحتی می توانم دست و پا و چشمانم را حرکت دهم، فهمیدم معجزه ای شده و قمر بنی‎هاشم(ع) او را شفا داده است 

    شیخ عباس افزود: سپس عبایی روی پسر انداختم و سه بار او را دور ضریح حضرت ابوالفضل(ع) طواف دادم و او را در اتاقی قرار داده و این واقعه را به استاندار، کلید دار و مرجع تقلید آن زمان خبر داده و در دفتر حرم ثبت کردیم و از طریق بلندگو اعلام کردیم مردم برای دیدن معجزه ابوالفضل(ع) بیایند و طفل شفایافته را به‎روی منبر گذاشته خود در کنارش نشستم.   

    شیخ عباس گفت: از کودک پرسیدم: زمانی که پدرت تو را به سوی ضریح پرت کرد، آیا سرت درد نگرفت؟ گفت: اصلاً متوجه نشدم، اما ناگهان دیدم دو دست بریده از سمت ضریح بیرون آمده و من را در آغوش گرفت و سرم را در بغل گرفته و آن دو دست ابتدا به پاها سپس به دست و پس از آن چشمان و سرم کشیده شد و احساس کردم هیچ مشکلی از نظر معلولیت ندارم و می توانم دست و پا، زبان و چشم خود را حرکت دهم و هیچ مشکلی ندارم. 

    شیخ عباس افزود: وقتی صبح شد، مردم برای دیدن این معجزه هجوم آوردند و حدود 20 بار پیراهن به تن این کودک شفایافته کردیم که هربار به وسیله مردم تکه تکه شد و به نیت تیمّن و تبرّک، مردم بخشی از لباس کودک را با خود بردند. 

    شیخ عباس کشوان افزود: پس از این ماجرا پدرش آمد و گفت: یا ابوفاضل! چرا معطل کردید و چرا زودتر شفا ندادید؟! 

    وی گفت: پس از آن به توصیه خادمان حرم، این فرزند شفایافته به‎روی مرکبی قرار داده شد و از صبح تا غروب در کربلا چرخانده شد و مردم از این واقعه مطلع شدند. 

    وی در پایان اظهار امیدواری کرد: دست های قمر بنی هاشم(ع) به‎روی سر ما و همه ارادتمندان اهل بیت قرار بگیرد و خداوند مسلمانان و شیعیان را از شر دشمن در امان بدارد و جزای خیر در دنیا و آخرت عطا کند.


     
    ویرایش شده توسط mona mona در تاریخ ۵/۶/۱۳۹۳   ۱۲:۱۳
  • ۱۲:۱۵   ۱۳۹۳/۶/۵
    avatar
    h
    دو ستاره ⋆⋆|6236 |2085 پست
    مونا داستانات قشنگ بودن مخصوصا سیاه پوسته
  • ۱۲:۲۱   ۱۳۹۳/۶/۵
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48381 |46689 پست
    :51:

    قربونت پپر جان
  • ۱۲:۲۴   ۱۳۹۳/۶/۵
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48381 |46689 پست

    کرامت حضرت عباس به لات گردن کلفت





    زماني ما عازم سفر کربلا بوديم، در قافله ما يک لات گردن کلفت بود که آخر عمري توبه کار شده بود و به زيارت امام حسين عليه السلام مي رفت.


    لات گردن کلفت آن قدر قسي القلب بود که ادعا مي کرد تا به حال هيچگاه براي کسي گريه نکرده است.


    وقتي به کربلا رسيديم، ابتدا به حرم حضرت عباس عليه السلام مشرف شديم، من در صحن حضرت عباس شروع به روضه خواني کردم و داستان کربلا و ظهر عاشورا را کلا بيان کردم ولي اين رفيق گردن کلفت مان خم به ابرو نياورد.


    اما وقتي به روضه حضرت عباس قمربني هاشم گريز زدم و ماجراي تير انداختن حرمله به چشمان مبارک حضرت عباس قمربني هاشم عليه السلام را بيان کردم ديدم خون در رگ غيرت لات گردن کلفت به جوش آمد و از شدت عصبانيت فحشهاي رکيکي به حرمله و دودمان او صادر کرد.


    من از اين حرکت و از فحشهاي رکيک او خيلي مکدر شدم و رفتار او را در شان حرم و دستگاه کبريايي حضرت ابوالفضل عباس عليه السلام ندانستم.


    وقتي شب به منزل رفتيم در عالم خواب ديدم که همه زايران حسيني در حرم حضرت حضور دارند و حضرت عباس به آنها پاداش مي دهد.اما ديدم سردسته همه زائران امام حسين عليه السلام در آن جمع همان رفيق لات گردن کلفت توبه کارمان بود و حضرت عباس عنايت خاصي به او دارند.


    من از اين امر تعجب کردم و در فکر فرو رفتم که حضرت عباس رو به من کرده و فرمودند: دشنام لات گردن کلفت به دشمنان ما چون از سر اخلاص و صفاي باطن بود و هيچ قصد و نيتي غير از دلخوشي ما نداشت ، لذا از عبادت و زيارت بسياري از افراد مقرب تر واقع شد.

     
  • ۱۲:۵۳   ۱۳۹۳/۶/۵
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48381 |46689 پست

    داستان غمگین و احساسی و آخر نامردی



    در قصبه ولادیمیر تاجر جوانی به نام «دیمیتریج آکسیونوف»زندگی می‌کرد. این تاجر مالک دو مغازه و یک خانه بود.

    آکسیونوف جوانیبود زیبا، دارای موهای بسیار قشنگ مجعد، خیلی با نشاط و زنده‌دل؛ و مخصوصاًآواز بسیار دلکشی داشت.

    یکی از روزهای تابستان به زن خود اطلاع داد کهباید برای فروش مال‌التجاره خود به شهر مجاور مسافرت نماید، ولی زنش اصرار

    می‌کرد که در آن روز بخصوص از مسافرت خودداری کند زیرا شب خواب دیده است کهموهای قشنگ شوهرش خاکستری شده و دیگر از آن حلقه‌های زیبا اثری نیست.

    ولیآکسیونوف خندید و گفت: عزیزم خواب تو درست نیست و من پس از فروش اجناس خودسوغاتی بسیار خوبی برای تو خواهم آورد.


    بدین‌ترتیب تاجر جوان با زن و فرزندان کوچک خود خداحافظی کردو به دنبال تقدیر خود از شهر خارج گردید.

    پس از طی راه زیادی با تاجریکه قبلاً نیز آشنا بود برخورد کرده با هم همراه گردیدند و شب را درمیهمانخانه میان راه ایستاده، چای خوردند و برای خواب هم یک اتاق گرفته باهم خوابیدند.

    آکسیونوف به مناسبت جوانی و عادتی که در کار روزانه داشتصبح روز بعد پیش از آنکه آفتاب طلوع نماید بار و بنه خود را بسته، کاروان

    را امر به حرکت داد و به این ترتیب بدون اینکه با دوست خود خداحافظی کند یااو را از خواب بیدار نماید به راه افتاد.

    هنوز بیش از ۲۵ میل ازمیهمانخانه مذکور دور نشده بودند که دوباره امر کرد بارها را بیندازدند وبه اسب‌ها خوراک بدهند و ضمناً برای خودش نیز سماوری آتش کنند تا چاییبخورد.


    ناگهان کالسکه‌ای که مرتباً زنگ می‌زد و دو سرباز آن رابدرقه می‌کردند رسیده، ایستاد و افسری از آن بیرون جست. افسر مزبور

    مستقیماً به طرف آکسیونوف آمد و از او شروع به سؤالات کرد. تاجر بیچارهتمام سؤالات را کاملاً جواب داد. ولی افسر پلیس به سؤالات خود جنبه استنطاقداده بود و مرتباً سؤالات درهم و گیج‌کننده‌ای می‌کرد.

    آکسیونوف که ازاین سؤالات بی‌معنی عصبانی شده بود فریاد زد: «چرا مرا استنطاق می‌کنید؟

    مگر من دزد هستم»؟

    در این موقع افسر به سربازان خود اشاره کرد و آنهاتاجر جوان از همه‌جا بی‌خبر را گرفتند.

    ـ من افسر پلیس هستم و سؤالات منبرای این است که رفیق تاجر تو در رختخواب خود کشته شده است و ما ناچاریمبرای یافتن قاتل اثاثه تو را جست‌وجو نماییم.

    سربازها اثاثه ومال‌التجاره تاجر جوان را گشتند و از کیف‌دستی او کارد خون‌آلودی بیرونکشیدند.

    ـ این کارد متعلق به کیست؟

    آکسیونوف از این بدبختی جدیدبسیار وحشت کرد.

    ـ نمی‌دانم… مال من نیست…

    ـ دروغ می‌گویی، ای قاتل

    پست، تو با مقتول در اتاق خوابیده بودی و در تمام شب در اتاق از داخل بستهبوده است و بالاخره تو آخرین کسی هستی که او را دیده‌ای و این کارد دلیلیخوبی بر قاتل بودن تو می‌باشد. زود باش بگو چقدر پول داشته است!

    آکسیونوفقسم خورد که روحش از این ماجرا آگاه نیست و او هم غیر از هشت هزار روبل کهبرای تجارت با خود آورده است ندارد.ولی در تمام این مدت صدایشمی‌لرزید و رنگش پریده بود، تمام این تظاهرات کافی بود که افسر به دروغبودن آنها رأی داده او را دستگیر نماید.

    در یکی از شهرهای نزدیک، آکسیونوف را محاکمه کردند و جرم اورا قتل و سرقت ۲۰ هزار روبل تعیین نمودند. زن بیچاره‌اش از این قضایا اطلاعحاصل نمود و سخت ناامید گردید. نمی‌دانست حکم بر بی‌تقصیر شوهر عزیزش دهدیا او را مانند محکمه مقصر و قاتل بداند. تمام اطفالش هم بچه‌های کوچکیبودند و حتی یکی از آنها هنوز شیر می‌خورد.
    با این همه موانع، اطفال رابرداشته به شهر مزبور آمد، هرچه تقاضا کرد نگذاشتند شوهرش را ملاقات کند.
    مدت طولانی در آن شهر ویلان و سرگردان زندگی کرد ولی بالاخره با التماس‌هایپی در پی اجازه ملاقات داده شد و او با اطفالش به زندان رفتند.وقتی زنو شوهر چشمشان به هم افتاد، آکسیونوف از هوش رفت و وقتی نزدیک بود مدتملاقات تمام شود به هوش آمد. فقط وقت شد که این سؤالات بین آنها رد و بدلگردد:
    حالا چه باید بکنیم؟
    ـ باید به تزار عرض حال بنویسید وبگویید که من بیگناه هستم.
    ـ این کار را کرده‌ایم و جواب رد داده‌اند.
    آکسیونوفجوابی نداد و چشمان مرطوب خود را به زمین دوخت.
    ـ شوهر عزیزم به زنتحقیقت را بگو آیا تو قاتل نیستی؟
    ـ اوه، پس تو هم… تو هم مرا قاتلمی‌دانی؟
    آنگاه صورتش را بین دست‌ها مخفی کرده و شروع به گریه نمود…
    وقت ملاقات تمام شد و سرباز نگهبان، زن و بچه او را از اتاق ملاقات بیرون کرد.
    آکسیونوف در حالت یأسی فرو رفت و دانست که همه او را قاتل می‌دانند، حتیزنش هم به پاکی طبیعت و بزرگی روح او پی نبرده است، آن وقت با خود گفت: فقطخداوند شاهد حقیقت است و تقاضای رحم فقط شایسته او است.پس از این جریانات آکسیونوف دیگر نه شکایتی از وضع خود نمود ونه عرض حالی نوشت بلکه تمام امیدهایش را از دست داد تنها به خدا روی آورد.


    چندماهی که از این قضایا گذشت تاجر بیچاره را مانند هزاران جنایتکار دیگرروانه زندان سیبری ـ که موحش‌ترین زندان‌های دنیا است ـ کردند.

    سال‌هاپی در پی رنج و مشقت خود را بر دوش او تحمیل کردند، یک روز که آکسیونوفحساب کرد متوجه شد که ۲۶ سال تمام در زندان سیبری گرفتار پنجه ظالم طبیعتبوده است، دیگر موهای قشنگش مثل برف سفید شده و خودش بی‌نهایت پیر و شکستهشده بود. آهسته حرف می‌زد، کم راه می‌رفت و پیوسته زیر لب خدا را به کمکمی‌طلبید.

    یک روز دسته جدیدی از زندانیان را به سیبری آوردند،زندانی‌های قدیمی دوستان جدید را استقبال کرده و به دور آنها جمع شدند وهمگی از علت دستگیری و تبعید آنها پرس‌وجو می‌کردند.یکی از زندانیان جديد که مردی بلند قد و لاغر اندام بود و ۶۰ سال عمر داشت داستان دستگیری وجرم خود را برای دیگران شرح می‌داد.
    ـ باری رفقا، علت حبس من فقط سوارشدن اسب یکی از دوستانم بود که بدون اجازه او برداشته بودم و می‌خواستم

    بدین وسیله زودتر به شهر خود برسم همین و بس… ولی خدا عادل است… من بایدپیش از اینها به سیبری می‌آمدم.
    ـ اهل کجا هستی؟
    ـ اهل ولادیمیر، زن وبچه‌ام هم آنجا هستند، اسم من هم «ماکار» است.
    آکسیونوف از جای خودبرخاست و گفت: ماکار بگو ببینم آکسیونوف را می‌شناسی؟ آیا کسی از آنها زندههست؟
    ـ البته می‌شناسم، آکسیونوف‌ها خیلی متمول هستند ولی سال‌ها پیشپدر آنها را به اینجا فرستادند، او هم گناهکاری مثل ما بود. تو چطور اینجاآمده‌ای پدربزرگ!؟
    آکسیونوف دلش نمی‌خواست از بدبختی خود چیزی بگوید،ناچار آهی کشید:
    ـ برای گناهانم اکنون ۲۶ سال است محبوسم.
    ـ آخرگناهت چه بوده؟
    ولی آکسیونوف جوابی نداد، اما رفقایش ماجرای زندگی او راکه چطور کس دیگر رفیق تاجر او را کشته و او را بیگناه دستگیر کرده بودندشرح دادند.
    وقتی ماکار داستان پیرمرد را شنید به صورت آکسیونوف خیره شد وگفت: این خیلی عجیب است، واقعاً تعجب‌آور است، خوب پدر چطور پیر و شکستهشده‌ای!

    زندانیان پرسیدند که چرا ماکار اینقدر تعجب کرده است و سؤالکردند که او را در کجا دیده است و چطور می‌شناسد ولی ماکار جوابی نداد فقطتکرار کرد که خیلی عجیب است که باید در سیبری با هم ملاقات کنیم.


    آکسیونوف هم به نوبه خود تعجب می‌کرد که این مرد از کجا اورا می‌شناسد و چطور داستان زندگی او را می‌داند. وقتی راجع به این موضوع ازاو سؤالات زیادی کرد حقیقتی بزرگ و تلخ بر او مکشوف گردید. یقین کرد کهماکار قاتل رفیق او بوده و او ۲۶ سال به جای او سختی و رنج زندان را تحمل كرده است.
    از جای خود برخاست و از آن محل دور شد. تمام آن شب راآکسیونوف بیدار بود، تمام افکار و خاطرات گذشته در ذهنش زنده شدند، یاد زن وبچه‌اش چشمان او را از اشک مربوط می‌نمودند. صورت خندان زیبا و جوان زنشرا به یاد آورد که چگونه به صورت او خیره می‌شد و چگونه از حرف‌های اومی‌خندید، آن وقت بچه‌هایش را به همان اندازه که بودند در مقابل مجسممی‌نمود، آنگاه روزهای خوشحالی و سعادت و سپس مسافرت شوم، دستگیری،زندان‌های مختلف، حبس و کار اجباری در معادن زغال و تبعید به سیبری،اتاق‌های مرطوب زندان و ۲۶ سال حبس، پیری و مشقت تمام نشدنی در مقابلدیدگانش دفیله دادند.

    وقتی راجع به ماکار فکر می‌کرد می‌خواست خودش بادست‌های رنج دیده و کارکرده‌اش گلوی او را بفشارد و انتقام ۲۶ سال رنج رااز او باز ستاند.
    آن شب هر چقدر دعا خواند آرامش و سکون خود را بازنیافت و فردا صبح هم حال خود را نمی‌فهمید. یک هفته بدین منوال گذشت، شبیکه در سلول خود راه می‌رفت و به روزگار و آینده خود فکر می‌کرد، احساس کردکه از زیر کف اتاق صدایی می‌آید. وقتی خوب توجه کرد دید سنگی حرکت کرد وگردن ماکار با قیافه ترس‌آور از آن خارج گردید.
    آکسیونوف خواست توجهینکند، ولی ماکار دست او را گرفته گفت که در زیر دیوار نقبی کنده است و خاکآن را هر روز به وسیله کفش‌های خود به خارج زندان حمل می‌کند و ضمناً گفت:
    پیرمرد! بدان که اگر کوچکترین اشاره‌ای به این موضوع بکنی اولین کسی کهکشته بشود خودت هستی و مخصوصاً به یاد داشته باش که پس از اتمام کار بایدبا من فرار کنی.
    ـ من آرزوی فرار ندارم و تو هم احتیاجی به کشتن مننداری زیرا ۲۶ سال پیش به دست تو کشته شده‌ام.

    روز بعد وقتی گشتی‌های زندانیان را تحت نظر گرفته بودندمتوجه شدند که خاک تازه ریخته شده است. رئیس زندان قضیه را دنبال نمود. بهزودی ماجرا کشف گردید ولی سؤالات و استنطاق‌های او از زندانیان که کارکدامیک از آنها بوده است، به جایی نرسید، تا بالاخره رئیس زندان به جانبآکسیونوف که در راستی و درستی شهرت ۲۶ ساله یافته بود آمد و خواهش کرد اگراز جریان امر مطلع است او را کمک نماید.
    دقایق کمیابی بود که دست تقدیرپس از ۲۶ سال برای گرفتن انتقام در اختیار آکسیونوف گذارده بود، پیرمرد بهصورت رئیس زندان خیره شد و با خود گفت: امروز روز انتقام است، چرا نگویم وحقیقت را آشکار نسازم؟
    ـ پیرمرد! راست بگو و مانند همیشه نشان بده کهمرد با وجدان و شرافتمندی هستی.
    آکسیونوف این بار به صورت ماکار خیرهگردید.
    ـ رئیس! خدا نمی‌خواهد من حقیقت را اظهار کنم و چون این راز راآشکار نخواهم کرد با من هرچه می‌خواهید بکنید.

    اصرار شدید رئیس زندان وتهدید او هیچکدام در آکسیونوف مؤثر واقع نگردید، ناچار قضیه نامکشوف باقیماند و به دست فراموشی سپرده شد.
    آن شب وقتی آکسیونوف در سلول خود راهمی‌رفت سنگفرش حرکتی کرد و ماکار وارد گردید.

    ـ پیرمرد! چرا امروز نگفتیکه نقب را چه کسی کنده است؟
    ـ چرا اینجا آمده‌ای؟ برو گمشو، از جانم چهمی‌خواهی؟
    ولی ماکار ساکت و خاموش بر جای ایستاده بود.
    ـ چرا
    ایستاده‌ای؟ برو! والا پاسبان‌ها را صدا خواهم کرد.
    ماکار به پای پیرمردافتاد و گفت: دیمیتریچ مرا ببخش.
    برای چه؟
    ـ زیرا من رفیق تو راکشتم.
    ـ از جلوی چشمم دور شو!
    ـ مرا ببخش، از تو معذرت می‌خواهم.
    آکسیونوفمی‌دانست چه بگوید و چه بکند.
    ماکار زانوی پیرمرد را در آغوش گرفته باگریه می‌گفت:
    ـ دیمیتریچ ترا به خدا مرا ببخش، فردا صبح من به گناه خوداعتراف خواهم کرد و تو می‌توانی به سراغ زن و بچه منتظر خود بروی، فقطمی‌خواهم روح بزرگ و وجدان بی‌نظیر تو مرا بخشیده باشد.
    ـ دیگر احتیاجیبه اعتراف نیست، زن من مرده و بچه‌های من مرا فراموش کرده‌اند. جایی ندارمبروم.
    ـ آکسیونوف! مرا ببخش به خاطر قلب پاک و رنج برده‌ات مرا ببخش، مننمی‌دانستم تو اینقدر بزرگ و ارجمندی.
    آکسیونوف به گریه افتاد و ماکارهم او را همراهی می‌کرد.
    ـ خدا ترا ببخشد.
    آکسیونوف آرزوی آزادینداشت فقط منتظر مرگ خود بود، خصوصاً اکنون که دیگر لکه ننگ و بدنامی داماناطفالش را آلوده نمی‌کرد.

    فردا صبح علی‌رغم آنچه آکسیونوف خواهش کرده بود ماکار تحتفشار وجدان و بزرگی روح پیرمرد زندانی به گناه خود اعتراف کرد، ولی وقتیفرمان آزادی آکسیونوف را برایش آوردند بیش از چند دقیقه از مرگش نمی‌گذشت.

    ویرایش شده توسط mona mona در تاریخ ۵/۶/۱۳۹۳   ۱۳:۰۲
  • ۱۷:۳۵   ۱۳۹۳/۶/۵
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48381 |46689 پست

    داستان جالب و خنده دار مهندس برق


     


    یه شب سه نفر اشتباهی دستگیر میشن و در نهایت ناباوری به اعدام روی صندلی الکتریکی محکوم میشن….

    نوبتِ نفر اول میشه که بشینه روی صندلی. وقتی میشینه میگه : من توی دانشگاه , رشته خداشناسی خوندم و به قدرت بی پایان خدا اعتقاد دارم …. میدونم که خدا نمیذاره آدم بیگناه مجازات بشه …..

    کلید برق رو میزنن … ولی هیچ اتفاقی نمیفته …..

    به بی گناهیش ایمان میارن و آزادش میکنن …

    نفر دوم میشینه روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه حقوق خوندم ….

    به عدالت ایمان دارم و میدونم واسه آدم بی گناه اتفاقی نمیفته ….




    کلید برق رو میزنن و هیچ اتفاقی نمیفته ….

    به بی گناهی اون هم اعتقاد میارن و آزادش میکنن ….

    نفر سوم میاد روی صندلی و میگه : من توی دانشگاه , رشته برق خوندم و به شما میگم که وقتی این دو تا کابل به هم وصل نباشن هیچ برقی وصل نمیشه به صندلی

    خوب بقیه داستان هم مشخصه، مسوولین زندان مشکل رو میفهمن و موفق به اعدام فرد میشن

    ….

    نتیجه: لازم نیست همه جا راه حل مشکلات رو عنوان کنید
  • ۱۷:۳۷   ۱۳۹۳/۶/۵
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48381 |46689 پست

    داستان جالب و خواندنی گذشته خود را فراموش نکن


     

    از همان روز اولی که به کلاس رفتم و دانشجوها پیش پام بلند شدند همین که نگاهم به او افتاد ازش بدم اومد.

    همین طور بی دلیل دشمنش شدم البته بی دلیل که نبود، دلیلش رو فقط خودم میدونستم و به هیچکس هم نگفتم.

    جرات نداشتم که بگویم اما حقیقت این بود که با دیدن “جسی” که پیدا بود دختر یه خانواده فقیره، دوران سخت کودکی خودم که مانند او فرزند یک خانواده فقیر بودم یادم می آمد.

    آن روزها را با کمک بعضی ها هر طور که بود گذراندم و درسم رو ادامه دادم تا امروز که استاد دانشگاه بودم…

    اما چون دوست داشتم گذشته ام رو فراموش کنم هر چیزی که آن ایام را تداعی میکرد از سر راه کنار میزدم.

    .

    .




    درست مثل جسی که بالاخره یک بهانه از او گرفتم و چقدر خجالت کشیدم آن روز که مادر پیر جسی به دانشگاه آمده بود تا رضایت مرا برای باز گرداندن دخترش به دانشگاه بگیرد.

    اری خجالت کشیدم چون مادر جسی همان فراش مدرسه ام بود که هر روز(چون میدونست من با شکم گرسنه به مدرسه می آیم) وقت ظهر از غذای خودش شکم مرا سیر میکرد.
  • ۱۷:۳۸   ۱۳۹۳/۶/۵
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48381 |46689 پست

    داستان مهندس و زن و قورباغه


     

    روزی یک مهندس در حال عبور از یک جاده بود که یک قورباغه او را صدا کرد و گفت : اگر مرا ببوسی، من به پرنسس زیبایی تبدیل خواهم شد!

    او خم شد، قورباغه را بلند کرد و در جیبش گذاشت.


    قورباغه دوباره صدا کرد و گفت : اگر مرا ببوسی و به پرنسس زیبایی تبدیل کنی، برای یک هفته پیش تو خواهم ماند! مهندس، قورباغه را از جیبش در آورد، لبخندی به او زد و دوباره او را در جیبش گذاشت.


    قورباغه این بار گریه کرد و گفت : اگر مرا ببوسی و به پرنسس زیبایی تبدیل کنی، برای یک هفته پیش تو خواهم ماند! این بار نیزمهندس، قورباغه را از جیبش در آورد، لبخندی به او زد و دوباره او را در جیبش گذاشت.


    سرانجام قورباغه پرسید : موضوع چیست؟ من به تو گفتم من یک پرنسس زیبا هستم، که با تو برای یک هفته خواهم ماند. چرا مرا نمی بوسی؟ مهندس گفت : نگاه کن! من یک مهندسم! من برای یک دوست دختر وقتی ندارم! اما یک قورباغه سخنگو واقعاً برایم جالب است

  • ۱۷:۴۰   ۱۳۹۳/۶/۵
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48381 |46689 پست

    داستان جالب میخواهم خودم باشم


     


    در باغ دیوانه خانه ای قدم می زدم که جوانی را سرگرم خواندن کتاب فلسفه ای دیدم.

    منش و سلامت رفتارش- با بیماران دیگر تناسبی نداشت.کنارش نشستم و پرسیدم:

    “اینجا چه می کنی ؟”

    با تعجب نگاهم کرد. اما دید که من از پزشکان نیستم. پاسخ داد:” خیلی ساده پدرم که وکیل ممتازی بود.می خواست راه او را دنبال کنم. عمویم که شرکت بازرگانی بزرگی داشت . دوست داشت از الگوی او پیروی کنم. مادرم دوست داشت تصویری از پدر محبوبش باشم .

    خواهرم همیشه شوهرش را به عنوان الگوی یک مرد موفق مثال می زد.

    برادرم سعی می کرد مرا طوری پرورش بدهد که مثل خودش ورزشکاری عالی بشوم.

    مکثی کرد و دوباره ادامه داد:




    “در مورد معلم هایم در مدرسه -استاد پیانو- و معلم انگلیسی ام هم همین طور شد. همه اعتقاد داشتند که خودشان بهترین الگویند . هیچ کدام آنطور به من نگاه نمی کردند که باید به یک انسان نگاه کرد… طوری به من نگاه می کردند که انگار در آیینه نگاه می کنند.

    بنابراین تصمیم گرفتم خودم را در این آسایشگاه بستری کنم. اینجا دست کم می توانم خودم باشم.”

    برگرفته از: کتاب قصه هایی برای پدران. فرزندان. نوه ها- پائولوکوئیلو
  • ۱۷:۴۲   ۱۳۹۳/۶/۵
    avatar
    mona monaکاپ آشپزی کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|48381 |46689 پست

    داستان خنده دار نجار بدبخت و کمد


     


    زنه میره نجاری میگه: آقا یه کمد بساز برام . یارو یه کمد میسازه.

    زنه دو روز بعد میاد میگه: اتوبوس که رد میشه کمده میلرزه!

    نجاره میگه چرا مزخرف میگی اتوبوس چه صیغه ایه؟؟؟

    خلاصه میاد پیچ میچاشو محکمتر میکنه و میره

    دوباره فرداش زنه میاد میگه:اتوبوس رد میشه کمد میلرزه …




    اینم میگه :

    بابا برای یه کمد پدر مارو در آوردی. اصن من میرم تو کمد میشینم اتوبوس رد شه ببینیم چیه.

    میشینه تو کمد یه دفه شوهر زنه میاد خونه در کمدو باز میکنه ، میگه:

    تو اینجا چی کار میکنی؟

    نجاره میگه :

    اگه بهت بگم منتظر اتوبوسم باورت میشه؟؟؟ :))

     
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان