خانه
60.9K

داستان های یک دقیقه ای

  • ۱۵:۲۶   ۱۳۹۴/۱۲/۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|19931 |39378 پست


    قدرت_بخشش 📖

    بانوى خردمندى در کوهستان سفر مى کرد که سنگ گران قیمتى را در جوى آبى پیدا کرد.

    روز بعد به مسافرى رسید که گرسنه بود.

    بانوى خردمند کیفش را باز کرد تا در غذایش با مسافر شریک شود.

    مسافر گرسنه، سنگ قیمتى را در کیف بانوى خردمند دید

    از آن خوشش آمد و از او خواست که آن سنگ را به او بدهد.

    زن خردمند هم بى درنگ، سنگ را به او داد

    مسافر بسیار شادمان شد و از این که شانس به او روى کرده بود،

    از خوشحالى سر از پا نمى شناخت.

    او مى دانست که جواهر به قدرى با ارزش است که تا آخر عمر مى تواند

    راحت زندگى کند، ولى چند روز بعد، مرد مسافر به راه افتاد

    تا هرچه زودتر، بانوى خردمند را پیدا کند.

    بالاخره هنگامى که او را یافت، سنگ را پس داد و گفت:

    «خیلى فکر کردم. مى دانم این سنگ چقدر با ارزش است،

    اما آن را به تو پس مى دهم با این امید که چیزى ارزشمندتر از آن به من بدهى.

    اگر مى توانى، آن محبتى را به من بده که به تو قدرت داد این سنگ را به من ببخشى . . .

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان