دوستان از این هفته می خوام براتون داستان پستچی چیستا یثربی رو بزارم تا با هم این داستان رو دنبال کنیم و در موردش با هم صحبت کنیم.
امروز قسمت اول این داستان رو می زارم.
قسمت هفتم داستان پستچی چیستایثربیعاشق شدن، سخت است.عاشق ماندن، سخت تر.آدم شاید در یک لحظه عاشق شود، ولی یک عمر،طول میکشد که از یاد ببرد.به خصوص عشق اول را. روی موتورنشسته بودم ،ساعت دو نیمه شب بود.از امامزاده برمیگشتیم.ناگهان حسی به من گفت که بعضی چیزها را نمیتوان به تقدیر و سرنوشت سپرد.باید به خاطرش جنگید! یک حس آنی بود.ولی یقین داشتم که با دعا و صبر، هیچ چیز خود به خود حل نمیشود! مادر علی، دختر خواهرش را به من ترجیح میداد.مادرمن ،حال خوبی نداشت و پدرم، هنوز موضوع را باور نکرده بود و فکر میکرد خیالپردازیهای دختر شاعر مسلکش است!اگر میدانست جدی است ، واویلا! میشناختمش!گفتم :علی ،بیا کاری کنیم گشت ما را بگیرد! علی، ناگهان ایستاد."چی گفتی؟"گفتم دو تا از همکلاسیهای منو، گشت با هم گرفت، بعد از پدر مادرشون خواست که اونا رو عقد هم کنن! استاد منم میگه، وقتی عقد هم شید،دیگه دشمنیها یادشون میره و کم کم عادت میکنن.برای اولین بار بود که زیر نور ماه ، لبخند علی را دیدم! دلم لرزید.به قول آن شاعر، ماه اگر میخندید، شکل تو میشد! اول لبخند و بعد با صدای بلند.مثل صدای جویدن آبنبات در دهان! گفت:تو محشری به خدا! گفتم از تنور درت میارم، اما اینجوری؟ گفتم مگه چشه؟ گفت:آبروریزیه!به بچه هامون چی بگیم؟ بگیم خلاف میکردیم به زور عقدمون کردن؟ گفتم عشق خلافه؟گفت:نه قربونت برم،راهش این نیست! از موتور پایین امدم و لب جاده،زیریک کاج دراز کشیدم.گفت:خوابت میاد؟ گفتم نه منتظر گشتم که بیاد ! گفت:خودتو لوس نکن، بلند شو!گفتم من لوس نیستم.عاشقم و به خاطرش هر کاری میکنم.گفت:من میرما.گفتم:منم جیغ میزنما! نمیدانم خداخواست یا بنده خدا ! همیشه آن قسمت جاده، گشت را دیده بودم.برادری پیاده شد و گفت:این وقت سحر؟ به به !اینجا ،چه خبر؟ علی سلام دادوگفت:من پستچی محل ایشونم.تو راه امامزاده دیدمشون.ماشین نبود.گفتم برسونمشون.برادر گفت:راست میگن خواهر؟ گفتم:برادر، بده آدم با پستچی سابقشون دوست شه؟ ما فقط میخواستیم یه جا تنها باشیم وحرف بزنیم.مگه بده آدم عاشق شه برادر؟ اولین بار بود که علی باخشم به من نگاه کرد.شکل رستم شده بود قبل از کشتن سهراب! برادر گفت کارت شناسایی!من گفتم :ندارم.علی ازجیبش کارتی درآورد.برادر گفت:خجالت نمیکشید شما دوتا؟این ساعت شب اینجا؟ خواهر بلند شو! چرا افتادی؟گفتم:خسته ام حاج آقا.نگفتید عاشقی جرمه؟ ما که کار بدی نکردیم.فقط عاشق هم شدیم! علی گفت: ببخشید ایشون تب دارن!برادر گفت:تو از کجا میدونی؟ دکتری! خندیدم.مرد گفت:با من بیاین!شکر!حتماتا فردا عقدمان میکردند.من و پیک الهی را.به برادر گفتم :یاعلی!
قسمت دوازدهم داستان پستچی چیستا یثربیگاهی بیداری، ولی انگار خواب میبینی.همه ی آن لحظه های خواندن صیغه محرمیت، در آن اتاق کوچک و خاکستری پادگان که پر از پوشه بود، به نظرم خواب میرسید واگر پدرم کنارم نبود،شک میکردم که همه اینها واقعی است!محرمیت چه بود؟ خودم هم درست نمیدانستم.میدانستم که زن و شوهر نخواهیم بود.اما میتوانیم بدون حس گناه، دست هم را بگیریم وشانه به شانه، کنارهم برویم،تا انتهای جهان! تا جایی که فقط من باشم و او و خدایی که دلمان را آفرید !برای من محرمیت، همین بود.اینکه نترسم زیر چتر، شانه ام به شانه اش بخورد.اینکه نترسم داد بزنم دوستت دارم و اینکه روی شانه اش گریه کنم، کار عاقد تمام شد.پدر پیشانی ام را بوسید و علی را.دوستان علی همه محکم در آغوشش گرفتند.صحنه غریبی بود.انگار علی نه به من، که به زندگی محرم شده بود، وشاید به مرگ..دوستانش طوری بغلش میکردند که انگار همه آرزوهایشان را در تن او میریختند.فکر کردم مگر قرار است جایی برود که خدا راببیند؟مگر قرار است درددل ما را به خدا بگوید؟ نمیدانم.هر چه بود، هم غمگینم میکردوهم شاد.پیک الهی من، پیک الهی همه شده بود!اصلا نفهمیدم اتاق چطور خالی شد.فقط صدای پدرم یادم هست :دخترم توی ماشین، منتظرتم.حالا فقط ما بودیم.ما دو گریخته ازجهان، ما دو عاشق،ما دو طفلی، ما دوتنها.هیچکدام نمیدانستیم چه باید بگوییم.سلام بود یا خداحافظی؟ علی سحر مخفیانه میرفت و من فقط چندلحظه فرصت داشتم که او راببینم و برای ابد درقلبم جاودانش کنم.چون اگر فردا هم برمیگشت، باز این لحظه تکرار نمیشد.انگار تمام چلچراغهای جهان را روشن کرده بودند و نور آنها در چشمان ما دو نفر افتاده بود.میخواستم دادبزنم دوستت دارم.کودکانه بود.خودش میدانست.عشق اتفاقی است که دلت را بهاری میکندوبهارمن به جان او هم ریخته بود.دستش را جلو آورد.گفت:دست بدیم؟ خنده ام گرفت.دست برای چی؟ گفت:به هم قول بدیم، هر اتفاقی که برای هر کدوممون بیفته، اون یکی بایدزندگی کنه.جای هردومون!مثل حرف محسن.دستم را جلو بردم.جهان ایستاد.دستش گرم و سوزان،دست من سرد و لرزان. گریه ام گرفت.یعنی داشت میرفت؟ سرم را روی سینه اش گذاشتم.معذب بود.اما اشک من که روی پیراهنش ریخت،یادش آمد که عاشقترینش کنارش ایستاده و گریه میکند.حاضر بودم بمیرم اما سحر نرسد.دستش را دور گردنم انداخت.گفت ببینمت! گفتم :باز میخوای خداحافظی کنی؟گفت:نه! و پیشانی ام را بوسید.سوختم.دستانش را بوسیدم گفت:نکن خاتون! گفتم:این دستها نوازش کردن بلده.این دستها ماشه کشیدن بلده.دستای پیک منه، اشک عشقش را ندیده بودم که دیدم.گفتم برمیگردی میدونم!
قسمت سیزدهم داستان پستچی چیستا یثربیچند قسمت دیگر طول میکشد؟ مثل این است که بپرسیم زندگی شما، چقدر دیگرطول میکشد!نمیدانم.از آن صبح زودی که رفت،دیگر نمیدانم چقدر طول کشیده است.مگر آدم میتواند روزهای بی تو بودن را بشمرد؟مثل برزخ است هر لحظه اش عمری..و نفهمیدم که یک سال گذشت.نوزده ساله بودم و باید به جای نوشتن، شغل ثابتی پیدا میکردم.هر روز به ادارات مختلف میرفتم و همیشه با یک جمله مواجه میشدم."اقلیتید؟"نه.ساداتم!پس این اسم کافری؟کجایش کافری است؟ چیستا در ایران باستان،یعنی دانش و دانایی. یک اسم فارسی قدیمیست !پدرم با خودش عهد کرده بود اسم دخترش را چیستا بگذارد. معنایش را دوست داشت-ببخشید.نیرو لازم نداریم.چند جاهم که سوابق کاری ام را پسندیدند، تا به امتحان گزینش میرسیدند،بهانه میاوردند.کفن چند بخش است؟ نمیدانم !بالاخره رییس پیشگیری بهزیستی، از قلمم خوشش آمد و شغل نیمه وقتی به من داد.تاتر درمانی! گفت:میگی بلدی!ببینم چکار میکنی!ممنون دکتر نقوی عزیز.هرکجا که هستی!هر روز قبل از دانشگاه،سری به پادگان میزدم.علی نه اجازه داشت به من نامه بنویسد،نه تماسی بگیرد.مگر ماموریت سری، چقدر طول میکشد که یکسال باید مخفیانه زندگی کنی؟علی من،امروز بیست و چهار ساله میشد و من هنوز بی خبر!حاجی پای تلفن به حراست گفت ،بگو خبری نیست.مشغول عملیاتند!کدام عملیات!مگر تمام نشد؟هنوز در بوسنی جنگی نبود.مگر آزاد کردن دو اسیرچقدر طول میکشید؟چیزی را از من پنهان میکردند.شبها که خسته به خانه میرفتم، در راه فقط دعا میخواندم.یک دعای نور در جیبم بود، خواندنش به من آرامش میداد.هر چاه ،جوی آب،یا گودالی که میدیدم، خم میشدم و در آن نام علی را صدا میکردم.تمام آبها و چاههای زمین به هم میرسند.پس صدای مرابه تو میرسانند.کاش دلم جرعه آبی بود!سحر با سمفونی کلاغها میپریدم.قلبم طبل جنگی قصه میشد.خوابش را دیده بودم!نمیدانم چرا درخواب، ساکت نگاهم میکرد.عاشقانه،پر از درد و سراسیمه.کنارم بود.ولی چیزی نمیگفت.گیسوانم را نوازش میکرد،چیزی نمیگفت.انتظار سخت ترین کار دنیاست علی.وقتی باید نام تو را در چاه فریاد کنم!چرا خدا یواشکی در گوشم چیزی نمیگفت؟ آنشب،به خانه که رسیدم، تعجب کردم.چند جفت کفش پشت در بود.مهمان داشتیم؟ آنوقت شب؟ در را که باز کردم ،فقط مادر علی را با چادر مشکی اش دیدم.عطر یاس...آدمهای دیگری هم بودند.پدرم گفت:بشین چیستا! خدایا!مادرش گفت:علی باید مدتی بوسنی بمونه دخترم.اونجا یه ازدواج مصلحتی میکنه،مجبوره!برای کارش..بایه دختراهل همونجا ،ولی... چیزی نمیشنیدم.به هوش که آمدم، مادرم بالای سرم بود. مادر!
قسمت چهاردهم داستان پستچی چیستا یثربیمادرم گفت:بهتری؟ فقط نگاهش کردم.همیشه زیبا بود.آنقدر که همیشه فقط دلم میخواست نگاهش کنم. به خاطر من آمده بود؟آن هم در خانه ای که قسم خورده بود، دیگر پایش رانگذارد؟ پس دوستم داشت.مثل وقتی کوچک بودم و او شاد بود و امیدوار.از صبح تا شب، پشت ماشین تایپ قدیمی، مینشست و مینوشت.انگشتهایش، بر دگمه های حروف ماشین تایپ، نوک میزدند.پرندگان بازیگوشی بودند که کلمه می دانستند.چه چیزی پرندگان را از انگشتان این زن ، فراری داد؟ شاید هیچ.مگر جبر روزگار.بعد از انقلاب، خانه نشین شد.دیگر کتابهایش چاپ نمیشدند.رمان انجماد را که تازه چاپ کرده بود، جلوی من، تکه تکه کرد.ماشین تایپ قدیمی را در انبار گذاشت و از صبح تاشب ،مثل یک کبوترکوچک، پشت پنجره مینشست و به باغچه مرده ی خانه، خیره میشد.این زن ، مادر من بود.زیبا، باهوش و شکننده که ناگهان حس کرد به کنیزی در خانه بدل شده است.همه میرفتند و میامدند و رشد میکردند و او رخت میشست، لباس میدوخت،در صف نان، بن و کوپن می ایستاد و کم کم محو میشد.تا یکروز تصمیم گرفت به امامزاده داودبرود.نذری داشت و همان نذر، آنجا مقیمش کرد.اتاقی اجاره کرد که مدتی تنها باشد و چون پدر عاشقش بود و نمیگذاشت، از او جدا شد.حالا به خاطر دخترش، برگشته بود.گفت:دنیا صبر نمیکنه ما حقمونو بگیریم.باید بری دنبالش.اگه چیزی رو میخوای، باید تا تهش بری.در آغوشش گریه کردم.بوی مادر میداد.سرم را نوازش کردوگفت:وقتی ماجرا رو شنیدم، فقط به یه چیز فکر کردم.دخترم فقط یه بار زندگی میکنه.حقشه این یه بار اونجوری که میخواد باشه.حتی اگه مجبور شه بجنگه.نسل من خسته شد.گوشه ی خونه نشست.تو باید خودت بری دنبال معجزه.اگه دوسش داری برو بوسنی !از چی میترسی؟ راست میگفت:مگر چیزی هم مانده بود که ازدست بدهم؟عصر آن روزحراست جلویم را گرفت: ورودممنوعه! گفتم :پس یا ماشه رو بکش یا منو کتک بزن.نمیزنی؟دستای تو غیرت ندارن! حاجی ترسیده بود.انگار میخواست به جای من، تمام دشمنانش را دم در ببیند.با دو محافظ آمد.خنده ام گرفت.یعنی آنقدرمیترسید که دربرابر دخترکی با دست خالی، به محافظ احتیاج داشت؟به او خیره شدم و گفتم :شما فرستادینش.ویزا میخوام با آدرس دقیق.مگه با شما حرف نمیزنم.چرا زمینو نگاه میکنید؟گفت:اگه محرم حاج علی نبودی میدونی کجا میفرستادمت؟گفتم بفرست.ولی اول آدرس و تلفن!شما زن عاشق ندیدی نه؟از هرسربازی خطرناکتره!یک لحظه بعد،گوشی تلفن دستم بود.علی آنسوی خط... گفتم،قهرمان،دارم میام اونجا!گفت:بت دروغ گفتن... من دارم میام.بهشون نگو.فرار میکنم.فقط تو هیچی نگو!بات تماس میگیرم.قول خانمم؟... ادامه دارد...
قسمت پانزدهم داستان پستچی چیستا یثربیچرا یک فیلم خوب،یکدفعه بد میشود.چرا در خانه ات خوابیده ای؛ یک نفر زنگ میزند،خبر بد میدهد؟ چرا پستچی ها همیشه خبر خوب نمی آورند؟ روی دو صندلی نشسته بودیم.من و علی.مثل دو بچه خلافکار که از کلاس بیرونشان کرده اند!در پادگان جنگ شده بود.حاجی رییس میرفت و میامد، تلفن میزد، دستورمیداد و از زیر چشم ما را می پایید.به علی گفتم :چه خبره؟ گفت:منتظر عاقدن! گفتم پدرم که هنوز نیامده! گفت:میاد، بارونه!فکر نمیکردم تو هجده سالگی عروس شم.اونم با یه حاجی بیست وسه ساله!گفت:من حاجی نیستم.بچه هاحاجی صدام میکنن!تو عمرم فقط تا مشهد رفتم.همه با کنجکاوی یا لبخند از کنار مارد میشدند.انگار همه چیزی را میدانستندکه من نمیدانستم.گفتم :چه شونه؟علی خنده اش گرفت،برگشت و در چشمهایم خیره شد.اولین بار بود از این فاصله نزدیک، نگاهم میکرد.انگار اولین بار بود که اصلا مرا میدید!نگاهش پر از هیاهو بود و در چشمهایش عروسی،.پر از مهمانانی که من نمیشناختم ،حسی غریب..ترسیدم!گفتم :چرا اینجوری نگام میکنی؟ سرخ شد و رویش را برگرداند.دلم برای خانه تنگ شد.مادرم،پدرم.پانزده سالی که همه باهم بودیم، قبل از جدایی.گفتم:اگه پدرم نیاد..گفت:دوستت داره،میاد و آمد،سراسیمه و خیس.بدون کلاه و کت.علی بلند شد و سلام داد.پدرم آهسته جواب داد وگفت:میخوام با دخترم حرف بزنم!همه پشت سنگرها پناه گرفتند.من ماندم و پدر..گفت:هیچی نگو! چرا با خودت اینکارو میکنی؟ عروسی؟ اینجا؟ شبی که میخواد بره؟ گفتم برای همین میخوام امشب زنش شم.برای اینکه برگرده.گفت، این راهش نیست !نگاهاشونو نمیبینی؟چرا حاجی باید پای تلفن به من بگه،بذارین امشب دست به دستشون بدیم، فردا این جوون میره؟خودشون میدونن کجا دارن میفرستنش.وسط آتیش! گفتم :یعنی اگه زنش شم، گفت:بت قول میدم دیگه نمیبینیش.این عروسی نیست.حجله عزا برای این پسرگرفتن! تو هم چراغ حجله ای عزیزم! عروسش نیستی.یه عمر باید تو اون حجله تاریک بسوزی تا روش ننویسن شهید ناکام!لرزیدم.هیچوقت غلط حرف نمیزد.گفت:اگه واقعا عاشقشی، ثابت کن! مثل یه عاشق منتظرش باش.اونوقت برمیگرده!دستم را گرفت:دخترم، دختر عاقلم، من حستو میفهمم.اگه به خاطر اینکه من و مادرت نتونستیم یه عمر باهم بسازیم ، خودتو ویران کردی، به خاطر عشق علی صبر کن! من عاشق مادرتم،صبر میکنم !گفتم :پس فقط محرمیت! گفت باشه. با دامادم کار دارم.علی آمد.یکدفعه پدر را محکم در آغوش گرفت و گفت:از هفت سالگی پدر نداشتم.بوی اونو میدین..پدرم موهای آفتابی اش را بوسیدوگفت: باید برگردی پسرم.میفهمی؟برگرد! عاقد کجاست؟ این دو تا جوونو محرم کنید!لشکری شاد آمدند!