خانه
× برای دیدن جدیدترین مطالب این تاپیک اینجا کلیک کنید و برای دیدن صفحه ابتدایی، این پنجره را ببندید.
برای دیدن صفحات دیگر، بر روی شماره صفحه در شمارنده بالا کلیک کنید.
مشاهده جدیدترین مطالب این تاپیک
6.32K

داستان پند آموز

  • ۲۲:۲۷   ۱۳۹۴/۵/۱۸
    avatar
    کاربر جديد|71 |142 پست

    29سلام دوستان 29

    41از این تاپیک حمایت کنید لدفن41

    44این اولین تاپیکمه44

    62خیلی استرس دارم62

    49کمککککککککککککک49

    57لدفن پستای باحال بزارید57

    393939

    ویرایش شده توسط Elnaz1383 در تاریخ ۱۸/۵/۱۳۹۴   ۲۲:۳۴
  • leftPublish
  • ۲۲:۲۹   ۱۳۹۴/۵/۱۸
    avatar
    Elnaz1383
    کاربر جديد|71 |142 پست

    داستان کوتاه عشق و آرامش

    استادى از شاگردانش پرسید: چرا ما وقتى عصبانى هستیم داد می‌زنیم؟ چرا مردم هنگامى كه خشمگین هستند صدایشان را بلند می‌كنند و سر هم داد می‌كشند؟

    شاگردان فكرى كردند و یكى از آنها گفت: چون در آن لحظه، آرامش و خونسردیمان را از دست می‌دهیم.

    استاد پرسید: این كه آرامشمان را از دست می‌دهیم درست است امّا چرا با وجودى كه طرف مقابل كنارمان قرار دارد داد می‌زنیم؟ آیا نمی‌توان با صداى ملایم صحبت كرد؟ چرا هنگامى كه خشمگین هستیم داد می‌زنیم؟

    شاگردان هر كدام جواب‌هایى دادند امّا پاسخ‌هاى هیچكدام استاد را راضى نكرد...

    سرانجام او چنین توضیح داد: هنگامى كه دو نفر از دست یكدیگر عصبانى هستند، قلب‌هایشان از یكدیگر فاصله می‌گیرد. آنها براى این كه فاصله را جبران كنند مجبورند كه داد بزنند. هر چه میزان عصبانیت و خشم بیشتر باشد، این فاصله بیشتر است و آنها باید صدایشان را بلندتر كنند.

    سپس استاد پرسید: هنگامى كه دو نفر عاشق همدیگر باشند چه اتفاقى می‌افتد؟

    آنها سر هم داد نمی‌زنند بلكه خیلى به آرامى با هم صحبت می‌كنند.

    چرا؟ چون قلب‌هایشان خیلى به هم نزدیك است. فاصله قلب‌هاشان بسیار كم است.

    استاد ادامه داد: هنگامى كه عشقشان به یكدیگر بیشتر شد، چه اتفاقى می‌افتد؟

    آنها حتى حرف معمولى هم با هم نمی‌زنند و فقط در گوش هم نجوا می‌كنند و عشقشان باز هم به یكدیگر بیشتر می‌شود.

    سرانجام، حتى از نجوا كردن هم بی‌نیاز می‌شوند و فقط به یكدیگر نگاه می‌كنند!

    این هنگامى است كه دیگر هیچ فاصله‌اى بین قلب‌هاى آن‌ها باقى نمانده باشد..

    *** *** *** *** *** *** *** ***
    *** *** *** *** *** ***
    *** *** *** ***
    *** ***

    وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .

    به اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .

    آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت:”متشکرم”.

    میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم .

    من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

    تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوستش قلبش رو شکسته بود.

    از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش نشسته بودم.

    تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه.

    بعد از ۲ ساعت دیدن فیلم و خوردن ۳ بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت :”متشکرم ” .

    روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت :”قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .

    من با کسی قرار نداشتم.

    ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم

    درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید .

    من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود.

    آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” .

    یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید

    من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره

    میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم

    قبل از اینکه خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی

    با وقار خاص و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم.

    میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم .

    من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

    نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه

    من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد.

    با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه.

    اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم

    اما قبل از اینکه بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم”

    سالهای خیلی زیادی گذشت ...

    به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده

    فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند

    یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه

    دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته

    این چیزی هست که اون نوشته بود:

    ” تمام توجهم به اون بود.

    آرزو میکردم که عشقش برای من باشه.

    اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم.

    من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه.

    من عاشقش هستم.

    اما …. من خجالتی ام … نمی‌دونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره. ….

    ای کاش این کار رو کرده بودم ……………..”

    *** *** *** *** *** *** *** ***
    *** *** *** *** *** ***
    *** *** *** ***
    *** ***
    وقتی 15 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ...

    صورتت از شرم قرمز شد و سرت رو به زیر انداختی و لبخند زدی...

    وقتی که 20 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم
    سرت رو روی شونه هام گذاشتی و دستم رو تو دستات گرفتی انگار از این که منو از دست بدی وحشت داشتی

    وقتی که 25 سالت بود و من بهت گفتم که دوستت دارم ..

    صبحانه مو آماده کردی وبرام آوردی ..پیشونیم رو بوسیدی و

    گفتی بهتره عجله کنی ..داره دیرت می شه

    وقتی 30 سالت شد و من بهت گفتم دوستت دارم ..بهم گفتی اگه راستی راستی دوستم داری

    بعد از کارت زود بیا خونه

    وقتی 40 ساله شدی و من بهت گفتم که دوستت دارم

    تو داشتی میز شام رو تمیز می کردی و گفتی .باشه عزیزم ولی الان وقت اینه که بری

    تو درسها به بچه مون کمک کنی

    وقتی که 50 سالت شد و من بهت گفتم که دوستت دارم تو همونجور که بافتنی می بافتی

    بهم نکاه کردی و خندیدی وقتی 60 سالت شد بهت گفتم که چقدر دوستت دارم و تو به من لبخند زدی...

    وقتی که 70 ساله شدی و من بهت گفتم دوستت دارم در حالی که روی صندلی راحتیمون نشسته بودیم

    من نامه های عاشقانه ات رو که 50 سال پیش برای من نوشته بودی رو می خوندم و دستامون تو دست هم بود

    وقتی که 80 سالت شد ..این تو بودی که گفتی که من رو دوست داری..

    نتونستم چیزی بگم ..فقط اشک در چشمام جمع شد

    اون روز بهترین روز زندگی من بود ..چون تو هم گفتی که منو دوست داری

    به کسی که دوستش داری بگو که چقدر بهش علاقه داری

    و چقدر در زندگی براش ارزش قائل هستی

    چون زمانی که از دستش بدی

    مهم نیست که چقدر بلند فریاد بزنی

    اون دیگر صدایت را نخواهد شنید

  • ۲۲:۳۵   ۱۳۹۴/۵/۱۸
    avatar
    Elnaz1383
    کاربر جديد|71 |142 پست

    داستان کوتاه هر اتفاقی بیفتد به نفع ماست

    توي كشوري يه پادشاهي زندگي ميكرد كه خيلي مغرور ولي عاقل بود

    يه روز براي پادشاه يه انگشتر به عنوان هديه آوردند ولي رو نگين انگشتر چيزي ننوشته بود و خيلي ساده بود
    شاه پرسيد اين چرا اين قدر ساده است ؟
    چرا چيزي روي آن نوشته نشده است ؟
    فردي كه آن انگشتر را آوره بود گفت: من اين را آورده ام تا شما هر آنچه كه ميخواهيد روي آن بنويسيد
    شاه به فكر فرو رفت كه چه چيزي بنويسد كه لايق شاه باشد و چه جمله اي به او پند ميدهد؟
    همه وزيران را صدا زد وگفت
    وزيران من هر جمله و هر حرف با ارزشي كه بلد هستيد بگوييد
    وزيران هم هر آنچه بلد بودند گفتند
    ولي شاه از هيچكدام خوشش نيامد
    دستور داد كه بروند عالمان و حكيمان را از كل كشور جمع كنند و بياوند
    وزيران هم رفتند و حکیمان کل کشور را آوردند
    شاه جلسه اي گذاشت و به همه گفت كه هر كسي بتواند بهترين جمله را بگويد جايزه خوبي خواهد گرفت
    هر كسي يه چيزي گفت
    باز هم شاه خوشش نيامد
    تا اينكه يه پير مردي به دربار آمد و گفت با شاه كار دارم
    گفتند تو با شاه چه كاري داري؟
    پير مرد گفت برايش يه جمله اي آورده ام
    همه خنديدند و گفتند تو و جمله، اي پير مرد تو داري ميميري تو راچه به جمله
    خلاصه پير مرد با كلي التماس توانست آنها را راضي كند كه وارد دربار شود
    شاه گفت تو چه جمله اي آورده اي؟
    پير مرد گفت
    جمله من اينست
    "هر اتفاقي كه براي ما مي افتد به نفع ماست"
    شاه به فكر رفت و خيلي از اين جمله استقبال كردو جايزه را به پير مرد داد پير مرد در حال رفتن گفت
    ديدي كه هر اتفاقي كه مي افتد به نفع ماست
    شاه خشمگين شد و گفت چه گفتي؟
    تو سر من كلاه گذاشتي
    پير مرد گفت نه پسرم
    به نفع تو هم شد چون تو بهترين جمله جهان را يافتي
    پس از اين حرف پير مرد رفت
    شاه خيلي خوشحال بود كه بهترين جمله جهان را دارد
    دستور داد آن را روي انگشترش حك كنند
    از آن به بعد شاه هر اتفاقي كه برايش پيش ميآمد ميگفت:
    هر اتفاقي كه براي ما ميافتد به نفع ماست
    تا جائي كه همه در دربار اين جمله را ياد گرفند و آن را ميگفتند كه هر اتفاقي كه براي ما ميافتد به نفع ماست
    يه روز پادشاه در حال پوست كندن سیبی بود
    كه ناگهان چاقو در رفت و دو تا از انگشتان شاه را بريد و قطع كرد
    شاه ناراحت شد و درد مند
    وزيرش به او گفت
    هر اتفاقي كه ميافتد به نفع ماست
    شاه عصباني شد و گفت
    انگشت من قطع شده تو ميگوئي كه به نفع ما شده
    به زندانبان دستور داد تا وزير را به زندان بيندازد و تا او دستور نداده او را در نياورند
    چند روزي گذشت
    يك روز پادشاه به شكار رفت و در جنگل گم شد
    تنهاي تنها بود ناگهان قبيله اي به او حمله كردند و او را گرفتند و مي خواستند او را بخورند
    شاه را بستند و او را لخت كردند
    اين قبيله يك سنتي داشتند كه بايد فردي كه خورده ميشود تمام بدنش سالم باشد
    ولي پادشه دو تا انگشت نداشت
    پس او را ول كردند تا برود
    شاه به دربار باز گشت و دستور داد كه وزير را از زندان در آورند
    وزير آمد نزد شاه و گفت با من چه كار داري؟
    شاه به وزير خنديد و گفت
    اين جمله اي كه گفتي هر اتفاقي ميافتد به نفع ماست درست بود
    من نجات پيدا كردم و اين به نفع من شد
    ولي تو در زندان شدي اين چه نفعي است
    شاه اين راگفت و او را مسخره كرد
    وزير گفت اتفاقاً به نفع من هم شد
    شاه گفت چطور؟
    وزير گفت شما هر كجا كه ميرفتيد من را هم با خود ميبرديد
    ولي آنجا من نبودم
    اگر مي بودم آنها مرا ميخوردند
    پس به نفع من هم بوده است
    وزير اين را گفت و رفت .

  • ۲۲:۳۶   ۱۳۹۴/۵/۱۸
    avatar
    Elnaz1383
    کاربر جديد|71 |142 پست

    داستان کوتاه راست یا دروغ

    پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.

    دختر لبخندی زد و گفت ممنونم

    تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..

    حال دختر خوب نبود..

    نیاز فوری به قلب داشت..

    از پسر خبری نبود..

    دختر با خودش میگفت :

    میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..

    ولی این بود اون حرفات..

    حتی برای دیدنم هم نیومدی…

    شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم..

    آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…

    چشمانش را باز کرد..

    دکتر بالای سرش بود.

    به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟

    دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.

    شما باید استراحت کنید..

    درضمن این نامه برای شماست..!

    دختر نامه رو برداشت.

    اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد.

    بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:

    سلام عزیزم.

    الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.

    از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم

    میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..

    پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..

    امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.

    (عاشقتم تا بینهایت)

    دختر نمیتوانست باور کند..

    اون این کارو کرده بود..

    اون قلبشو به دختر داده بود..

    آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..

    و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…!
    :cry: :cry: :cry: :cry:

  • ۲۲:۳۸   ۱۳۹۴/۵/۱۸
    avatar
    Elnaz1383
    کاربر جديد|71 |142 پست

    چشمانش پر بود از نگرانی و ترس
    لبانش می لرزید
    گیسوانش آشفته بود و خودش آشفته تر
    - سلام کوچولو .... مامانت کجاست ؟
    نگاهش که گره خورد در نگاهم
    بغضش ترکید
    قطره های درشت اشکش , زلال و و بی پروا
    چکید روی گونه اش
    - ماماااا..نم .. ما..مااا نم ....
    صدایش می لرزید
    - ا .. چرا گریه می کنی عزیزم , گم شدی ؟
    گریه امانش نمی داد که چیزی بگوید
    هق هق , گریه می کرد
    آنطوری که من همیشه دلم می خواست گریه کنم
    آنگونه که انگار سالهاست گریه نکرده بود
    با بازوی کوچکش مدام چشم هایش را از خیسی اشک پاک می کرد
    در چشم هایش چیزی بود که بغضم گرفت
    - ببین , ببین منم مامانمو گم کردم , ولی گریه نمی کنم که , الان باهم میریم مامانامونو پیداشون می کنیم , خب ؟
    این را که گفتم , دلم گرفت , دلم عجیب گرفت
    آدم یاد گم کرده های خودش که می افتد , عجیب دلش می گیرد
    یاد دانه دانه گم کرده های خودم افتادم
    پدر بزرگ , مادربزرگ, پدر , مادر , برادر , خواهر , عمو ,
    کودکی هایم , همکلاسی های تمام سال های پشت میز نشستنم , غرورم , امیدم , عشقم , زندگی ام
    - من اونقدر گم کرده داااارم , اونقدر زیاااد , ولی گریه نمی کنم که , ببین چشمامو ...
    دروغ می گفتم , دلم اندازه تمام وقت هایی که دلم می خواست گریه کنم , گریه می خواست
    حسودی می کردم به دخترک
    - تو هم ... تو هم .. مام .. مام .. مامانتو .. گم کردی ؟
    آرام تر شد
    قطره های اشکش کوچکتر شد
    احساس مشترک , نزدیک ترمان کرد
    دست کوچکش را آرام گرفتم توی دستانم
    گرمای دستش , سردی دستانم را نوازش کرد
    احساس مشترک , یک حس خوب که بین من و او یک پل زده بود , تلخی گم کرده هامان را برای لحظه ای از ذهنمان زدود
    - آره گلم , آره قشنگم , منم هم مامانمو , هم یک عالمه چیز و کس دیگه رو با هم گم کردم , ولی گریه نمی کنم که ...
    هق هق اش ایستاد , سرش را تکان داد ,
    با دستم , اشک های روی گونه اش را آهسته پاک کردم
    پوست صورتش آنقدر لطیف و نازک بود که یک لحظه از ترس اینکه مبادا صورتش بخراشد , دستم را کشیدم کنار
    - گریه نکن دیگه , خب ؟
    - خب ...
    زیبا بود ,
    چشمانش درشت و سیاه
    با لبانی عنابی و قلوه ای
    لطیف بود , لطیف و نو , مثل تولد , مثل گلبرگ های گل ارکیده
    گیسوان آشفته و مشکی اش , بلند و مجعد ,
    - اسمت چیه دخترکم ؟
    - سارا
    - به به , چه اسم قشنگی , چه دختر نازی
    او بغضش را شکسته بود و گریه اش را کرده بود
    او, دستی را یافته بود برای نوازش گونه اش , و پناهی را جسته بود برای آسودنش
    امیدی را پیدا کرده بود برای یافتن گم کرده اش ,
    و من , نه بغضم را شکسته بودم ,
    که اگر می شکستم , کار هردو تامان خراب میشد
    و نه دستی یافته بودم و نه امیدی و نه پناهی ...
    باید تحمل می کردم ,
    حداقل تا لحظه ای که مادر این دختر پیدا می شد
    و بعد باز می خزیدم در پسکوچه ای تنگ و اشک های خودم را با پک های دود , می فرستادم به آسمان
    باید صبر می کردم
    - خب , کجا مامانتو گم کردی ؟
    با ته مانده های هق هقش گفت :
    - هم .. هم .. همینجا ..
    نگاه کردم به دور و بر
    به آدم ها
    به شلوغی و دود و صداهای درهم و سیاهی های گذران و بی تفاوت
    همه چیز ترسناک بود از این پایین
    آدم ها , انگار نه انگار , می رفتند و می آمدند و می خندیدند و تف بر زمین می انداختند و به هم تنه می زدند
    بلند شدم و ایستادم
    حالا , خودم هم شده بودم درست , عین آدم ها
    دخترک دستم را محکم در دستش گرفته بود و من , محکم تر از او , دست او را
    - نمی دونی مامانت از کدوم طرف تر رفت ؟
    دوباره بغض گرفتش انگار , سرش را تکان داد که : نه
    منهم نمی دانستم
    حالا همه چیزمان عین هم شده بود
    نه من می دانستم گم کرده هایم کدام سرزمین رفته اند و نه سار
    هر دو مان انگار , همین الان , از کره ای دیگر آمده بودیم روی این سیاره گرد و شلوغ
    - ببین سارا , ما هردوتامون فرشته ایم , من فرشته گنده سبیلو , توهم فرشته کوچولوی خوشگل
    برای اولین بار از لحظه ای آشناییمان , لبخند زد
    یک لبخند کوچک و زیر پوستی ,
    و چقدر معصومانه و صادقانه و ساده
    قدم زدیم باهم
    قدم زدن مشترک , همیشه برایم دوست داشتنیست
    آنهم با یک نفر که حس مشترک داری با او , که دیگر محشر است
    حتی اگر حس مشترک , گم کردن عزیز ترین چیزها باشد ,
    هدفمان یکی بود ,
    من , پیدا کردن گم کرده های او و او هم پیدا کردن گم کرده های خودش ,
    - آدرس خونه تونو نداری ؟
    لبش را ورچید , ابروهایش را بالا انداخت
    - یه نشونه ای یه چیزی ... هیچی یادت نیست ؟
    - چرا , جای خونه مون یه گربه سیاهه که من ازش می ترسم , با یه آقاهه که .. ام .. ام ... آدامس و شوکولات میفروشه
    خنده ام گرفت
    بلند خندیدم
    و بعد خنده ام را کش دادم
    آدم یک احساس خوب و شاد که بهش دست میدهد , باید هی کشش بدهد , هی عمیقش کند
    سارا با تعجب نگاهم می کرد
    - بلدی خونه مونو ؟
    دستی کشیدم به سرش
    - راستش نه , ولی خونه ما هم همینچیزا رو داره ... هم گربه سیاه , هم آقاهه آدامس و شوکولات فروش
    لبخند زد
    بیشتر خودش را بمن چسبانید
    یک لحظه احساس عجیب و گرمی توی دلم شکفت
    کاش این دخترک , سارا , دختر من بود ...
    کاش میشد من با دخترم قدم بزنیم توی شهر , فارغ از دغدغه ها و شلوغی ها , همه آدم بزرگ ها را مسخره کنیم و قهقهه بزنیم
    کاش میشد من و ..
    دستم را کشید
    - جونم ؟
    نگاهش به ویترین یک مغازه مانده بود
    - ازون شوکولاتا خیلی دوست دارم
    خندیدم
    - ای شیطون , ... ازینا ؟
    - اوهوم ...
    - منم از اینا دوست دارم , الان واسه هردومون می خرم , خب ؟
    خندید ,
    - خب , ازون قرمزاشا ...
    - چشم
    ...
    هردو , فارغ از حس مشترک تلخمان , شکلات قرمز شیرینمان را می مکیدیم و می رفتیم به یک مقصد نامعلوم
    سارا شیرین زبانی می کرد
    انگار یخ های بی اعتمادی و فاصله را همین شکلات , آب کرده بود
    - تازه بابام یک ماشین گنده خوشگل داره , همش مارو میبره شمال , دریا , بازی می کنیم ...
    گوش می دادم به صدایش , و جان هم
    لذتی که می چشیدم , وصف ناشدنی بود
    سارا هم مثل یک شوکولات شیرین , روحم را تازه کرده بود
    ساده , صادق , پر از شادی و شور و هیجان , تازه , شیرین و دوست داشتنی
    - خب .. خب ... که اینطور , پس یه عالمه بازی هم بلدی ؟
    - آآآآآره تازشم , عروسک بازی , قایم موشک , بعدشم امم گرگم به هوا ..
    ما دوست شده بودیم
    به همین سادگی
    سارا یادش رفته بود , گم کرده ای دارد
    و من هم یادم رفته بود , گم کرده هایم
    چقدر شیرین است وقتی آدم کسی را پیدا می کند که با او , دردهایش ناچیز می شود و غم هایش فراموش
    نفس عمیق می کشیدم و لبخند عمیق تر می زدم و گاهی بیخودی بلند می خندیدم و سارا هم , بلند , و مثل من بی دلیل , می خندید
    خوش بودیم با هم
    قد هردومان انگار یکی شده بود
    او کمی بلند تر
    و من کمی کوتاهتر
    و سایه هامان هم , همقد هم , پشت سرمان , قدم میزدند و می خندیدند
    - ااا. ...مااامااانم ....... مامان .. مامان جووووووووون
    دستم را رها کرد
    مثل نسیم
    مثل باد
    دوید
    تا آمدم بفهمم چی شد , سارا را دیدم در آغوش مادرش
    سفت در آغوش هم , هر دو گریان و شاد , هردو انگار همه دنیا در آغوششان است
    مادر , صورتش سرخ و خیس , و سارا , اشک آلود و خندان با نیم نگاهی به من
    قدرت تکان خوردن نداشتم انگار
    حس بد و و خوبی در درونم جوشیدن گرفته بود
    او گم کرده اش را یافته بود
    و شکلات درون دهان من انگار مزه قهوه تلخ , گرفته بود
    نمی دانم چرا , ولی اندازه او از پیدا کردن گم کرده اش خوشحال نبودم
    - ایناهاش , این آقاهه منو پیدا کرد , تازه برام شکولات و آدامس خرید , اینم مامانشو گم کرده ها ... مگه نه ؟
    صورت مادر سارا , روبروی من بود
    خیس از اشک و نگرانی ,
    - آقا یک دنیا ممنونم ازتون , به خدا داشتم دیونه میشدم , فقط یه لحظه دستمو ول کرد , همش تقصیر خودمه , آقا من مدیون شمام
    - خانوم این چه حرفیه , سارا خیلی باهوشه , خودش به این طرف اومد , قدر دخترتونو بدونین , یه فرشته اس
    سارا خندید
    - تو هم فرشته ای , یه فرشته سبیلو , خودت گفتی ...
    هر سه خندیدیم
    خنده من تلخ
    خنده سارا شیرین
    - به هر حال ممنونم ازتون آقا , محبتتون رو هیچوقت فراموش می کنم , سارا , تشکر کردی ازعمو ؟
    سارا آمد جلو ,
    - می خوام بوست کنم
    خم شدم
    لبان عنابی غنچه اش , آرام نشست روی گونه زبرم
    دلم نمی خواست بوسه اش تمام شود
    سرم همینطور خم بود که صدایش آمد
    - تموم شد دیگه
    و باز هر دو خندیدیم
    نگاهش کردم , توی چشمش پر بود از اعتماد و دوست داشتن
    - نمی خوای من باهات بیام تا تو هم مامانتو پیدا کنی ؟
    لبخند زدم ,
    - نه عزیزم , خودم تنهایی پیداش می کنم , همین دور وبراست
    - پیداش کنیا
    - خب
    ....
    سارا دست مادرش را گرفت
    - خدافظ
    - آقا بازم ممنونم ازتون , خدانگهدار
    - خواهش می کنم , خیلی مواظب سارا باشید
    - چشم
    همینطور قدم به قدم دور شدند
    سارا برایم دست تکان داد
    سرش را برگردانده بود و لبخند می زد
    داد زد
    - خدافظ عمو سبیلوی بی سبیل
    انگار در راه رفتن مادرش بهش گفته بود که این آقاهه که سبیل نداشت که
    خندیدم
    .....
    پیچیدم توی کوچه
    کوچه ای که بعدش پسکوچه بود
    یک لحظه یادم آمد که ای داد بیداد , آدرسشو نگرفتم که
    هراسان دویدم
    - سارا .. سار ...
    کسی نبود , دویدم
    تا انتهای جایی که دیده بودمش
    - سار
    نبود , نه او , نه مادرش , نه سایه شان
    ....
    رسیدم به پسکوچه
    بغضم ارام و ساکت شکست
    حلقه های دود سیگار , اشک هایم را می برد به آسمان
    سارا مادرش را پیدا کرده بود
    و من , گم کرده ای به تمامی گم کرده هایم افزوده بودم
    گم کرده ای که برایم , عزیزتر شده بود از تمامی شان
    ....
    پس کوچه های بی خوابی من , انتهایی ندارد
    باید همینطور قدم بزنم در تمامیشان
    خو گرفته ام به با خاطرات خوش بودن
    گم کرده های من , هیچ نشانه ای ندارند
    حتی گربه سیاه و آقای آدامس فروش هم , نزدیکشان نیست
    من گم کرده هایم را توی همین کوچه پسکوچه های تنگ و تاریک گم کرده ام
    کوچه پس کوچه هایی که همه شان به هم راه دارند و , هیچوقت , تمام نمی شوند
    کوچه پس کوچه هایی که وقتی به بن بستش برسی ,
    خودت هم می شوی , جزو گم شده ها ....

  • ۱۰:۵۱   ۱۳۹۴/۵/۱۹
    avatar
    Elnaz1383
    کاربر جديد|71 |142 پست

      

    داستان کوتاه مجسمه و سنگ مرمر

    توی یه موزه معروف سنگ های مرمر کف پوش شده بود , مجسمه بسیار زیبای مرمرینی به نمایش گذاشته شده بودند که مردم از راه های دور و نزدیک واسه دیدنش به اونجا می اومدن .
    و کسی نبود که اونو ببینه و لب به تحسین باز نکنه !
    یه شب سنگ مرمری که کف پوش اون سالن بود ؛ با مجسمه شروع به حرف زدن کرد و گفت :
    " این ؛ منصفانه نیست !
    چرا همه پا روی من می ذارن تا تو رو تحسین کنن ؟!
    مگه یادت نیست ؟!
    ما هر دومون توی یه معدن بودیم , مگه نه ؟
    این عادلانه نیست !
    من خیلی شاکیم ! "
    مجسمه لبخندی زد و آروم گفت :
    " یادته روزی که مجسمه ساز خواست روت کار کنه , چقدر سرسختی و مقاومت کردی ؟ "
    سنگ پاسخ داد :
    " آره ؛ آخه ابزارش به من آسیب میرسوند . "
    آخه گمون کردم می خواد آزارم بده .
    آخه تحمل اون همه درد و رنج رو نداشتم . "
    و مجسمه با همون آرامش و لبخند ملیح ادامه داد که :
    " ولی من فکر کردم که به طور حتم می خواد ازم چیز بی نظیری بسازه .
    به طور حتم بناست به یه شاهکار تبدیل بشم .
    به طور حتم در پی این رنج ؛ گنجی هست .
    پس بهش گفتم :
    " هرچی میخوای ضربه بزن ؛ بتراش و صیقل بده ! "
    و درد کارهاش و لطمه هائی رو که ابزارش به من می زدن رو به جون خریدم .
    و هر چی بیشتر می شدن ؛ بیشتر تاب می آوردم تا زیباتر بشم !
    پس امروز نمی تونی دیگران رو سرزنش کنی که چرا روی تو پا میذارن و بی توجه عبور می کنن
    آره عزیز دلم ! رنج و سختی ها هدایای خالق مهربون هستیه به من و تو .
    و ... یادمون باشه قراره اون قدر خوشگل بشیم که خودمون هم نمی تونیم از الان باور و تصور کنیم .
    پس بیا ازین به بعد به هر مسئله و مشکلی سلام کنیم و بگیم : خوش اومدی و از خودمون بپرسیم :
    " این بار اون لطیف بزرگ چه موهبت و هدیه ای برامون فرستاده ؟ "

  • leftPublish
  • ۱۱:۳۷   ۱۳۹۴/۵/۱۹
    avatar
    Elnaz1383
    کاربر جديد|71 |142 پست

    انتخاب همسر شاهزاده : گل صداقت در دانه عقیم

    دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛ شاهزاده ای تصمیم به ازدواج گرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند. وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه عاشق شاهزاده بود.

    دختر گفت او هم به آن مهمانی خواهد رفت. مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم که شاهزاده هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.

    روز موعود فرا رسید و همه آمدند. شاهزاده رو به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای می دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گل را برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود. همه دختران دانه ها را گرفتند و بردند. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشت و هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید.

    روز ملاقات فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند. لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود!

    همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است. شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند: گل صداقت ... همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود!

  • ۱۱:۳۹   ۱۳۹۴/۵/۱۹
    avatar
    Elnaz1383
    کاربر جديد|71 |142 پست

    داستان مرد خسیس و کشیش - تفاوت خوک و گاو

    مرد ثروتمندی به کشیشی می گوید:
    نمی دانم چرا مردم مرا خسیس می پندارند.
    کشیش گفت:
    بگذار حکایت کوتاهی از یک گاو و یک خوک برایت نقل کنم:
    خوک روزی به گاو گفت: مردم از طبیعت آرام و چشمان حزن انگیز تو به نیکی سخن می گویند و تصور می کنند تو خیلی بخشنده هستی. زیرا هر روز برایشان شیر و سرشیر می دهی. اما در مورد من چی؟
    من همه چیز خودم را به آنها می دهم از گوشت ران گرفته تا سینه ام را. حتی از موی بدن من برس کفش و ماهوت پاک کن درست می کنند. با وجود این کسی از من خوشش نمی آید. علتش چیست؟
    می دانی جواب گاو چه بود؟ جوابش این بود:
    شاید علتش این باشد که: "هر چه من می دهم در زمان حیاتم می دهم"
  • ۱۱:۴۰   ۱۳۹۴/۵/۱۹
    avatar
    Elnaz1383
    کاربر جديد|71 |142 پست

    زیباترین قلب

    مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می‌کرد که زیباترین قلب را در آن شهر دارد. جمعیت زیادی گرد آمدند. قلب او کاملا سالم بود و هیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود. پس همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تا کنون دیده اند.

    مرد جوان، در کمال افتخار با صدایی بلندتر به تعریف از قلب خود پرداخت. ناگهان پیر مردی مقابل جمعیت آمد و گفت: اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست. مرد جوان و بقیه جمعیت به قلب پیر مرد نگاه کردند. قلب او با قدرت تمام می‌تپید، اما پر از زخم بود. قسمت‌هایی از قلب او برداشته شده و تکه‌هایی جایگزین آن شده بود. اما آنها به درستی جاهای خالی را پر نکرده بودند و گوشه‌هایی دندانه دندانه در قلب او دیده می‌شد. در بعضی نقاط شیار‌های عمیقی وجود داشت که هیچ تکه ای آنها را پر نکرده بود. مردم با نگاهی خیره به او می‌نگریستند و با خود فکر می‌کردند این پیر مرد چطور ادعا می‌کند که قلب زیباتری دارد.

    مرد جوان به قلب پیر مرد اشاره کرد و با خنده گفت: تو حتما شوخی می‌کنی، قلبت را با قلب من مقایسه کن. قلب تو، تنها مشتی زخم و خراش و بریدگی است.

    پیر مرد گفت: درست است قلب تو سالم به نظر می‌رسد، اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمی‌کنم. می‌دانی، هر کدام از این زخمها نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده ام، در واقع من بخشی از قلبم را جدا کرده و به او بخشیده ام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده که به جای آن تکه بخشیده شده قرار داده ام. اما چون این تکه‌ها مثل هم نبوده اند، گوشه‌هایی دندانه دندانه در قلبم دارم که برایم عزیزند، چرا که یاد آور عشق میان دو انسان هستند.
    بعضی قسمت های قلبم را به کسانی بخشیده ام. اما آنها چیزی از قلب خود به من نداده اند. اینها همین شیارهایی عمیق هستند. گرچه دردآورند، اما یادآور عشقی هستند که داشته ام امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیار‌های عمیق را با تکه ای که من در انتظارش بوده ام، پر کنند.
    حالا می‌بینی زیبایی واقعی چیست؟ مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد. در حالی که اشک از گونه‌هایش سرازیر بود، به سمت پیر مرد رفت. از قلب جوان و سالم خود تکه ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیر مرد تقدیم کرد.

    پیرمرد آن را گرفت و در قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی‌ خود را جای زخم مرد جوان گذاشت. مرد جوان به قلبش نگاه کرد، دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود. عشق از قلب پیر مرد به قلب او نفوذ کرده بود.

  • ۱۱:۴۲   ۱۳۹۴/۵/۱۹
    avatar
    Elnaz1383
    کاربر جديد|71 |142 پست

    درخت آرزوها

    یک روز یک روستایی داشت به تنهایی قدم می زد و در رویای آینده خود فرو رفته بود. زیر یک درخت ایستاد تا قدری استراحت کند و با خود فکر کرد : "کاشکی من ثروتمند بودم".

    وقتی به خانه برگشت با شگفتی ملاحظه کرد که در محل خانه اش به جای کلبه او، یک خانه بزرگ قرار دارد و داخل آن پر از انواع جواهرات است. فورا ً فهمید که درخت آرزوها را یافته است. آن مرد جوان این موضوع را با هیچ کس در میان نگذاشت که ثروتش را از کجا بدست آورده است. همان شب آن دهکده را ترک کرد و دیگر هرگز در آنجا دیده نشد.

    اما یک سال بعد با تبری به سراغ آن درخت آمد و ناسزاگویان ضرباتی بر آن وارد کرد. او در حالی که گریه می کرد می گفت تو به من نگفتی مورد حسد مردم قرار می گیرم و حالا بیچاره شده ام. من دیگر نمی توانم به کسی اطمینان کنم و نمی دانم که اگر کسی مرا دوست دارد بخاطر خودم است یا ثروتم. من شب و روز نگرانم که همه چیزم را از دست بدهم. چون بلد نیستم با این همه پول چکار کنم. او آنقدر به درخت ضربه زد تا خسته شد، اما درخت نیفتاد.

    ***

    زمانی چند گذشت تا اینکه یک روز زن جوانی از همان روستا که در جنگل سرگردان بود برای استراحت زیر همان درخت نشست. او همانجا آرزویی به ذهنش رسید : "چقدر خوب بود که من مشهورترین زن دنیا می شدم."

    وقتی به خانه رسید گروه کثیری از خبرنگاران با دوربین تلویزیونی شان در آنجا جمع شده بودند. به محض آنکه آنها زن جوان را شناختند با جیغ و فریاد اطراف او را گرفتند. زن از فشار جمعیت از حال رفت. فردا صبح که به هوش آمد دید خبرنگاران با دوربینهایشان هنوز آنجا هستند، دستی برایشان تکان داد و سوار یک ماشین لموزین شد و دیگر در آن حوالی دیده نشد.

    اما سال بعد او پنهانی با یک تبر به طرف درخت آرزوها آمد و در حالی که دائما ً ناسزا می گفت، ضربات محکمی به آن درخت وارد کرد. او می گفت : "تو به من نگفتی که دیگر هیچکس مرا تنها نخواهد گذاشت. نگفتی من بدون اینکه مردم به من خیره شده باشند هیچ کجا نمی توانم بروم. به من نگفتی که کوچکترین پریشان احوالی من به صورت یک تراژدی بزرگ در رسانه ها منعکس می شود و هر روز صد ها نفر از من درخواست کمک می کنند، در حالی که من به سختی زندگی خودم را اداره می کنم! او ضربه محکمی به درخت آرزوها زد، اما درخت نیفتاد.

    ***

    زمان های بیشتری گذشت تا اینکه روزی یک زن جوان که می خواست مادر شود،در جنگل قدم می زد. وقتی به زیر آن درخت رسید و از خیال داشتن یک کودک خوشحال بود با خود می اندیشید که من در این دنیا هیچ چیز جز عشق فرزند و شوهرم را نمی خواهم. چقدر خوب خواهد بود که آنها همیشه مرا دوست داشته باشند.

    وقتی به خانه رسید شوهرش او را در آغوش گرفت و به او بسیار محبت کرد. دو هفته بعد کودکش متولد شد و از آن لحظه که کودک چشم گشود، عاشقانه به مادرش خیره شد.

    مدتها از این تاریخ گذشت تا اینکه مادر دوباره به جنگل بازگشت. زن با لباس های کهنه و پاره پاره و با تبری در دست ناسزاگویان و خشمگین به آن درخت ضربه وارد کرد. او می گفت شوهرم آنقدر مرا دوست دارد که حاضر نیست از کنار من دور شود و به سر کار برود و حالا پولی برای گذران زندگی نداریم. کودکم در تمام لحظات گریه می کند، مگر اینکه من در کنارش باشم. گرچه آنها واقعا ً به من عشق می ورزند، اما من دیگر آرامش ندارم، من بدبخت ترین زن روی کره زمین هستم.

  • ۱۱:۴۳   ۱۳۹۴/۵/۱۹
    avatar
    Elnaz1383
    کاربر جديد|71 |142 پست

    چشمان پدر عاشق فوتبال

    این داستان درباره پسر بچه لاغر اندمی ‌است که عاشق فوتبال بود. در تمام تمرین‌ها سنگ تمام می‌گذاشت اما چون جثه اش نصف سایر بچه‌های تیم بود تلاش‌هایش به جایی نمی‌رسید. در تمام بازی‌ها، ورزشکار امیدوار ما روی نیمکت کنار زمین می‌نشست اما اصلا پیش نمی‌آمد که در مسابقه ای بازی کند.

    این پسر بچه با پدرش تنها زندگی می‌کرد و رابطه ویژه ای بین آن دو وجود داشت. گرچه پسر بچه همیشه هنگام بازی روی نیمکت کنار زمین می‌نشست اما پدرش همیشه در بین تماشاچیان بود و به تشویق او می‌پرداخت. این پسر در هنگام ورود به دبیرستان هم لاغرترین دانش آموز کلاس بود. اما پدرش باز هم او را تشویق می‌کرد که به تمرین‌هایش ادامه دهد. گر چه به او می‌گفت که اگر دوست ندارد مجبور نیست این کار را انجام دهد. اما پسر که عاشق فوتبال بود تصمیم داشت آن را ادامه بدهد. او در تمام تمرین‌ها تلاشش را تا حداکثر می‌کرد به امید اینکه وقتی بزرگتر شد بتواند در مسابقات شرکت کند. در مدت چهار سال دبیرستان او در تمام تمرین‌ها شرکت می‌کرد اما همچنان یک نیمکت نشین باقی ماند. پدر وفادارش همیشه در بین تماشاچیان بود و همواره او را تشویق می‌کرد.

    پس از ورود به دانشگاه پسر جوان تصمیم داشت باز هم فوتبال را ادامه دهد و مربی هم با تصمیم او موافقت کرد زیرا او همیشه با تمام وجود در تمرین‌ها شرکت می‌کرد و علاوه بر آن به سایر بازیکنان روحیه می‌داد. این پسر در مدت چهار سال دانشگاه هم در تمامی ‌تمرین‌ها شرکت کرد اما هرگز در هیچ مسابقه ای بازی نکرد.

    در یکی از روزهای آخر مسابقه‌های فصلی فوتبال؛ زمانی که پسر برای آخرین مسابقه به محل تمرین می‌رفت؛ مربی با یک تلگرام پیش او آمد. پسر جوان آرام تلگرام را خواند و سکوت کرد. او در حالی که سعی می‌کرد آرام باشد زیر لب گفت: پدرم امروز صبح فوت کرده است. اشکالی ندارد امروز در تمرین شرکت نکنم؟ مربی دستش را با مهربانی روی شانه‌های پسر گذاشت و گفت: پسرم این هفته استراحت کن. حتی برای آخرین بازی در روز شنبه هم لازم نیست بیایی.

    روز شنبه فرا رسید. پسر جوان به آرامی ‌وارد رختکن شد و وسایلش را کناری گذاشت. مربی و بازیکنان از دیدن دوست وفادارشان حیرت زده شدند. پسر جوان به مربی گفت: لطفا اجازه بدهید من امروز بازی کنم. فقط همین یک روز را.

    مربی وانمود کرد که حرف‌های او را نشنیده است. امکان نداشت او بگذارد ضعیف ترین بازیکن تیمش در مهم ترین مسابقه بازی کند. اما پسر جوان شدیدا اصرار می‌کرد. مربی در نهایت دلش به حال او سوخت و گفت: باشد می‌توانی بازی کنی.

    مربی و بازیکنان و تماشاچیان نمی‌توانستند آنچه را که می‌دیدند باور کنند. این پسر که هرگز پیش از آن در مسابقه ای بازی نکرده بود تمام حرکاتش به جا و مناسب بود. تیم مقابل به هیچ ترتیبی نمی‌توانست او را متوقف سازد. او می‌دوید پاس می‌داد و به خوبی دفاع می‌کرد. در دقایق پایانی بازی او پاسی داد که منجر به برد تیم شد. بازیکنان او را روی دستهایشان بالا بردند و تماشاچیان به تشویق او پرداختند. آخر کار وقتی تماشاچیان ورزشگاه را ترک کردند مربی دید که پسر جوان تنها در گوشه ای نشسته است. مربی گفت: پسرم! من نمی‌توانم باور کنم. تو فوق العاده بودی. بگو ببینم چه طور توانستی به این خوبی بازی کنی؟

    پسر در حالی که اشک چشمانش را پر کرده بود پاسخ داد: می‌دانید که پدرم فوت کرده است. آیا می‌دانستید او نابینا بود؟ سپس لبخند کم رنگی برلبانش نشست و گفت: پدرم به عنوان تماشاچی در تمام مسابقه‌ها شرکت می‌کرد. اما امروز اولین روزی بود که او می‌توانست به راستی مسابقه را ببیند و من می‌خواستم به او نشان دهم که می‌توانم خوب بازی کنم.

  • leftPublish
  • ۱۱:۴۵   ۱۳۹۴/۵/۱۹
    avatar
    Elnaz1383
    کاربر جديد|71 |142 پست

    سیب زمینی و نفرت

    یادم میاد اول دبستان که بودم، روزی معلم مون به بچه های کلاس گفت که می خواد به ما یه بازی یاد بده. او از ما خواست که فردا هر کدوم یک کیسه پلاستیکی برداشته و درون اون به تعداد آدمایی که از اونها بدمون میاد، سیب زمینی ریخته و با خودمون به دبستان ببریم.

    فردای اون روز، کلاس ما تماشایی بود. بچه ها با کیسه های پلاستیکی اومده بودند. در کیسه بعضی ها 2 تا، بعضی ها 3 تا، و بعضی ها حتی تا 5 و 6 عدد سیب زمینی هم بود!

    معلم به بچه ها گفت:بازی ما شروع شد، از امروز تا یک هفته، هر کجا که می روید باید کیسه پلاستیکی سیب زمینی را هم با خودتون ببرید!

    روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی بد سیب زمینی های گندیده. به علاوه، کسانی که سیب زمینی های بیشتری داشتند از حمل اونها خسته شده بودند. ولی معلم هر روز تکرار می کرد که هر بازی یه قانونی داره و این هم قانون این بازی است. بالاخره پس از گذشت یک هفته بازی تمام شد و بچه ها راحت شدند.

    معلم از بچه ها پرسید: از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید؟ بچه ها از اینکه مجبور بودند، سیب زمینی های بدبو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند، شکایت داشتند.

    آنگاه معلم، منظور اصلی خود را از این بازی، چنین توضیح داد:

    این درست شبیه زمانی است که شما کینه آدم هایی را که دوستشان ندارید، در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید. بوی بد کینه و نفرت، قلب شما را فاسد می کند و شما آن را همه جا به همراه خود حمل می کنید.

    حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید، چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟

  • ۱۱:۴۶   ۱۳۹۴/۵/۱۹
    avatar
    Elnaz1383
    کاربر جديد|71 |142 پست

    دو همسفر و دعا برای دیگری

    کشتی در طوفان شکست و غرق شد. فقط دو مرد توانستند به سوی جزیره کوچک بی آب و علفی شنا کنند و نجات یابند.

    دو نجات یافته دیدند هیچ نمی توانند بکنند، با خود گفتند بهتر است که از خدا کمک بخواهیم. بنابراین دست به دعا برداشتند و هرکدام گوشه ایی از جزیره را برای دعا و عبادت برگزیدند.

    نخست، از خدا غذا خواستند. فردا مرد اول، درختی یافت و میوه ای بر آن، آن را خورد. اما مرد دوم چیزی برای خوردن نداشت.

    هفته بعد، مرد اول از خدا همسر و همدم خواست و فردای آن روز کشتی دیگری غرق شد، زنی نجات یافت و به مرد اول رسید. حالا مرد دوم هیچ کس را نداشت.

    مرد اول از خدا خانه، لباس و غذای بیشتری خواست و به صورتی معجزه آسا، تمام چیزهایی که خواسته بود دریافت کرد. ولی مرد دوم هنوز هیچ نداشت.

    روزی مرد اول از خدا کشتی خواست تا او و همسرش را با خود ببرد. فردا آن روز کشتی ایی آمد و در سمت او لنگر انداخت، مرد اول خواست به همراه همسرش از جزیره برود و مرد دوم را همانجا رها کند. پیش خود اندیشید: مرد دیگر حتما شایستگی نعمت های الهی را ندارد، چرا که درخواست ها ی او بی پاسخ مانده، پس همینجا بماند بهتر است.

    زمان حرکت کشتی، ندایی از او پرسید: چرا همسفر خود را در جزیره رها می کنی؟

    پاسخ داد: این نعمت هایی که به دست آورده ام همه مال خودم است، همه را خود درخواست کرده ام. درخواست های همسفرم که پذیرفته نشد، پس بهتر است همینجا بماند.

    پاسخ آمد: اشتباه می کنی. تو مدیون او هستی! زمانی که تنها خواسته او را اجابت کردم، این نعمت ها به تو رسید.

    مرد با حیرت پرسید: مگر او چه خواست که باید مدیونش باشم؟

    ندا پاسخ داد: از من خواست که تمام خواسته های تو را اجابت کنم !

  • ۱۱:۴۸   ۱۳۹۴/۵/۱۹
    avatar
    Elnaz1383
    کاربر جديد|71 |142 پست

    به من یاد بده که چگونه می توانم مثل تو باشم

    مرد زاهدی که در کوهستان زندگی می کرد. کنار چشمه ای نشست تا آبی بنوشد و خستگی در کند. سنگ زیبای درون چشمه دید، آن را برداشت و در خورجینش گذاشت و به راهش ادامه داد.
    در راه به مسافری برخورد که از شدت گرسنگی به حالت ضعف افتاده بود. کنار او نشست و از داخل خورجینش نان بیرون آورد و به اوداد. مرد گرسنه هنگام خوردن نان چشمش به سنگ گرانبهای درون خورجین افتاد. نگاهی به زاهد کرد و گفت:
    آیا آن سنگ را به من می دهی؟
    زاهد بی درنگ سنگ را درآورد و به او داد. مسافر از خوشحالی در پوست خود نمی نگجید. او می دانست که این سنگ آن قدر قیمتی است که با فروش آن می تواند تا آخر عمر در رفاه زندگی کند. بنابراین سنگ را برداشت و با عجله به طرف شهر حرکت کرد.
    چند روز بعد همان مسافر نزد زاهد در کوهستان برگشت و تا او را دید به او گفت:
    من خیلی فکر کردم تو با این که می دانستی این سنگ چقدر ارزش دارد خیلی راحت آن را به من هدیه کردی. بعد دست در جیبش برد و سنگ را در آورد و گفت:
    من این سنگ را به تو بر می گردانم ولی در عو ض چیز گرانبهای دیگری از تو می خواهم.
    به من یاد بده که چگونه می توانم مثل تو باشم!

  • ۱۱:۴۹   ۱۳۹۴/۵/۱۹
    avatar
    Elnaz1383
    کاربر جديد|71 |142 پست

    داستان مشاور و چوپان

    چوپانی مشغول چراندن گله گوسفندان خود در یک مرغزار دورافتاده بود. ناگهان سروکله ی یک اتومبیل جدید کروکی از میان گرد و غبار جاده های خاکی پیدا شد. رانندۀ آن اتومبیل که یک مرد جوان با لباس Brioni ، کفشهای Gucci ، عینک Ray-Ban و کراوات YSL بود، سرش را از پنجره اتومبیل بیرون آورد و پرسید: اگر من به تو بگویم که دقیقا چند راس گوسفند داری، یکی از آنها را به من خواهی داد؟
    چوپان نگاهی به جوان تازه به دوران رسیده و نگاهی به رمه اش که به آرامی در حال چریدن بود، انداخت و با وقار خاصی جواب مثبت داد.
    جوان، ماشین خود را در گوشه ای پارک کرد و کامپیوتر Notebook خود را به سرعت از ماشین بیرون آورد، آن را به یک تلفن راه دور وصل کرد، وارد صفحه ی NASA روی اینترنت، جایی که می توانست سیستم جستجوی ماهواره ای ( GPS ) را فعال کند، شد. منطقۀ چراگاه را مشخص کرد، یک بانک اطلاعاتی با 60 صفحۀ کاربرگ Excel را به وجود آورد و فرمول پیچیدۀ عملیاتی را وارد کامپیوتر کرد.
    بالاخره 150 صفحه ی اطلاعات خروجی سیستم را توسط یک چاپگر مینیاتوری همراهش چاپ کرد و آنگاه در حالی که آنها را به چوپان می داد، گفت: شما در اینجا دقیقا 1586 راس گوسفند داری.
    چوپان گفت: درست است. حالا همینطور که قبلا توافق کردیم، می توانی یکی از گوسفندها را ببری.
    آنگاه به نظاره ی مرد جوان که مشغول انتخاب کردن و قرار دادن آن گوسفند در داخل اتومبیلش بود، پرداخت. وقتی کار انتخاب آن مرد تمام شد، چوپان رو به او کرد و گفت: اگر من دقیقا به تو بگویم که چه کاره هستی، گوسفند مرا پس خواهی داد..مرد جوان پاسخ داد: آری، چرا که نه!
    چوپان گفت: تو یک مشاور هستی.
    مرد جوان گفت: راست می گویی، اما به من بگو که این را از کجا حدس زدی؟
    چوپان پاسخ داد: کار ساده ای است. بدون اینکه کسی از تو خواسته باشد، به اینجا آمدی. برای پاسخ دادن به سوالی که خود من جواب آن را از قبل می دانستم، مزد خواستی. مضافا اینکه هیچ چیز راجع به کسب و کار من نمی دانی، چون به جای گوسفند، سگ گله را برداشتی.
  • ۱۱:۵۳   ۱۳۹۴/۵/۱۹
    avatar
    Elnaz1383
    کاربر جديد|71 |142 پست

    مراسم تدفین نمی توانم!

    کلاس چهارم " دونا " هم مثل هر کلاس چهارم دیگری به نظر می رسید که در گذشته دیده بودم . بچه ها روی شش نیمکت پنج نفره می نشستند و میز معلم هم رو به روی آنها بود . از بسیاری از جنبه ها این کلاس هم شبیه همه کلاس های ابتدایی بود ، با این همه روزی که من برای اولین بار وارد کلاس شدم احساس کردم در جو آن ، هیجانی لطیف نهفته است .

    " دونا " معلم مدرسه ابتدایی شهر کوچکی در میشیگان ، دو سال تا بازنشستگی فرصت داشت . در ضمن به عنوان عضو داوطلب در برنامه " بهبود و پیشرفت آموزش استان " که من آن را سازماندهی کرده بودم ، شرکت داشت . من هم به عنوان بازرس در کلاس ها شرکت می کردم و سعی داشتم در امر آموزش تسهیلاتی را فراهم آورم .

    آن روز به کلاس " دونا " رفتم و روی نیمکت ته کلاس نشستم . شاگردان سخت مشغول پرکردن اوراقی بودند . به شاگرد ده ساله کنار دستم نگاه کردم و دیدم ورقه اش را با جملاتی که همه با " نمی توانم " شروع شده اند پر کرده است .

    " من نمی توانم درست به توپ فوتبال لگد بزنم . "
    " من نمی توانم عدد های بیشتر از سه رقم را تقسیم کنم . "
    " من نمی توانم کاری کنم که دبی مرا دوست داشته باشد . "

    نصف ورقه را پر کرده بود و هنوز هم با اراده و سماجت عجیبی به این کار ادامه می داد . از جا بلند شدم و روی کاغذ های همه شاگردان نگاهی انداختم . همه کاغذ ها پر از " نمی توانم " ها بود . کنجکاویم سخت تحریک شده بود . تصمیم گرفتم نگاهی به ورقه معلم بیندازم . دیدم که او سخت مشغول نوشتن " نمی توانم " است .

    " من نمی توانم مادر " جان " را وادار کنم به جلسه معلم ها بیاید . "
    " من نمی توانم دخترم را وادار کنم ماشین را بنزین بزند . "
    " من نمی توانم آلن را وادار کنم به جای مشت از حرف استفاده کند . "

    سردر نمی آوردم که این شاگرد ها و معلمشان چرا به جای استفاده از جملات مثبت به جملات منفی روی آورده اند . سعی کردم آرام بنشینم و ببینم عاقبت کار به کجا می کشد .
    شاگردان ده دقیقه دیگر هم نوشتند . خیلی ها یک صفحه را پر کرده بودند و می خواستند سراغ صفحه جدیدی بروند . معلم گفت :
    - همان یک صفحه کافی است . صفحه دیگر را شروع نکنید .
    بعد از بچه ها خواست که کاغذ هایشان را تا کنند و یکی یکی نزد او بروند .
    روی میز معلم یک جعبه خالی کفش بود . بچه ها کاغذ هایشان را داخل جعبه انداختند . وقتی همه کاغذ ها جمع شدند ، " دونا " در جعبه را بست ، آن را زیر بغلش زد و همراه با شاگردانش از کلاس بیرون رفتند .
    من پشت سرآنها راه افتادم . وسط راه ، " دونا " رفت و با یک بیل برگشت . بعد راه افتاد و بچه ها هم پشت سرش راه افتادند . بالاخره به انتهای زمین بازی که رسیدند ، ایستادند . بعد زمین را کندند .

    آنها می خواستند " نمی توانم " های خود را دفن کنند !

    کندن زمین ده دقیقه ی طول کشید چون همه بچه های کلاس چهارم دوست داشتند در این کار شرکت کنند . وقتی که سه چهارمتری زمین را کندند ، جعبه " نمی توانم " ها را ته گودال گذاشتند و بسرعت روی آن خاک ریختند . سی و یک شاگرد ده یازده ساله دور قبر ایستاده بودند . هر کدام از آنها حداقل یک ورقه پر از " نمی توانم " در آن قبر دفن کرده بود . معلمشان هم همین طور !

    در این موقع " دونا " گفت :
    - دختر ها ! پسر ها ! دست های همدیگر را بگیرید و سرتان را خم کنید .

    شاگرد ها بلافاصله حلقه ی تشکیل دادند و اطاعت کردند ، بعد هم با سرهای خم منتظر ماندند و " دونا " سخنرانی کرد :
    - دوستان ! ما امروز جمع شده ایم تا یاد و خاطره " نمی توانم " را گرامی بداریم . او در این دنیای خاکی با ما زندگی می کرد و در زندگی همه ما حضور داشت . متاسفانه هر جا که می رفتیم نام او را می شنیدیم ، در مدرسه ، در انجمن شهر ، در ادارات و حتی در کاخ سفید ! اینک ما " نمی توانم " را در جایگاه ابدی اش به خاک سپرده ایم . البته یاد او در وجود خواهر و برادر هایش یعنی " می توانم "، " خواهم توانست " و " همین حالا شروع خواهم کرد " باقی خواهد ماند . آنها به اندازه این خویشاوند مشهورشان شناخته شده نیستند ، ولی هنوز هم قدرتمند و قوی هستند . شاید روزی با کمک شما شاگرد ها ، آنها سرشناس تر از آنچه هستند ، بشوند .
    خداوند " نمی توانم " را قرین رحمت خود کند و به همه آنهایی که حضور دارند قدرت عنایت فرماید که بی حضور او به سوی آینده بهتر حرکت کنند . آمین !

    هنگامی که به این سخنرانی گوش می کردم فهمیدم که این شاگردان هرگز چنین روزی را فراموش نخواهند کرد . این حرکت شکوهمند سمبولیک چیزی بود که برای همه عمر به یاد آنها می ماند و در ضمیر ناخود آگاه آنها حک می شد . آنها " نمی توانم " های خود را نوشته و طی مراسمی تدفین کرده بودند . این تلاش شکوهمند ، بخشی از خدمات آن معلم ستوده بود . ولی هنوز کار معلم تمام نشده بود . در پایان مراسم ، معلم شاگردانش را به کلاس برگرداند . آنها با شیرینی ، ذرت و آب میوه ، مجلس ترحیم " نمی توانم " را برگزار کردند . " دونا " روی اعلامیه ترحیم نوشت :

    " نمی توانم : تاریخ فوت 28/3/1980 "

    و کاغذ را بالای تخته سیاه آویزان کرد تا در تمام طول سال به یاد بچه ها بماند . هر وقت شاگردی می گفت : " نمی توانم " ، دونا به اعلامیه اشاره می کرد و شاگرد به یاد می آورد که " نمی توانم " مرده است و او را به خاک سپرده اند .

    با اینکه سالها قبل من معلم " دونا " و او شاگرد من بود ، ولی آن روز مهمترین درس زندگیم را از او گرفتم . حالا سالها از آن روز گذشته است و من هر وقت می خواهم به خود بگویم که " نمی توانم " به یاد اعلامیه فوت " نمی توانم " و مراسم تدفین او می افتم .

  • ۱۱:۵۶   ۱۳۹۴/۵/۱۹
    avatar
    Elnaz1383
    کاربر جديد|71 |142 پست
    کریسمس در بروکلین و رومیزی
    یک داستان زیبا و واقعی که به ما می آموزد هیچ رویدادی بی دلیل نیست. کشیش تازه کار و همسرش برای نخستین ماموریت و خدمت خود کـه بازگشایی کلیسایی در حومه بروکلین ( شهر نیویورک ) بود در اوایل ماه کتبر وارد شهر شدند.
    زمانی که کلیسا را دیدند، دلشان از شور و شوق آکنده بود. کلیسا کهنه و قدیمی بود و به تعمیرات زیادی نیاز داشت. دو نفری نشستند و برنامه ریزی کردند تا همه چیز برای شب کریسمس یعـنـی 24 دسامبر آماده شود. کمی بیش از دو ماه برای انجام کار ها وقت داشتند .

    کشیش و همسرش سخت مشغول کار شدند. دیوار ها را با کاغذ دیواری پوشاندند. جاهایی را که رنگ لازم داشت، رنگ زدند و کار های دیگری را که باید می کردند، انجام دادند. روز 18 دسامبر آنها از برنامه شان جلو بودند و کـارها تقریباً رو به پایان بود.

    روز 19 دسامبر باران تندی گرفت که دو روز ادامه داشت. روز 21 دسامبر پس از پایان بارندگی، کشیش سری به کلیسا زد، وقتی وارد تـالار کلیسا شد، نزدیک بود قلب کشیش از کار بیافتد. سقف کلیسا چکه کـرده بود و در نتیجه بخش بزرگی از کاغذ دیواری به اندازه ای حدود 6 متر در 5/2 متر از روی دیوار جلویی و پشت میز موعظه کنده شده و سوراخ شده بود.

    کشیش در حالی که همه خاکروبه های کف زمین را پاک می کرد، با خود اندیشید که چاره ای جز به عقب انداختن برنامه شب کریسمس ندارد.
    در راه بازگشت به خانه دید که یکی از فروشگاه های محلّه، یک حـراج خیریه برگزار کرده است. کشیش از اتومبیلش پیاده شد و به سراغ حـراج رفت. در بین اجناس حراجی، یک رومیزی بسیار زیبای شیری رنگ دستبافت دید که به طرز هنرمندانه ای روی آن کار شده بود. رنگ آمیزی اش عالی بود. در میانه رومیزی یک صلیب گلدوزی شده به چشم می خورد. رومیزی درست به اندازه سوراخ روی دیوار بـود. کشیش رومیزی را خرید و به کلیسا برگشت.

    حالا دیگر بارش برف آغاز شده بود. زن سالمندی که از جهت رو به روی کشیش می آمد دوان دوان کوشید تا به اتوبوسی که تقریباً در حال حرکت بود برسد، ولی تلاشش بی فایده بود و اتوبوس راه افتاد. اتوبوس بعـدی 45 دقیقه دیگر می رسید. کشیش به زن پیشنهاد کرد که به جای ایستادن در هوای سـرد به درون کلیسا بیاید و آنجا منتظر شود. زن دعوت کشیش را پذیرفت و به کلیسـا آمـد و روی یکی از نیمکت های تالار نیایش نشست. کشیش رفت نردبان را آورد تا رومیـزی را روی دیوار نصب کند. پس از نصب، کشیش نگاه رضایت مندانه ای به پرده آویخـتـه شـده کرد، باورش نمی شد که این قدر زیبا باشد.

    کشیش متوجه شد که زن به سوی او می آید. زن پرسید: این رومیزی را از کـجا گرفته اید؟ و بعد گوشه رومیزی را به دقت نگاه کرد. در گوشه آن سه حـرف گلدوزی شده بود. این ها سه حرف نخست نام و نام خانوادگی او بودند. او 35 سال پیش این رومیزی را در کشور اتریش درست کرده بود. وقتی کشیش برای زن شرح داد کـه از کجا رومیزی را خریده است. باورکردنش برای زن سخت بود. سپس زن برای کشیش تعریف کرد که چگونه پیش از جنگ جهانی دوم، او و شوهرش در اتریش زندگی خوبی داشتند، ولی هنگامی که هیتلر و نازی ها سر کار آمدند، او ناچار شد اتریش را ترک کند .
    شوهرش قرار بود که یک هفته پس از او، به وی بپیوندد ولی شوهرش توسط نازی ها دستگیر و زندانی شد و زن دیگر هرگز شوهرش را ندید و هرگز هم به میهنش برنگشت.
    کشیش می خواست رومیزی را به زن بدهد، ولی زن گفت: بهتر است آن را برای کلیسا نگه دارید. کشیش اصرار کرد که اقلاً بگذارد او را با اتومبیل به خانه اش برساند و گفت این کمترین کاری است که می توانم برایتان انجام دهم. زن پذیرفت. زن در سوی دیگر شهر، یعنی جزیره استاتن Staten Island زندگی می کرد و آن روز برای تمیز کردن خانه یک نفر به این سوی شهر آمده بود.

    شب کریسمس برنامه عالی برگزارشد. تالار کلیسا تقریباً پـر بود.
    موسیقی و روح حکمفرما بر کلیسا فوق العاده بود. در پایان برنامه و هنگام خداحافظی، کشیش و همسرش با یکایک میهمانان دست داده و خدا نگهدار گفتند، بسیاری از آنها گفتند که بازهـم بـه کلیسا خواهند آمد. وقتی کشیش به درون تالار نیایش برگشت مرد سالمندی را که در نزدیکی کلیسا زندگی می کرد، دید که هنوز روی نیمکت نشسته است. مرد از کشیش پرسید کـه این رومیزی را از کجا گرفته اید؟ و سپس برای کشیش شرح داد که همسرش سال ها پیش در اتریش که رومیزی درست شبیه به این درست کرده بود و شگفت زده بود که چگونه ممکن است دو رومیزی عیناً شکل هم باشند. مرد به کشیش گفت که چگونه توسط نازی ها دستگیر و زندانی شده و هرگز نتوانسته همسر گم شده اش پیدا کند.

    پس از شنیدن این سخنان ، کشیش به مرد گفت: اجازه بدهید با ماشین دوری بزنیم و با هم گفت و گویی داشته باشیم. سپس او را سوار اتومبیل کرد و به جزیره استاتن و خانه زنی که سه روز پیش او را دیده بود، برد. کشیش به مرد کمک کرد تا از پله های ساختمان سه طبقه بالا برود و وقتی جلوی در آپارتمان زن رسید، زنگ در را به صدا درآورد. وقتی زن در را باز کرد، صحنه دیدار دوباره زن و شوهر پس از سال ها وصف ناشدنی بود.
    آنچه خواندید یک داستان واقعی بود که توسط کشیش Rob Reid گزارش شده است که می گوید: کار های خداوند شگفت انگیز است.
  • ۱۲:۰۳   ۱۳۹۴/۵/۱۹
    avatar
    Elnaz1383
    کاربر جديد|71 |142 پست
    همه چهار زن دارند
    روزی روزگاری تاجر ثروتمندی بود که 4 زن داشت . زن چهارم را از همه بیشتر دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قیمت و غذاهای خوشمزه پذیرایی می کرد. بسیار مراقبش بود و تنها بهترین چیزها را به او می داد.
    زن سومش را هم خیلی دوست داشت و به او افتخار می کرد . پیش دوستهایش او را برای جلوه گری می برد گرچه واهمه شدیدی داشت که روزی او با مردی دیگر برود و تنهایش بگذارد.
    واقعیت این است که او زن دومش را هم بسیار دوست می داشت . او زنی بسیار مهربان بود که دائما نگران و مراقب مرد بود. مرد در هر مشکلی به او پناه می برد و او نیز به تاجر کمک می کرد تا گره کارش را بگشاید و از مخمصه بیرون بیاید.
    اما زن اول مرد، زنی بسیار وفادار و توانا که در حقیقت عامل اصلی ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگی بود، اصلا مورد توجه مرد نبود. با اینکه از صمیم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه ای که تمام کارهایش با او بود حس می کرد و تقریبا هیچ توجهی به او نداشت.
    روزی مرد احساس مریضی کرد و قبل از آنکه دیر شود فهمید که به زودی خواهد مرد. به دارایی زیاد و زندگی مرفه خود اندیشید و با خود گفت :
    " من اکنون 4 زن دارم، اما اگر بمیرم دیگر هیچ کسی را نخواهم داشت، چه تنها و بیچاره خواهم شد"
    بنابر این تصمیم گرفت با زنانش حرف بزند و برای تنهاییش فکری بکند. اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت :
    "من تورا از همه بیشتر دوست دارم و از همه بیشتر به تو توجه کرده ام و انواع راحتی ها را برایت فراهم آورده ام، حالا در برابر این همه محبت من آیا در مرگ با من همراه می شوی تا تنها نمانم؟"
    زن به سرعت گفت :" هرگز" همین یک کلمه را گفت و مرد را رها کرد.
    ناچار با قلبی که به شدت شکسته بود نزد زن سوم رفت و گفت :
    " من در زندگی تو را بسیار دوست داشتم آیا در این سفر همراه من خواهی آمد؟"
    زن گفت :" البته که نه! زندگی در اینجا بسیار خوب است. تازه من بعد از تو می خواهم دوباره ازدواج کنم و بیشتر خوش باشم"
    قلب مرد با شنیدن این سخنان یخ کرد.
    مرد تاجر به زن دوم رو آورد و گفت :
    "تو همیشه به من کمک کرده ای. این بار هم به کمکت نیاز شدیدی دارم شاید از همیشه بیشتر، می توانی در مرگ همراه من باشی؟"
    زن گفت :" این بار با دفعات دیگر فرق دارد. من نهایتا می توانم تا گورستان همراه جسم بی جان تو بیایم اما در مرگ، متاسفم!"
    با این حرف گویی صاعقه ای به قلب مرد آتش زد.

    در همین حین صدایی او را به خود آورد :
    "من با تو می مانم، هرجا که بروی"
    تاجر نگاهش کرد، زن اول بود که پوست و استخوان شده بود، انگار سوء تغذیه بیمارش کرده باشد. غم سراسر وجودش را تیره و ناخوش کرده بود و هیچ زیبایی و نشاطی برایش باقی نمانده بود. تاجر سرش را به زیر انداخت و آرام گفت: "باید آن روزهایی که می توانستم به تو توجه می کردم و مراقبت بودم"
    *****
    در حقیقت هر کدام از ما همانند تاجر چهار زن داریم!
    الف : زن چهارم که بدن ماست. مهم نیست چقدر زمان و پول صرف زیبا کردن او بکنی وقت مرگ، اول از همه او ترا ترک می کند.
    ب: زن سوم که دارایی های ماست. هرچقدر هم برایت عزیز باشند وقتی بمیری به دست دیگران خواهد افتاد.
    ج : زن دوم که خانواده و دوستان ما هستند. هر چقدر هم صمیمی و عزیز باشند، وقت مردن نهایتا تا سر مزارت کنارت خواهند ماند.
    د: زن اول که روح ماست. غالبا به آن بی توجهیم و تمام وقت خود را صرف تن و پول و دوست می کنیم. او ضامن توانمندی های ماست اما ما ضعیف و درمانده رهایش کرده ایم تا روزی که قرار است همراه ما باشد اما دیگر هیچ قدرت و توانی برایش باقی نمانده است.
  • ۱۲:۰۴   ۱۳۹۴/۵/۱۹
    avatar
    Elnaz1383
    کاربر جديد|71 |142 پست
    حکایت : به مشکلات بخندید
    مرد جوانی که می خواست راه معنویت را طی کند به سراغ استاد رفت. استاد خردمند گفت: تا یک سال به هر کسی که به تو حمله کند و دشنام دهد پولی بده.
    تا دوازده ماه هر کسی به جوان حمله می کرد جوان به او پولی میداد. آخر سال باز به سراغ استاد رفت تا گام بعد را بیاموزد.
    استاد گفت: به شهر برو و برایم غذا بخر.
    همین که مرد رفت استاد خود را به لباس یک گدا در آورد و از راه میانبر کنار دروازه شهر رفت. وقتی مرد جوان رسید، استاد شروع کرد به توهین کردن به او.
    جوان به گدا گفت: عالی است! یک سال مجبور بودم به هر کسی که به من توهین می کرد پول بدهم اما حالا می توانم مجانی فحش بشنوم، بدون آنکه پشیزی خرج کنم.
    استاد وقتی صحبت جوان را شنید رو نشان داده و گفت: برای گام بعدی آماده ای چون یاد گرفتی به روی مشکلات بخندی!
    داوینچی می گوید: مشکلات نمی تواند مرا شکست دهند، هر مشکلی در برابر تصمیم قاطع من تسلیم می شود.
  • ۱۲:۰۶   ۱۳۹۴/۵/۱۹
    avatar
    Elnaz1383
    کاربر جديد|71 |142 پست
    داستان تار عنکبوت و تنها راه نجات از جهنم
    مردی در جهنم بود که فرشته ای برای کمک به او آمد و گفت من تو را نجات می دهم برای اینکه تو روزی کاری نیک انجام داده ای فکر کن ببین آن را به خاطر می آوری یا نه؟
    او فکر کرد و به یادش آمد که روزی در راهی که میرفت عنکبوتی را دید اما برای آنکه او را له نکند راهش را کج کرد و از سمت دیگری عبور کرد.
    فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنکبوتی پایین آمد و فرشته گفت تار عنکبوت را بگیر و بالا برو تا به بهشت بروی. مرد تار عنکبوت را گرفت در همین هنگام جهنمیان دیگر هم که فرصتی برای نجات خود یافتند به سمت تار عنکبوت دست دراز کردند تا بالا بروند اما مرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنکبوت پاره شود و خود بیفتد که ناگهان تار عنکبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پرت شد فرشته با ناراحتی گفت تو تنها راه نجاتی را که داشتی با فکر کردن به خود و فراموش کردن دیگران از دست دادی. دیگر راه نجاتی برای تو نیست و بعد فرشته ناپدید شد.
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان