داستان 3 -داستان گدا و یک صندوق قدیمی...
گدایی
سی سال کنار جاده ای نشسته بود . روزی غریبه ای از کنار او گذشت . گدا مثل
همیشه کاسه خود را به سوی او گرفت و از او درخواست پول کرد . غریبه گفت
چیزی ندارم به تو بدهم . آنگاه از او پرید آن چیست که رویش نشسته ای ؟
گدا
گفت هیچ . یک صندوق قدیمی . تا آنجا که یادم می آید روی همین صندوق نشسته
ام و گدایی کرده ام . ... غریبه گفت آیا تا کنون داخل صندوق را دیده ای ؟
گدا جواب داد ؛ نه برای چه باید داخلش را ببینم ؟ غریبه اصرار کرد که او
داخل صندوق را نگاهی بیاندازد و گدا کنجکاو شد و سعی کرد در صندوق را باز
کند . ناگهان در صندوق باز شد و گدا با حیرت و ناباوری و شادمانی دید که
صندوق پر از جواهر است .
من همان غریبه اما که چیزی ندارم به تو بدهم . اما به تو می گویم نگاهی به درون بینداز . نه درون صندوق بلکه درون خویش .
صدایت
را می شنوم که می گویی اما من گدا نیستم . اما همه کسانی که ثروت حقیقی
خویش را پیدا نکرده اند گدایند . همان ثروتی که شادمانی از هستی است . همان
چشمه ژرف که در درون می جوشد .
آن ها اگر ملیون ها دلار پول نیز
داشته باشند باز هم گدایند . این آدم ها با کاسه گدایی در دست بیرون از
خویش پرسه می زنند تا از این و آن ذره ای لذت یا رضایت کسب کنند . آن ها
اعتبار امنیت و عشق می خواهند و نمی دانند که گنجی که درون آن هاست بیش تر
از همه آن چیز هایی است که دنیا می تواند به آن ها پیشکش کند .