داستــــــان 14 *یــا ستــٌــار*
جوان سر به زیر نشسته بود بین جمعیت,همه آمده بودند برای دعای باران.
خشکسالی آمده بود.نه قطره بارانی,نه پاره ابری! بنی اسرائیل آمدند سراغ پیامبرشان که دعا بخواند ولی هرچه
می نشست زیر آسمان و دعا میخواند بی اثر بود...نسیمی هم نمی وزید,چه برسد به خنکای قطرات باران.
پیامبر خدا,از خدا دلیل خواست.ندا آمد در قوم تو گنهکاری هست که یا بایدتوبه کند یا برود تا دعایتان مستجاب شود.
جوان عرق پیشانی اش را پاک کرد و پشت جمعیت پنهان شد.
ــ "خدایا آبرویم را جلوی بندگانت نریز!"
خبری از باران نشد...
ــ "من از گناهانم توبه میکنم,توبه ای بی بازگشت"
زمین تشنه تر شد...
جوان دست زد به زمین و بلند شد.قطره اشکی چکید روی زمین...
آسمان باریدن گرفت و موسی(ع)نماز شکر خواند...