داستــــان 16 :
* یــــــــا عفــــــو*
غلام سفره را پهن کرد.خورشت آورد و نوشیدنی.کاسه آب و طرف میوه.
آقای خانه بالای سفره نشسته بود,با جامه نویی به تن و دستار تازه ای به سر.
غلام میخواست ظرف غذا را بیاورد,پایش گرفت به پیراهن بلند عربی اش و کاسه از دستش افتاد.
غذا پاچید به سر و روی صاحب خانه و لباسهای نوی او...
غلام سراپا میلرزید,فکر کرد الان است که کتک بخورد یا بفرستندش خانه دیگری برای بردگی!
همانجا نشست.گفت:(سرورم!پرهیزگاران موقع عصبانیت,خشم خود را میخورند واز گناه مردم میگذرند.)
حضرت امام حســــین(ع) دستی به سر و روی خود کشید و به صورت گرفته غلام خندید.