۱۱:۵۸ ۱۳۹۳/۳/۱۳
سخنان پير طريقت :
خداوندا ، نام تو ما را جواز ، مهر تو ما را جهاز ، شناخت تو ما را امان ، و
لطف تو ما را عيان . خداوندا ، ضعيفان را پناهي ، قاصدان را بر سر راهي ، و
مومنان را گواهي ، چه عزيز است آنكس كه تو خواهي .
دو گيتي در سر دوستي شد و دوستي در سر دوست ، اكنون نميتوانم
گفت كه او است .
خدايا ، از آنچه نخواستي چه آيد ؟ و آنرا كه نخواندي كي آيد ؟ ، نا كشته را
از آب چيست ؟ و نابايسته را جواب چه ؟ تلخ را چه سود گرش آب خوش در
جوار است ؟ و خار را چه حاصل كو را بوي گل در كنار است ؟ قسمتي رفته
، نفزوده و نه كاسته ، چه توان كرد ؟ داور اعلي چنين خواست . شيطان در
افق بالا زيسته و هزاران عبادت ورزيده ، چه سود داشت كه نبود بايسته !
خدايا ، آنروز كجا باز يابم كه تو مرا بودي و من نبودم ، تا باز به آنروز نرسم
ميان آتش و دودم ، اگر به دو گيتي آنروز يابم ، من بر سودم ، و اگر بود تو
خود را دريابم ، به نبود خود خشنودم .
خدايا ، نه شناخت تو را توان ، نه ثناي تو را زبان ، نه درياي جلال و كبرياي
تو را كران ، پس تو را مدح و ثنا چون توان ؟
اي مهيمن اكرم ، اي محتجب معظم ، اي متجلي به كرم ، اي قسام پيش
از لوح و قلم ، بادا كه روزي باز رهم از زحمت حوا و آدم ، آزاد شوم از بند
وجود و عدم ، از دل بيرون كنم اين حسرت و ندم ، و با دوست بر آسايم يك
دم و در مجلس انس قدح شادي نهاده دمادم .
اي نزديكتر به ما از ما ، و مهربانتر از ما به ما ، نوازنده ما بي ما ، به كرم
خويش نه به سزاي ما ، هر چه كرديم تاوان بر ما ، هر چه تو كردي باقي بر
ما ، هر چه كردي به جاي ما ، بخود كردي نه براي ما .
الهي ، آنكه تو را به صنايع شناخت ، بر سبب موقوف است و با واسطه راه
دارد ، و آنكه تو را به صفات شناخت در خبر محبوس و محصور است و او كه
تو را به اشارت شناخت ، صحبت را مطلوب است ، او كه ربوده تو است ، از
خود معصوم است .
( اَلسًتُ برُبكُم ) كرامت خدا است ، و ( بلي ) نيكويي و احسان اوست كه
داعي و مجيب هر دو يكي است و پرسنده و پاسخ گوينده خداوند است ،
آنچنان كه خداوند بنده خود را خواند ، و او را به خود نيوشيد ، و گوش شنوا
داد و خود جواب داد و به بنده جواب بخشيد .
الهي ، خود را از همه بتو وابستم ، اگر بداري ترا پرستم ، و اگر نداري خود
پرستم ، نوميدم مساز ، بگير دستم .
الهي ، آنچه ما خود كِشتيم ، به بر ميار و آنچه تو ما را كشتي آفت ما از آن
بازدار .
الهي ، گل بهشت در چشم عارفان خار است ، جوينده ترا با بهشت چكار
است ؟
الهي ، دلي ده كه در كار تو جان بازيم و جاني ده كه كار آن جهان بسازيم .
الهي ، نفسي ده كه حلقه بندگي تو گوش كند ، و جاني ده كه زهر حكمت
تو نوش كند .
الهي ، كاشكي عبدالله خاك بودي ، تا نامش از دفتر وجود پاك بودي .
الهي ، اقرار كردم به مفلسي و هيچ كسي ، اي يگانه كه از هر چيز
مقدسي ، چه شود اگر مفلسي را در نفس آخر به فرياد رسي ؟
الهي ، آتش يافت با نور شناخت آميختي ، و از باغ وصال نسيم قرب
برانگيختي ، به آتش دوستي آب گل سوختي ، تا ديده عارف را ديدار خود
آموختي .
توحيد نه همه آنست كه او را يگانه داني ، بلكه توحيد حقيقي آنست كه او
را يگانه باشي و از غير او بيگانه ، آغاز عنايت آنست كه خداوند بندگان را
قصدي و نيتي غيبي دهد تا ايشانرا از جهان باز برد و در دلشان نوري تابان
افكند ، تا از جهانيان باز برد و چون منفرد و تنها شود ، آنگاه وصال را شايد ...
الهي ، تا آموختن را آموختم ، آموخته را جمله بسوختم ، اندوخته را
برانداختم ، و انداخته را بياندوختم ، نيست را بفروختم تا هست بيافروختم ،
خدايا تا يگانه بشناختم ، در آرزوي شادي بگداختم ، كي باشد كه گويم
پيمانه بيانداختم ، از علايق واپرداختم و بود خويش جمله در باختم .