از گیم زدن و فیلم تماشا کردن تا اس ام اس بازی، آیا به خاطر انجام دادن کارهای ظاهرا بی فایده فقط برای حال کردن، باید احساس بدی داشته باشیم؟
تا نسخه جدید پی اس را می خریم و قبل از اینکه نصبش کنیم، سر و کله اش پیدا می شود. یا وقتی که رفیقی اس ام اس می دهد بیا برویم بیرون یک هوایی بخوریم و ما هنوز جوابش را نداده ایم. غول خفته عذاب وجدان ماشین حساب به دست سراغمان می آید که هی تو، چه کار داری می کنی؟
آیا می دانی با وقت/ انرژی که بابت این کار بی فایده می خواهی بگذاری، چه کارهای نیک و سازنده دیگری می توانی انجام بدهی؟ و بعد یک حساب سرانگشتی که البته از قبل مشخص است او در آن برنده است و ما بازنده. که خیابان گردی بازنده ای ابدیست در برابر درس خواندن. خب چه کار باید بکنیم در این مواقع؟ حق با چه کسی است؟ ما یا وجدان ما؟ اصلا حقی وجود دارد؟
حقی به نام لذت
یک
قصه/ خاطره شماره یک: انگری بردز و دیگر هیچ. همان سال اولی که آمده بود و تازه داشت بین اپل بازها جا می افتاد. تا بعد که نسخه اندروید و ویندوزش بیاید و بعدتر هم نسخه اش برای تمام دستگاه ها و سیستم های موجود در عالم، شامل ماشین حساب ها حتی. گروهی بودند از رفقا که روز و شب، و از روز تا شب، به صورت گروهی انگری بردز بازی می کردند. هر روز جمع می شدند خانه یکی و ته تمام راحل را یکی یکی در می آوردند و بعد که یکدور بازی را تمام می کردند، دوباره از مرحله اول شروع می کردند و این بار با هدف ثبت ته رکوردِ ممکن. و بعد که این هم تمام می شد، باز یک هدف فرضی دیگر – مثل با رتبه دو تمام کردن – درست می کردند و همان را تا تهش می رفتند و تا اینها را انجام بدهند، آپدیت های مرحله های بعدی آمده بود و از قطع شدن این چرخه جلوگیری می کرد. چرا این کار را می کردند؟ چون حال می داد؛ همین سه کلمه. دقیقا و فقط همین سه کلمه.
دو
اما اینطوری نگاه نکنید دوستان ما را. حالا به این شدت رادیکالانه هم نه، مقداری کمترش را اکثر ما اهل انگری بردز زدن بودی. انگری بردز هم نه، لااقل در برهه ای از عمرمان اهل فیفا / پی اس دیگر بودیم. و بر فرض محال اهل هیچ کدام این دوتا هم نبوده باشیم، اهل «اس ام اس بازی» دیگر بوده ایم. مهم اینکه همه ما بالاخره در یک کاری در اصل منطقِ «چرا؟ چون حال می ده» با آن دوستان شریک بوده ایم. کارهایی که شاید با هم تفاوت داشته باشند، ولی در یک چیز مشترکند؛ اینکه فقط به خاطر لذت بردن سراغشان رفته ایم. بدون هیچ پسوند «مفیدساز»ی.
پسوندهایی که تنگ بیشتر کارهایی که دوست داریم می توانیم بزنیم؛ از فوتبال تا سفر و مهمانی. ما می خواهیم در مورد آن جنس کارها حرف بزنیم. کارهایی که انجامشان می دهیم فقط برای لذت بردن، برای حال کردن و خوش بودن. آیا یک کاری را برای صرف لذت بردن انجام دادن مشکلی دارد؟ آیا باید وجدان اخلاقی مان درد بگیرد؟ می دانیم که این دو وجدان در مورد ابعادی از زندگی برای ما هدف گذاری هایی دارند، دانشگاه برو، دزدی نکن، دروغ نگو، حالا لذت بردن محض و انجام کارهای صرفا باحال کجای منظومه خواسته های آنها قرار می گیرد؟ مزاحم یا مراحم؟
سه
اصلا یک چیزی؛ چرا لذت باید یا مزاحم باشد یا مراحم؟ چرا نباید خودش یک کار محترم مستقل باشد؟ حتی اگر هیچ فایده ای هم نداشته باشد. همین که حالمان را خوب می کند، زندگیمان را با کیفیت می کند، خودش کافی نیست برای محترم شدن؟ و وقتی که با چیزهایی که ازمان خواسته شده منافات نداشته باشد، نه مزاحم درس باشد و نه باعث مردم آزاری بشود، مثل همان انگری بردز یا فیفا زدن، یا حتی دوردور کردن در خیابان ها، جایش در منظومه آن خواسته ها هم روشن می شود. برخلاف ظاهر غلط اندازش، یک جای احتمالا خوب. بدون هیچ عذاب وجدان بیهوده ای.
چهار
اما یک مشکلی. آیا صرف کردن عمر برای فقط لذت بردن، باعث زدن از کارهای مفید دیگر نمی شود؟ آیا نمی شود با انجام کارهای «نیک» به جای کارهای صرفا باحال، زندگی بهتری داشت؟ یعنی آیا ما زنندگی سطح پایین را به خاطر لذت ترجیح می دهیم به زندگی با کیفیت؟ زندگی که دو ساعت انگری بردز دارد قابل مقایسه است با زندگی که آن دو ساعت را درس خواندن دارد؟ ما چطوری با دانستن اینها می توانیم تن بدهیم به انتخاب کارهای بیهوده به جای کارهای باهوده؟
جواب این مشکل یک جمله است. ما بعد از رعایت حداقل ها (دانشگاه رفتن به جای توی خانه خوابیدن)، «حق» داریم هر سطحی از خوبی که «دل»مان می خواهد را انتخاب کنیم. چیزی که از ما خواسته شده یک حداقل است برای به فنا ندادن عمر. و بعد از آن، دست خود ماست. قرار نیست همه، همه خوبی ها را انتخاب کنند تا ته. هر کس به قدری که می کشد، به قدری که دلش می خواهد انتخاب می کند و حتما این به هیچ کسی ربط ندارد به جز خودش. خودمان.
پنج
پاراگراف سرشار از بدآموزی بالا می رفت تا این متن را با مشکل جدی از ناحیه ممیزی روبرو کند. اگر این پاراگراف خنثی کننده پنجم که دارید می خوانید نبود.
قصه / خاطره شماره دو: یک گروه دیگر از دوستان هم بودند که رسم جالبی داشتند. اسم یک روز هفته را روز گیم گذاشته بودند در شرکت. یعنی 24 ساعت یک ضرب گیم بازی کردن. هر کس هر گیمی. در چند گروه و چند ژانر مختلف. به شکل شبکه و غیرشبکه. یک فضای آماده شده برای بازی، و بعد تا سر حد مرگ بازی کردن. نکته جالب و مورد مثال این وسط اما چگونگی نماز خواندنشان بود در آن روز عزیز: می گرفتند وقت دقیق قضا شدن نماز را حساب می کردند، و بعد با تخمینی که از کمترین زمان لازم برای جمع کردن سر و ته نماز داشتند، سه چهار دقیقه مانده به آخر وقت، همه با هم هجوم می بردند به مهرها و جانمازها و فیت با آخر وقت، نمالزشان را تند تند می خواندند و بعد برمی گشتند به جریان بازی.
روی کاغذ کارشان مشکلی نداشت. نماز را خوانده بودند، هر چند آخر وقت، کار و زندگیشان هم سر جایش بود، هر چند به جز یک 24 ساعت، و بیشتر از اینها هم که لازم نبود کاری کنند اما یک امای مهمی اینجا وجود دارد. اینکه اما آیا اگر جور دیگری فکر می کردند بهتر نبود برایشان؟ نه خیلی هم جور دیگر، یک ذره؛ مثلا در این حد که 24 ساعت بشود 20 ساعت. یا نماز زیپ شده آخر وقت بشود نماز کمی کمتر زیپ شده یک ساعت مانده به آخر وقت. نمی شد؟ می شد. وظیفه داشتند؟ نه. اما بهتر نبود؟ چرا. راز اینکه اینقدر اختیار داریم در منظومه بایدها و نبایدها که باعث می شود همه آن چیزهای لذتبخش و حال دهنده داخلش بگنجند، این است که همان اندازه هم عقل به مان داده شده است. و بعد، انتخاب با ماست.
مرتاض که نیستیم!
همیشه عذابم می دهد. این طرز فکر نادرست برخی. همیشه داغونم می کند. این افراط و تفریط ها. بچه که بودم، فکر می کردم پول داشتن و ماشین مدل بالا سوار شدن یک جوری است؛ یعنی طرف که وظع مالی خوبی دارد حتما یک جای کارش می لنگد. فکر می کردم مگر می شود آن شکلی بود و آدم خوبی هم بود. مگر می شود در ثروت غوطه ور بود و انسان پاکی هم بود. خلاصه دغدغه ای بود برایم این ماجرا.
کم کم که بزرگتر شدم، کم کم که بیشتر «فکر» کردم تا رویاپردازی، فهمیدم آره، انگار می شود. مشکلش چیست؟ طرف زحمت کشیده، عرق ریخته، کار تمیز انجام داده، روزگار بی پولی را گذرانده و حالا با چندتا کارخانه اش زندگی می کند برای خودش و آخر هفته ها هم اسکی می رود. پول دارد، پول حلالی هم دارد. هم زیارتش به جاست، هم تورهای اروپایی اش. اصلا مگر تناقضی دارند اینها با هم؟
حالا دیگر به یقین رسیده ام که می شود انسان خوب، پاک و دوست داشتنی بود و زندگی مرفهی هم داشت. می توان مسلمان بود و ثروتمند هم بود. می توان مسلمان با اخلاقی بود و از زندگی هم لذت برد. می توان مسلمان با اخلاق خیری بود و در عین حال به بانجی جامپینگ هم علاقمند بود! آخر کی گفته است زندگی خوب یعنی فقر و محرومیت؟ کی گفته است مسلمانی یعنی عطر خوشبو نزدن؟
بردن لذت در برابر نبردن چه چیزهایی؟
با دوستم رفته بودیم سلف سرویس دانشگاه تا ناهار را بخوریم و سریع برگردیم سراغ ادامه درس خواندنمان؛ طبق عادت همیشگی حسابی به غذا نمک زدم. دوستم گفت: «چرا آنقدر نمک می زنی؟ می میری ها!» گفتم: «می خوام از غذام لذت ببرم.» گفت: «باشه، گوش نکن، بخور، بمیر! این نمکی که تو می خوری تا چند سال دیگه باعث یک عالمه مریضی می شه. این چه جور لذتیه آخه؟» گوش نکردم من اما روزها و وعده های بعد هم به آنطور نمک خوردن ادامه دادم و می دانم که باید منتظر عوارضش در میانسالی و پیری باشم.
برادرم هدفون را فرو کرده بود در گوشش و صدایش را هم تا ته زیاد کرده بود. بهش گفتم: بابا جان صدای او تا اینجا میاد، کمترش کنی نمی شنوی؟ کر میشی ها! گفت: می خوام از مویقی لذت ببرم، صداش رو کمتر از این کنم، باسش می ره حال نمی ده!» با خودم گفتم: «این چه جور لذتیه، آخه؟ لذتی که چند سال دیگه باعث می شه دیگه کلا نتونی لذت ببری بی باس و با باس!!»
مثال هایی از این دست زیادند: مواقعی که ما داریم لذت و خوشی آینده مان را در پای لذت های کنونی مان قربانی می کنیم. آیا ما می خواهیم به حرف دوست دلسوزمان گوش کنیم تا بتوانیم تا همیشه عمر، غذای نمکین بخوریم، یا آنقدر در خوردن نمک افراط می کنیم که پزشک برای ما خوردن نمک را تا پایان عمر ممنوع کند؟ آیا به حرف دیگری گوش می کنیم و صدای موسیقی را کم می کنیم تا همیشه از صدای آن لذت ببریم یا اینکه آنقدر با صدای بلند گوش می دهیم که دیگر تا پایان عمر نتوانیم هیچ چیزی را درست و حسابی بشنویم؟
چیزی که حال می دهد خاطره می شود
نشاط و عیش و جوانی چو گل غنیمت دان
که حافظ نبود بر رسول، غیر بلاغ
مجری: بییندگان! امروز طی یه غافلگیری، ارتباط مستقیم داریم با ایشون (با دست نشان می دهد مرا).
من: بله! امشب می خوام تو برنامه زنده شما از جدیدترین مِلودیم رونمایی کنم.
مجری: اوه چقدر عالی! بفرمایین.
من: (با صدای خیلی بلند) دیرین، دید، دیری دید، دید. آقای مجری همراهی کن.
مجری: (با صدای خیلی بلند) دیپ دیپ دیکش دیپ، دیپ دیپ دیکش دیپ.
اوه اوه اوه! چه بارونی گرفت! یووووووو ... هیـــــــیــــــــــــــی.
به خاطر شریفم دارم شب بود، به اتفاق یکی از بچه ها از نمایشگاه موقتیِ جک و جانورهای ایرانی برمی گشتیم. آن موقع ها هزار تومان خیلی بود که شد باهاش دوتا از این نوشیدنی های پالپ دار بخریم. تا قبل از اینکه باران شدت بگیرد و با داد و جیغ بدویم سمت خانه هایمان، توی بطری خالی نوشیدنی، تا جایی که انرژی داشتیم در نهایت بلاهت حرف الکی زدیم و قاه قاه خندیدیم و هفت، هشت ملودی دیگرِ خودمان را رونمایی کردیم با هم. با صدای خیلی بلند. بعد از آن یددار با جک و جانورها، باز هم من به سالن برگزاری نمایشگاه های استانمان رفتم. نمایشگاه های کامپیوتر و آی تی، آثار دستی استان ها، عیدانه، محصولات کشاورزی استان ها، خرید نوروزی، لوازم التحریر ...
اما فقط مسیر برگشت نمایشگاه جک و جانورها در خاطر شریفم هست.
می گویند عمری که به خاطر ندارید را جزء زندگی حساب نیاورید.
منبع:همشهری جوان