"گلرو" :
سلام
قبل از هر چیز دوست دارم خودمو براتون معرفی کنم. اسمم رو که میدونید. من ساکن و اهل تهران هستم. در یک خانواده که خیلی تحصیلات براشون مهم بود به دنیا اومدم. پدرم مهندس عمران و مادرم استاد ادبیات دانشگاه هستند. یک خواهر بزرگتر دارم که دندان پزشکه و حدود سه سالی هست که خاله یه دختر کوچولوی بانمک شدم. بر خلاف خواهرم من به تحصیلات دانشگاهی اعتقادی نداشتم و بعد گرفتن دیپلم وارد بازار کار شدم. اولین بار در شونزده سالگی به فرزند یکی از آشنایان زبان انگلیسی یاد دادم و بابتش پول دریافت کردم که اولین درآمد من محسوب میشه. در حال حاضر هم بعد ار گذشت تقریبا بیست سال به همین کار یعنی آموزش زبان به بچه ها مشغولم. همیشه از کار کردن با بچه ها لذت بردم و اونا هم منو دوست خودشون می دونستن اما جرات داشتن فرزندی برای خودم رو نداشتم، در بیست و هشت سالگی ازدواج کردم . اوایل فکر داشتن فرزند برام بی معنی و نشدنی بود و کم کم به یک فکر ترسناک و دلهره آور تبدیل شد. اما یک سال پیش احساس کردم که دلم میخواد این حس و مسئولیت رو تجربه کنم اما همچنان در موردش تردید و ترس داشتم. در آخر در سی و شش سالگی متوجه شدم که باردار هستم. میخوام اینجا از همه احساسات واقعی خودم بگم. شاید برای کسانی که در شرایط من بودن یا هستن مفید باشه. البته خیلی هم امیدوارم که بتونم دوستای با تجربه ای پیدا کنم تا این سفر نه ماهه که یک ماهش گذشت رو با خیال آسوده تری طی کنم.
واااااای چه سرگذشت باحالی!