“گفته بودی که چرا محو تماشای منی؟
وان چنان مات که یک دم مژه بر هم نزنی!
مژه بر هم نزنم تا که ز دستم نرود
ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی!”
فریدون مشیری
“قانعم، بیشتر از این چه بخواهم از تو
گاه گاهی که کنارت بنشینم کافی است”
محمدعلی بهمنی
“دوست داشتنت،
اندازه ندارد، پایان ندارد،گویی بایستی بر ساحل اقیانوس و
موجهای کوچک و بزرگِ مکرّر را بیانتها بشماری.”
سید علی صالحی
“بدترین چیز ِ مهاجرت این نیست که از صفر شروع کنی یا در تنگنای اقتصادی باشی، بدترین چیزش این است که باز احساس کنی اینجا هم “جای تو” نیست. چنانکه “آنجا” هم جای تو نبود.”
__ محمدسعید حنایی کاشانی __
مجله حرفه هنرمند، شماره ۵۰، صفحه ۲۲۸
“چراغهای رابطه تاریکند،
کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد،
کسی مرا به میهمانی گنجشک ها نخواهد برد
پرنده مردنی است،
پرواز را به خاطر بسپار …..”
فروغ فرخزاد
“تمامِ خانه سکوت و تمام شهر، صداست
از این سکوت گریزان، از آن صــدا، بیزار…!”
فاضل نظری
“پزشکان اصطلاحاتی دارند که ما نمی فهمیم ..
ما دردهایی داریم که آنها نمی فهمند ..
نفهمی بد دردی است ..
خوش بحال دامپزشکان …”
اکبر اکسیر
“رفتن کار ساده ای است
در حالی که فراموش کردن انقلابی است بزرگ …”
ناظم حکمت
“همیشه هم خوب نیست که طرف مقابل از احساس شما با خبر شود، گاهی افراد ظرفیت دوست داشته شدن از سوی دیگران را ندارند…”
جویس کراوا اوتس
“این خوشبختی یک مرد است که زنش به پای او پیر شود.”
رقص مرگ – آگوست استریندبرگ
“+ زن: این کفشا تو رو یاد چی میندازه؟
– دوست زن: هنوز اینارو داری؟!
+ آره…
– چقدر جنس خوب بهت دادم… ببین نوی نو مونده !…
+ بیخود شلوغش نکن… ربطی به جنس کفش تو نداره… منم که جایی ندارم برم !…”
به همین سادگی- رضا میرکریمی
“بد شانسی های احساسی ام بیشتر ناشی از خودم بود تا او ، زیرا او را طوری دوست داشتم که او هرگز قادر نبود همان طور دوستم بدارد ، اگر چه در فرصت های نادری کوشیده بود .”
دختری از پرو – ماریو بارگاس یوسا
“فکر می کنی چه کسی هستی که زندگی مرا قضاوت می کنی؟
می دانم که کامل نیستم
-و برای کامل بودن هم زندگی نمی کنم-
ولی قبل از آن که انگشت اشاره ات را به سمت من نشانه بگیری…
مطمئن شو که دستان ات پاک اند!”
باب مارلی
“گاهى…
بعضى ها رو خیلى راحت مى بخشى
چون دوست دارى، بازم تو زندگیت باشن! “
میلان کوندرا
“ﻣﺤﺒﻮﺏ ﻣﻦ
ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺖﺩﺍﺷﺘﻨﻢ ﻣﯽﺗﺮﺳﺪ
ﺍﺯ ﺩﺍﺷﺘﻨﻢ ﻣﯽﺗﺮﺳﺪ
ﺍﺯ ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﻢ ﻫﻢ ﻣﯽﺗﺮﺳﺪ
ﺑﺎ ﺍﯾﻦﻫﻤﻪ ﺍﻣﺎ
ﻣﺒﺎﺩﺍ ﮔﻤﺎﻥ ﮐﻨﯿﺪ ﻣﺮﺩ ﺷﺠﺎﻋﯽ ﻧﯿﺴﺖ
ﻭﻃﻨﺶ ﺑﻮﺩﻡ ﺍﮔﺮ
ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﻦ ﻣﯽﺟﻨﮕﯿﺪ
ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺍﮔﺮ
ﺑﺨﺎﻃﺮﻡ
ﺟﺎﻥ …
ﻣﻦ ﺍﻣﺎ
ﻫﯿﭻ ﮐﺲﺍﺵ
ﻧﯿﺴﺘﻢ
ﻣﻦ
ﻫﯿﭽﮑﺲﺍﺵ ﻫﺴﺘﻢ ..”
ﺭﻭﯾﺎ ﺷﺎﻩ ﺣﺴﯿﻦﺯﺍﺩﻩ
“با مشـاهده یـک در ، بـی درنـگ لـزوم دیـوارها احسـاس مـی شـود .
آیـا بـا مشـاهده یـک دیـوار هـم ، بـه هـمان انـدازه لـزوم یـک در را احسـاس مـی کـنیم؟”
احمـد شاملو
“کسـی بـه جـز خـودم مسـئول سـقوطم نیـست ؛ بزرگتـرین دشمـنی کـه باعـث بـه وجـود آمدن سرنوشـتی غـم انگـیز و اندوهـبار برایـم شـده تنهـا خـودم هسـتم.”
ناپلئـــون بنـــاپارت
“احسـاس عشـق همـه مـا را دچـار ایـن توهـم گمـراه کـننده مـی سـازد کـه طـرف خـود را مـی شناسیــم.”
مـیلان کـوندرا
“انتقـام ناشـی از ضعـف روحـی کسانـی اسـت کـه نمـی تواننـد ناملایمـات را تحمـل کـنند.”
فرانسوا لارشفوکو
“راز موفقیـت در ایـن اجتمـاع ایـن اسـت کـه یقیـن داشـته باشیـم همـه تقریبـا بـه یـک انـدازه بـی شعورنـد ، امـا جـوری وانمـود کنیـم کـه انگـار هرکـدام از آنهـا بیشتـر از دیگـری مـی فهمـد!”
وودی آلــن
“رسـم روزگـار اسـت دیگـر ،
از یـک دسـت تقـدیم مـی کنـد و از دسـتِ دیگـر ،
بـه زور از چنـگت بیـرون مـی کشـد.”
ژوزه ساراماگو
“پـی بـردن بـه اسـرار اتـم بـرای مـن آسانتـر از درک نهـان داشـته هـای درونـی یـک زن اســت!”
آلبرت انیشتین
“ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻦ ﻳﻚ ﻣﻮﺟﻮﺩ ﺩﺭ ﺍﻳﻦ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﭘﻴﺮ ﺷﺪﻥ ﺑﺎ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﭙﺬﻳﺮﻳﻢ.”
ﺁﻟﺒﺮ ﻛﺎﻣﻮ
“یادمان باشد، با شکستن پای دیگران، ما بهتر راه نخواهیم رفت.”
برایان تریسی
“چه سرگردان است این عشق
که باید نشانی اش را
از کوچه های بن بست گرفت
چه حدیثی است عشق
که نمی پوسد و افسرده نیست
حتی آن هنگام
که از آسمان به خانه آوار شود”
احمدرضا احمدی
“برای ستایش تو
همین کلمات روزمره کافی ست
همین که کجا می روی، دلتنگم.
برای ستایش تو
همین گل و سنگریزه کافی ست
تا از تو بتی بسازم.”
محمد شمس لنگرودی
“وقتی چیزی مرا رنج می داد، در موردِ آن با هیچ کس حرفی نمی زدم. خودم در موردش فکر می کردم،به نتیجه می رسیدم و به تنهایی عمل می کردم. نه اینکه واقعا احساسِ تنهایی بکنم،فکر می کردم که انسان ها، در آخر، باید خودشان، خودشان را نجات دهند.”
هاروکی موراکامی
“شکستن قلب انسان ها ، اصلا کار دشواری نیست و از دست هه برمی آید !
آن چه دشوار است ، نشکستن دل هاست …”
ژان پل سارتر
“اکنون تو اینجائی/گسترده چون عطر اقاقی ها/در کوچه های صبح/ بر سینه ام سنگین/در دستها یم داغ/در گیسوانم رفته از خود, سوخته, مدهوش/اکنون تواینجائی /چیزی وسیع و تیره و انبوه/چیزی مشوش چون صدای دور دست روز/بر مردمکها ی پریشانم/میچرخد و میگسترد خود را/شاید مرا از چشمه میگیرند/شاید مرا از شاخه می چینند/ شاید مرا مثل دری بر لحظه های بعد میبندند/شاید.. /دیگر نمی بینم.”
فروغ فرخزاد
“می دانم تو دامنه می خواهی
می دانم
تا از کناره بیایی
و پنجره ها را
رو به صبح بگشایی
من
با سیاهی دو چشم سیاه تو
خواهم نوشت
بر هر کرانه ی این باغ
دستی همیشه منتظر دست دیگرست
چشمی همیشه هست که نمی خوابد”
خسرو گلسرخى