آغوش اجباری
قسمت اول
بهش نگاه کردم
به عشقم
به دنیام
به نفسم
به کسی که دوسش دارم
به کسی که زندگی بدون اون واسم رنگی نداره
چقد زجر کشیدم
چقد زجر کشیدیم
خدا خوشبختیمونو نگیر
خدا شاهد بودی چه شبایی که با گریه سر به بالین نذاشتیم
به هجده سال پیش فکر کردم
به دختری سیزده ساله
به دختری که به سمت جنس مخالف کشیده شده بود
اون دختر من بودم
به یه نفر حسم متفاوت تر از بقیه بود
یه نفر که رویاهامو باش سپری می کردم
به یه نفر که خنده هامو تکمیل می کرد
به یه پسر که حتی وقتی صداشم می شنوم , تموم وجودم می لرزید
محمد پسر عموی بزرگم ، عمو شهاب
محمد پسر آروم و سر به زیری بود وقتی حرف می زد باید خیلی زور می زدی تا صداشو بشنوی
پادشاه ذهن من محمد شده بود
وقتی کسی از عشق یا دوست داشتن حرف می زد , ذهنم پابرهنه می رفت به سمت محمد ، ناخوداگاه تصویر محمد جلو چشام نقش می بیست
دوست داشتم باهاش حرف بزنم
ولی در برابرش ناتوان بودم
وقتی می دیدمش پس میفتادم
وقتی اسممو صدا می کرد , قلبم از تپیدن می ایستاد و دوباره شروع می کرد به زدن ...
طوری می زد که می خواست از جاش کنده بشه ... زبونم قفل می شد و دیگه نمی تونستم حرف بزنم
پیش دوستام راحت از محمد می گفتم ... بدون ترس , بدون دلهره
سمیه دوست صمیمی همیشه می گفت : حنا من اگه جات بودم می رفتم همه چیو می ذاشتم کف دستش , می گفتم که بهت علاقه دارم
ولی اونا حس منو درک نمی کردن ... من نمی تونستم اسم این حس رو عشق بذارم
چون با محمد عید تا عید هم دیگه رو نمی دیدم ... اونم اگه می دیدم به جز دو کلمه ، سلام و
خداحافظ چیزی باهم نمی گفتیم
چون از وقتی به سن تکلیف رسیده بودم , بابام اجازه نمی داد با پسر عمو و پسر عمه حرفی
بزنم ...