آغوش اجباری
قسمت چهارم
عمه چون تازه ازدواج کرده بود , بابا دلش نیومد رو حرفش حرف بزنه وگرنه می دونستم ته دلش دوست نداره بمونم
اگه روم میشد و از ترس بابام نبود , پا می شدم اذری می رقصیدم
با کمک عمه سفره شام رو پهن کردیم و غذا رو خوردیم و سفره رو جمع کردیم
وقت خواب همه تو یه اتاق خوابیدیم ... بالاخره عمه تازه عروس بود و یه خونه نقلی خوشگل داشتن ...
صبح که بیدار شدیم , بابا رفته بود ... چن دیقه بعد برگشت ... گفت : اماده شین بریم خونه خانم بزرگ ... چشم به راهتونه ... فردا هم دیگه راهی شیرازیم
- داداش اخر می ری ؟
- اره داداش , اومدم نگام به روی گلت افتاد بسه ... تو هم اومدی , بیا
- قدمت رو چشم
رفتم دست و صورتمو شستم ... اومدم رو سر سفره
واوووووو عمه چه کرده بود
پنیر
گردو
مربا گل
مربا توت فرنگی
مربا هویج
کره
ماست
نیمرو
تخم مرغ ابپز
سنگگ داغ
نون تنوری
شیر
- عمه چیکار کردیــن !
- بخور عمه جون نوش جونتون
داشتم لقمه درست می کردم که بابا گفت :
- خانم جون دیشب خونه شهاب بوده , محمد از یزد برگشته
قلبم شروع کرد به بی قراری ... لقمه رو باصدا قورت دادم ... دیگه نتونستم چیزی بخورم
- دستت درد نکنه عمه جون
- وا تو که چیزی نخوردی
- خوردم عمه جون , سیر شدم
عمه نگاهی بهم انداخت و خودش شروع کرد به لقمه گرفتن ... پا شدم رفتم تو حیاط کوچیکشون
خیلی کلافه بودم ... دیگه تحمل این دلشوره رو نداشتم
رو پله ها نشسته بودم که دستی رو شونه م نشست ... برگشتم دیدم عمه س ... خواستم بلند شم
- بشین عمه جون ... چرا تو این سرما نشستی ؟ پاشو بریم تو
- شرمنده عمه , تو برو منم الان میام
عمه اهی کشید و اومد کنارم نشست ... هر دو به یه نقطه نامعلوم خیره شده بودیم ...
یه دفعه بی محابا گفت :