آغوش اجباری
قسمت پانزدهم
- گریه نکن حنای من ... اصل منم که زیر بار نمی رم ... فک می کنی من بی تو طاقت میارم ؟ گریه نکن که طاقت دیدن اشکاتو ندارم ...
دست خودم نبود , مثل سیل روون شده بود و جلوشو نمی تونستم بگیرم ... وقتی به این فکر می کردم یکی دیگه به غیر از من صاحب این چشا میشه , صاحب این عشق میشه , دیوونه می شدم
- محمد
- جون محمد
با همین حرفش قلبم اتیشش شعله ور تر شد
خدا کمکم کن
- تو رو خدا ... من بی تو می میرم ...
- منم بی تو می میرم ... فقط ازت می خوام منتظرم بمونی
فک می کنی بی تو بودن واسه من آسونه ؟ نه , آسون نیس ولی باید مادرمو راضی کنم ...
- من تا اخر دنیا منتظرت می مونم ... اگه هم زن عمو تو رو ازم بگیره , هیچ وقت نمی بخشمش ...
دیگه نتونستم طاقت بیارم رفتم بیرون ... درو بستم ... داشتم اشکامو پاک می کردم که زن عمو جلوم مث جن ظاهر شد ...
گفت :
- اونجا چیکار میکردی ؟
م … ن ... من ر ... رفته بودم لباسامو
صدای محمد حرفمو قطع کرد ... از درهای پشتی استفاده کرده بود و اومده بیرون ...
- ا دارین میرین دختر عمو ؟
خوشحال از کار محمد , گفتم :
بله با اجازتون ...
باهم رفتیم جلوی در و ازشون خداحافظی کردیم ... تو دلم اشوب شده بود , مغزم داشت می ترکید ... فکر کردن به اینکه یه روزی یکی دیگه دست محمدو تو دستش بگیره , دیوونم کرده بود
دوست داشتم گریه کنم با صدای بلند
جیغ بزنم از ته دلم ... با تموم وجودم و از خدا محمدمو می خواستم ...
می دونستم یه لحظه بی محمد نفس کشیدن حراممه
چشامو بستم و سرمو کردم طرف پنجره و به اشکام اجازه دادم ببارن
خدا کمکم کن
خدا قلبم داره اتیش می گیره
خدا عشقمو ازم نگیر
باخودم فک می کردم روز عروسی محمد من چیکار کنم ؟ ینی اصلا زنده می مونم ؟
ینی من ببینم محمد داره با یکی دیگه وارد حجله می شه ؟
نه خدا , خدا کار من نیس
نذاری اون روزو ببینم خدا
نذار ببینم که کسی دیگه صاحب اغوش محمد میشه
دلم پر بود از غصه
گلوم پره بغض
چشام پره اشک
فقط از خدا تمنا می کردم و در دل می نالیدم ...