آغوش اجباری
قسمت شانزدهم
وقتی رسیدیدم , دیگه شب شده بود ... یه راست رفتم اتاقم خوابیدم ...
مدرسه باز شده بود و هر روز زنگ زدن دو دقیقه ای محمد ...
این زنگ زدنا دلمو خوش می کرد که محمد منو میخواد و کس دیگه ای رو قبول نمی کنه ...
هربار که بهش می گفتم , می گفت : هیچ وقت حرف از نرسیدنمون به هم رو نگو ...
حرفاش باعث می شد امیدوار باشم
بابا خونه رو فروخته بود به اقا جواد و خونه ای خودمون خریده بودیم , هنوز ساختش تموم نشده بود و سه ماهی طول می کشید ...
از اونور هم اقا جواد ویلون و سیلون تو خیابونا بودن بیچاره
ناعلاج بابا بهشون گفت که بیان طبقه بالا خودمون که یه اتاق خالی بود ...
یه دختر داشتن به اسم رها ... خیلی دختر خوبی بود ... با هم صمیمی شده بودیم و مثل خواهر با هم زندگی می کردیم ... مثل یه خانواده نه دو تا همخونه ...
اوایل زمستون بود ... با رها تو اتاقم نشسته بودیم ... هر دو درس می خوندیم
صدای زنگ در اومد
چند دقیقه بعد صدای محمدو شنیدم ... اولش باور نکردم گفتم حتما توهم زدم ... محمد اینجا چیکار می کنه ؟
ولی وقتی مامانم داشت حرف می زد و باهاش احوالپرسی می کرد , پریدم بیرون
محمد از در ورودی اومد تو ... نزدیک بود قلبم وایسه ... از هیجان یادم رفت سلام بکنم و با لبخند گشاد رو به روش ایستاده بودم و اونم با یه لبخند ملیح نگام می کرد ...
ولی اون زودتر به خودش اومد
- سلام دختر
انگاری داشتن قلقلکم می دادن ... دلم قیری ویری م یرفت و خنده م می گرفت ... به روز لپامو دادم داخل دهنم و گفتم :
- ممنون ... شما خوبین ؟ خوش اومدین ...
رها از پشت یکی زد توپ هلوم
- درختت اینه ؟
- هـــــا ؟
- زهر مار , می گم یارت اینه ؟
به محمد نگاهی انداختم و با همون لبخند گل گشاد , گفتم : آره
رها با محمد هم سلام احوالپرسی کرد و برگشت تو اتاق
رفتم سه تا چایی اوردم و پیش مامان و محمد خواستم بشینم که مامان گفت :
- تو مگه درس نداشتی ؟
- چرا
- خب برو اتاقت درستو بخون دیگه
از مامان دلگیر شدم ... چرا اذیتم می کرد اخه ؟
- چشم
رقتم اتاق و درو محکم به هم کوبیدم
ولی دلمو تو هال پیش محمد جا گذاشته بودم
چند دقیقه تو اتاق موندم و هی به رها می گفتم : ول کن بابا درسو ... من چطوری برم بیرون ؟
- خب من برمی گردم بالا و تو هم یگو که درسمون تموم شده
- باشه
باهم رفتیم بیرون ولی محمد بلند شده بود و داشت از مامان خداحافظی می کرد ...
رها رفت بالا و رو به محمد گفتم :