آغوش اجباری
قسمت بیست و ششم
یه دفعه رسیدم شیب تند کوه و دور برداشتم و با جیغ به پایین می دویدم محمد خیلی ازم دور بود ...
محمد خیلی ازم دور بود , بهم نمی رسید ...
از دور دیدم مهدی برادر کوچیک محمد داره میاد بالا ... وقتی دید اینجوری دور برداشتم , دستاشو ازهم باز کردو به طرفم دویید ولی با پا نیم خیز شدم رو زمین و زانوهام زخمی شد ...
خدا رو شکر مهدی نذاشت سرم به زمین بخوره ...
لیلا و سحر به سمتم دویدن و به محمد گفتن ما می بریمش ...
به کمک اونا رفتم پایین و لب چشمه دست و پامو شستم
و لباسامو که خاکی شده بود , با دست خیس بهش می کشیدم که گرد و خاکش بره
رو به لیلا و سحر گفتم : من اینجا ( به یه تخته سنگ اشاره کردم ) می شینم , شما برین ...
هر دو فهمیدن حالم خوب نیست , رفتن ... حوصله جمعشونو نداشتم ... دوست داشتم تنها باشم ...
به رفتار محمد فک می کردم ... حتی نذاشت لبامو از هم باز کنم ... چرا اینجوری کرد ؟!
یه سایه رو سرم افتاد ... سرمو بلند کردم ... محمد بود ...
- چیکار کردی با خودت دختر ؟
به دور و بر نگاه کردم ... هیشکی پیداش نبود ...
- چرا اونجوری رفتار کردی ؟ من می خواستم بات حرف بزنم
- خب دوست نداشتم ... اومده بودی پیش اون دو تا
- من اومده بودم پیش تو , نه اونا
- پاهات چطوره ؟ خیلی زخمی شده ؟
- بیشتر از زخم دلم نیست
- حنا قرار بود دیگه به اینا فکر نکنی
- محمد من دلم شور می زنه ... مطمئنم این اخرین دیدارمونه
- مگه من مردم ؟ هیچ وقت نمی ذارم مال کس دیگه ای بشی
اون نمی فهمید ... منو درک نمی کرد ... خودمم درک نمی کردم این دلشوره لعنتی چیه
- پاشو بریم سرما می خوری ... فدات بشم پاشو
- تو برو , من بعد تو میام
- باشه
رفت ... چند دقیقه بعدش منم رفتم ... دیدم داره با زن عمو صحبت می کنه و زن عمو با غضب بهم خیره شده بود و یه چشم غره به محمد رفت
رفتم نشستم پیش لیلا و سحر ...
ساعت نزدیک چهار همه حاضر شدیم و برگشتیم خونه عمو
تو آشپزخونه با لیلا و سحر نشسته بودیم
- لیلا دست خودم نیست به خدا ... منم دوست ندارم این فکر شوم ازارم بده
- خب من نمی دونم این همه نگرانیت برا چیه ؟!
- انقد بچه که نیستم ... نگاه کردنو تشخیص ندم
پسره هی با لبخند نگام می کنه ... مدام دور و برم می پلکه، میاد به زور پیشنهاد رقص می ده ...
واسم کیک میاره ... ازم چشم برنمی داره ... بهم می گه خوشگل شدی
تازه از همه بدتر که مامانمم می گفت چه اشکالی داره
تو باشی نگران نیستی ؟
لیلا می خواست حرف بزنه که محمد وارد شد و رو به من گفت :
- چطوری خانم کوهنورد ؟
- مسخرم می کنی ؟