آغوش اجباری
قسمت سی و چهارم
رفتم بیرون ...
همین که به سر کوچه رسیدم , محسنو دیدم ... بی توجه بهش راه می رفتم
دیگه واقعا خسته م کرده بود
امروز اگه دوباره سر راهم سبز بشه , دیگه بهش می گم ...
تو مدرسه حواسم به هیچی نبود
نفهمیدم کی وقت به پایان رسید و زنگ آخر زده شد
خدا خدا می کردم ببینمش و بهش بتوپم و عقده این چند وقتو روش خالی کنم
با سمیه از مدرسه خارج شدیم ... مسیر سمیه به من نمی خورد , واسه همین جدا شدیم
سمیه همیشه می گفت مواظب باش ندزدتت ولی من خیالم راحت بود ... فامیل بودیم , کجا منو بدزده ...
اولش هرچی برگشتم و پشت سرمو نگاه کردم , کسی نبود
همین که به سر کوچه رسیدم , دیدمش ... قبل اینکه اون کاری کنه , رفتم جلوش وایسادم
- شما چرا هر روز سر راه من قرار می گیرین ؟
- سلام
- سلام ... جواب سوالمو بدین
- مگه بده ؟
- بله , من دوست ندارم
- اون وقت چرا ؟
- نمی خوام
- ولی من می خوام
خدا بشر به پررویی این ندیده بودم
- دفعه دیگه به بابام می گم
واینستادم حرفی بزنه ... رفتم درو با عصبانیت باز کردم
چند روز بود کلافه بودم ... به محمد نامه داده بودم ولی جوابی دریافت نکرده بودم ... خیلی نگرانش بودم ... محسنم به استرسم اضافه کرده بود
رفتم تو خونه مامان نبود
لباسامو عوض کردم و رفتم آشپزخونه غذامو بخورم
وقتی مامان برگشت , گفت که یکی از زنای همسایه عمل آپاندیس کرده و با بقیه همسایه ها رفتن عیادت ...
نزدیکای ساعت ده خوابم گرفته بود ... رفتم اتاقم خوابیدم ...
صبح زود بیدار شدم و رفتم بیرون صبحونه خوردم و شروع کردم به کمک کردن مامان تو کارا
بیچاره همیشه تنهایی کارای خونه رو انجام می داد
وقت مدرسه رسیده بود و باید می رفتم آماده می شدم
دل تو دلم نبود می خواستم ببینم محسن باز اومده یا نه ...
پا که به بیرون گذاشتم , هی با چشم دنبالش می گشتم ولی پیداش نبود ...
- والا من که چشم آب نمی خوره پسره به اون پررویی با دو تا تهدید تو دست بکشه
- بابا بهش گفتم که به بابام می گم ... از ترس نیومده
- شاید
- سمیه تو چرا آدمو می ترسونی
- کجا می ترسونمت ؟ آخه خیلی سرتقه ... یعنی با دو تا داد تو دیگه نمیاد سر راهت ؟!