آغوش اجباری
قسمت شصتم
ریاضی
عربی
زبان
در جا ثبت نام کردم ... نباید وقتو تلف می کردم ... درس نمی خوندم که دق می کردم
بابا گفت که از حسام اجازه بگیرم , منم گفتم که اون اجازه رو صادر کرده و از شرطی که گذاشته بود هیچی نگفتم
سه روز از باز شدن مدارس می گذشت ...
یه روز تو اتاقم داشتم درس می خوندم که صدای احوالپرسی حسامو با مامان شنیدم ...
ترسیدم ... زود شروع کردم به جمع کردن کتابا
تقه ای به در خورد ...قبل اینکه بتونم کتابا رو داخل کیف بذارم , حسام اومد تو اتاق ...
پاشدم روبه روش ایستادم ...
- سلام حنا خانوم ... منو نمی بینی خوشحالی ؟
- سلام کی برگشتی ؟
- همین الان ... اومدم نامزدمو ببینم
- خوش اومدی ... بشین
قلبم مثل گنجیشگ می زد ... می ترسیدم الانه که کتابامو پاره کنه ...
خیلی آروم به کتابا اشاره کرد
- شروع کردی ؟
با تته پته گفتم :
- آره ... دارم می خونم دیگه
- پس نمره هات خوب بوده
دهنم باز موند ... نمی دونستم چی جوابشو بدم
- خب نه ولی دارم پاسشون می کنم
- گفته بودم اگه خوب نبودن نباید بری ... یادته ؟ ... کارنامتو بده
- خب ... خب حالا که شروع کردم , دیگه کارنامه به چه دردت می خوره ؟
- حرفی ندارم ولی عادت ندادم حرفم دوبار تکرار بشه ... کارنامتو بده
داشتم از ترس زهره ترک می شدم ... فهمیدم نمی تونم کاری بکنم ... ناچارا کارنامه رو از تو کیفم در آوردم و با دستای لرزون به روش گرفتم ... یکم که به کارنامه نگاه کرد , گفت :
- به بـه چه نمره های خوبی
سرشو بالا آورد و نگاهی بهم انداخت و دوباره گفت :
- خودت تنهایی آوردیشون یا کسی کمکت کرد ؟
- مسخره می کنی ؟
- دختر این چه نمره هاییه ؟ درسای دیگه تم میفتادی , بیشتر شرف داشت
- خب مریض بودم واسه امتحانا نرفتم
- پس این مژگان چی می گفت ؟
- می گفت که همش تو مدرسه جایزه می گیری ... مگه اینکه به کمترین نمره ها جایزه بدن ...
مژگان هم مدرسه ایم بود و دختر هاجر ...