آغوش اجباری
قسمت شصت و سوم
به مامان نگاه کردم ... داشت با غم نگام می کرد ...
یعنی از آب شدن من ناراحت نبود ... یا ناراحت بود و به قول خودش آینده روشنی رو برام می دید ...
چرا نمی گفت امروزم سیاه شده ؟
چرا نجاتم نمی داد ؟
چرا نشسته دست رو دست گذاشته و داره برا مجلس ترحیم دخترش تلاش می کنه ؟
چرا نمی گه سیاهی امروزم رو آینده و فردام سایه می ندازه ؟
خدا کجایی ؟ بیا ببین دلم داره از غصه می ترکه ...
خدا بیا ازم دفاع کن ...
بیا دلمو شاد کن ...
کار هاجر خانومم تموم شد و با مامان ازش خداحافظی کردیم و رفتیم خونه
دو روز قبل عروسی خودم , عروسی ناصر و سمانه بود ... حسام نذاشت برم آرایشگاه ... گفت آرایش می خوای چیکار ؟ خودت این همه خوشگلی ...
تو عروسی چند بار متوجه نگاه محسن رو خودم می شدم ... از وقتی اسم حسام روم افتاده بود دور و برم نمی پلکید ... حتی سر راه مدرسه هم نمی دیدمش ...
حسام هم متوجه نگاه محسن شده بود و خودشو بیشتر بهم نزدیک و دستمو تو دستش گرفت
حالم داشت به هم می خورد ... هرچی تلاش می کردم دستمو از دستش دربیارم , بی فایده بود ...
اومد زیر گوشم گفت :
- انقد تقلا نکن , محاله بذارم دستتو در بیاری ... تازه دارم لمست می کنم
از شرم داشتم آب می شدم ... سرمو زیر انداختم
یکم که گذشت , حالم نرمال شد
به عروس و داماد نگاه کردم که وسط حیاط کوچیک داشتن می رقصیدن .. روی لبای هردوشون خنده بود
با اینکه مراسم آنچنانی نداشتن , با اینکه لباس های خوشگلی تنشون نبود ولی خوشحال بودن ... دلشون شاد بود
به سمانه غبطه خوردم ...
کاش منم شاد بودم ... کاش منم به عشقم می رسیدم ...
کاش …
ای کاش هام شروع شده بود که حسام دستمو کشید
- آروم بابا ... کجا ؟
- دیدم به رقص خیره شدی , گفتم بیایم ما هم برقصیم ... مگه من می ذارم حسرت تو دلت جوونه کنه , عشقم ؟
ناچارا باهاش همراه شدم ... نگاه همه به ما بود ...
بعضی ها با خوشحالی نگامون می کردن
بعضی ها با محبت
بعضی ها با حسرت
بعضی ها با نفرت .......