خانه
233K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۰۰:۵۸   ۱۳۹۶/۶/۹
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت شصت و چهارم




    صدای چند نفرشونو شنیدم ...
    یکی گفت تو رو خدا شانس دختر مردمو باش ... پسره عین دسته گل می مونه ... دختره محلشم نمی ذاره
    یکی دیگم گفت نگاه تو رو خدا ... انگار اومده مراسم عزا ... آخه ادم کنار حسام اینجوری ناراحته ؟ نگاه چه خوشگله
    سرمو برگردوندم ببینم کی بود اینجوری داشت از حرص می ترکید ... دیدم دختر عمه مامانمه , همون که تو نامزدی سمانه هی خودشو به محسن می چسبوند
    هم تو نامزدی سوخته بود که محسن هی دورو بر من بود , هم امشب
    چند تایی هم گفتن که نگاه چقد به هم میان ... چقدر خوشگلن ...
    حوصلم سر رفته بود ... به حسام گفتم :
    - بریم بشینیم , خسته ام
    حسام دستمو رها نکرد و رفتیم نشستیم رو صندلیامون
    ساعت نزدیک یازده بود که بارون گرفت و مراسم رو به هم زد ... مجبور شدیم برگردیم ... زود خوابیدم ... فردا شب حنا بندون خودم بود ...
    صبح زود بیدار شدم و رفتم پیش مریم که ابروهامو اصلاح کنه ... حسام گفته بود برم پیش خواهرش ... دوست نداشت برم آرایشگاه های دیگه ... وقتی هم که مخالفت کردم , بازم اون برنده شد و گفت :

    - همین که گفتم ... دوست ندارم زنم بره جایی دیگه ...
    دلیل مخالفتشو نفهمیدم ...
    وقتی تو آینه به خودم نگاه کردم , تعجب کردم ... انقد تغییر کرده بودم که دهنم باز شده بود ...
    موهام رنگش یکم تیره تر شده بود ... ابروهام هشتی و قهوه ای ... صورتم سفید شده بود ...
    انقد خوشگل شده بودم که دلم نمی اومد از آینه چشم بردارم
    وقتی حسام اومد دنبالم , چند دقیقه محو صورتم شد و گفت :
    - می دونستم سلیقه م حرف نداره ...


    من خوشگل بودم اون به سلیقه ش می نازید
    گفتم :
    - من خوشگلم , تو به سلیقه ت می نازی ؟
    - به به می بینم زبون باز کردی ...
    راست می گفت ... هیچ وقت باهاش بیشتر از سلام و علیک و دعوا حرفی نزده بودم ...
    جلوش راه افتادم اونم دنبالم اومد ...
    وقتی رسیدیم دم در , پاهام سست شد ... از حرکت ایستادم ... توان نداشتم جلو برم ...
    عمو شهاب با بابا جلو در ایستاده بود ...
    وقتی حسام جلو رفت , منم مجبور شدم برم
    حسام با عمو دست داد و عمو تبریک گفت ...
    - سلام عمو خوش اومدین
    - سلام عروس خانم ... ماشالله ماشالله چه خوشگل شدی دخترم
    با گفتن عروس خانم , بغض گلومو گرفت ... زود رفتم خونه ...
    همین که وارد هال شدم , زن عمو و لیلا و سحر رو دیدم
    با زن عمو سلام و احوالپرسی کردم ...

    نتونستم خودمو نگه دارم ... زود رفتم اتاقم و بغضم شکست ......

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان