آغوش اجباری
قسمت شصت و هفتم
- باشه فقط بگو واسه چی می خوایش ؟
- نمی خوام بدی بهش ... نمیخوام بیشتر از این خورد بشم ... نمی خوام ... نمیخ وام ...
- باشه ... باشه الان میارمش
لیلا رفت بیرون ... دو دقیقه بعدش با دفتر برگشت
از جام بلند شدم و دفترو ازش گرفتم ... رفتم بیرون تو آشپزخونه رفتم کبریتو برداشتم و با دو از هال رفتم حیاط ... لیلا هم با نگرانی دنبالم می اومد
رفتم حیاط و تو باغچه با عصبانیت دفترو پر پر کردم ...
خاطراتم
عشقمو
دردمو
اشکامو
رازهامو
حس هامو
همشونو پر پر کردم
همه زنجیرهای احساسو پاره کردم
یه تیکه از ورقه ها رو برداشتم و با کبریت یه گوشه شو آتیش زدم و انداختم رو بقیه ورقه ها ...
همه به دنبالم اومده بودن بیرون ...
همه دیدن چه جوری آتیش زدم ...
چه جوری اتیش گرفتم ...
لیلا سعی داشت بلندم کنه ولی من عین دیونه ها گریه می کردم و با دست , تو سرم می زدم ...
قلبم آتیش گرفته بود
مامان اومد جلو ... با ناخونش صورتشو خراش می داد
- پاشو دخترم پاشو ... داری چیکار می کنی ؟
- مــــــــــامــــــــــان
- جانم دخترم ؟ تو رو خدا بسه ... با خودت اینجوری نکن
- مامان قلبم آتیش گرفته , دارم جون می دم
- می دونم دخترم ... پاشو بریم تو ... الان همه متوجه می شن ... بابات بفهمه , بد می شه
- مامان راحت شدین تو و بابا ؟ راحت شدین به خاک سیاه منو نشونیدین ؟ راحت شدین ؟
صدای گریه لیلا و سحرم بلند شده بود
- شرمندتم دخترم
مامان ازم دور شد ... لیلا اومد جلو ... چند دقیقه بعدش کمکم کرد رفتم تو اتاقم
سرم از درد داشت منفجر می شد ... پشت گردنم سنگین شده بود و چشام می سوخت
لیلا کمکم کرد آماده بشم ... هر آن ممکن بود خونواده حسام سر برسن
یه لباس قرمز دامنی پف پفی تنم کردن ...
سحرم یکم با وسایل ارایش خودش رو صورتم نقاشی کرد
موهامو جمع کردن و یه شال نازک قرمز انداختن رو سرم
عین یه مرده بهشون خیره شده بودم و حرکاتشونو زیر نظر داشتم
هم لیلا هم سحر با اشک و آه آمادم کردن و خودشون رفتن بیرون ...
چند دقیقه گذشت که صدای احوالپرسی به هوا رفت , فهمیدم که مهمونا اومدن ...