آغوش اجباری
قسمت هفتاد و نهم
سکوت کردم ... هیچی نگفتم ...
حسام که سکوتمو دید , شروع کرد به بوسه زدن رو موهام ، گوشم ، چشام ...
اومد پایین تر و یه بوسه کوچولو زد رو لبام ... داشتم تو آغوشش مثل به گنجیشک زخمی می لرزیدم
شروع کرد به بوسیدن لبام ... نمی تونستم همراهیش کنم ... حالم داشت به هم می خورد
لباشو رو گردنم حرکت می داد
هیچی نفهمیدم ... فقط گریه می کردم و از درد به خودم می پیچیدم ...
چه ساده دنیای دخترونمو دادم به کسی که حالم ازش به هم می خورد
هق هقم بلند شده بود ... حسام اومد کنارم ... خواست بغلم کنه که مانع شدم ...
نمی خواستم دیگه بهم دست بزنه ... ازش متنفر شده بودم ...
اومد کنارم دراز کشید و گفت :
- خوبی ؟ اگه درد داری بریم بیمارستان
- طبیعیه , خوب می شم
پشتمو کردم بهش و بی صدا گریه کردم ...
نفهمیدم کی خوابم برد ...
با درد شدیدی زیر شکمم بیدار شدم ... خواستم بلند شم , کمرم تیر کشید
چرخیدم به پشتم نگا کردم ببینم حسام هست یا نه ولی نبود
هرجوری بود از جام بلند شدم ولی وقتی بلند شدم از تعجب نمی دونستم چیکار کنم ... کل بدنم تو خون بود ...
لنگ لنگون راه افتادم سمت حموم ...
یه دوش آب گرم گرفتم و اومدم بیرون ... خواستم لباس بپوشم فهمیدم لباس ندارم ...
آروم آروم رفتم سمت تلفن
شماره خونه بابا رو گرفتم ... بعد چند بوق صدای لیلا تو گوشی پیچید
- الو
- الو سلام لیلا
- وای حنا تویی ؟ خوبی ؟
- خوبم , ممنون ... مامان اونجاست ؟
- آره اینجاست ... حنا ..
صدای گریه ش اومد ...
- چی شده لیلا ؟ واسه چی گریه می کنی ؟
- هیچی ... الان مامانتو صدا می زنم ...
- باشه
صداش اومد که گفت : زن عمو بیا حناست ...
مامان هم با فداش بشم فداش بشم الهی اومد ....
- الو دخترم
- سلام مامان
- سلام دخترم ... حالت خوبه ؟
- آره ... مامان جون زنگ زدم ببینم چرا واسم لباس نذاشتین ؟ حسام هم خونه نبود بیاد ...
- اوا خدا مرگم بده , یادم نبود ... حسامم اینجا بود , برا دستبوسی اومده بود ...
- خدا نکنه ... حالا چیکار کنم ؟
- الان با بابات واست میارم ...