آغوش اجباری
قسمت هشتاد و سوم
- بگو کس دیگه ای رو دوست نداری ... بگو لعنتی شوخی بود ... بگو دروغ بود ... بگو چی تو اون دل صاب مردت می گذره ؟
هردو اشک می ریختیم
شونه هام درد گرفته بود از تکون دادناش
- ولم کن وحشی ... چرا داری آزارم می دی ؟ چرا اذیتم می کنی ؟ بهم …ت ... ج … ا … و … ز کردی , بَسِت نبود داری شونه هامو له می کنی ؟
با بُهت نگام می کرد ... شونه هامو رهاکرد و یه دفعه تو آغوشم کشید
- ببخشید ببخشید ... حنا من بهت تجاوز نکردم ... به خدا نکردم ... تو زن منی ... دنیای منی ... من می پرستمت … من دوسِت دارم
- ولی من ندارم … نمی خوام تو آغوش تو با یاد یکی دیگه زندگی کنم ... خواهش می کنم ولم کن ... تو رو خدا رهام کن
یکم تو اون حالت موندیم ... جوری بغلم گرفته بود که انگار می خواستم در برم ... صداش ناله مانند کنار گوشم اومد :
- حنا کیه ؟ کیه که حنای من عاشقشه ؟ کیه که حنای من دلش واسش تنگ شده ؟ … کیه دوست من
دوستش داره ؟ بگو حنا ... من رفیقتم , دوستتم .. بگو می خوام بدونم ... می خوام کمکت کنم ...
نمی تونستم بگم ... زنده م نمی ذاشت ...
ترسمو به زبون آوردم :
- اگه بگم زنده م نمی ذاری
- نه , کاریت ندارم ... به جون حنا تو دنیای منی ... مگه من دنیامو از خودم می گیرم ؟
دلو زدم به دریا ... یا طلاق می داد و راحت می شدم یا می کشتم و همه درد و غصه هام تموم می شد
گفتم ...
از محمد گفتم ...
از نامه هامون
از زنگ زدنامون
از عشقمون
از روز سیزده
از شرط بندی
از اجبار مامان بابا
از شب حنابندون
از سوختن دفتر خاطرات
از حرفای محمد
همشو با گریه براش تعریف کردم ...
وقتی تموم شد قصه م , حس کردم سبک شدم ... دلم به اون اندازه دیگه پر نبود ولی از شدت اشک نفسم هی می رفت ...
منتظر حسام بودم سرم داد بزنه ، منو بزنه ولی با همون حس قبلی تو آغوشم گرفت و موهامو نوازش کرد و گفت :
- هیسسس ... هیسس .. آروم باش ... آروم باش عزیز دلم می دونم , درکت می کنم عاشق بودی ولی دیگه نیستی ... دیگه زن منی ... دنیای منی ... خانم منی ...