آغوش اجباری
قسمت هشتاد و نهم
- چی شده ؟ چرا ساک دستته ؟ حسام کو ؟
بیچاره مامانم ... گفتم :
- سلام مامان جون ... صبر کن از راه برسم , بعد رگباری ازم سوال بپرس ...
حسام رفت شهرستان واسه یه هفته به مامان باباش سر بزنه ... منم تنها بودم اومدم اینجا ...
مامان وقتی حرفام تموم شد , نفس عمیقی کشید و گفت :
- وای مامان جون نزدیک بود سکته کنم ... فکر کردم شال و کلاه کردی و واسه همیشه برگشتی ...
رفتم جلو و گونه شو بوسیدم
- نه , نگران نباش
از یه طرف خوشحال بودم واسه یه هفته حسامو نمی دیدم , از یه طرفم ناراحت بودم با اون حال خرابش رفت
هشت روز از رفتن حسام می گذشت ... حس می کردم دلتنگشم ... همیشه حضورشو ، توجهشو کنارم حس می کردم ... این هشت روز رو انگار یه چیزی گم کرده بودم ...
عصر جمعه بود ... تو اتاقم نشسته بودم ... صدای زنگ در اومد ... ناخودآگاه حس کردم حسامه
زود پریدم بیرون و دکمه ایفون رو فشار دادم و در باز شد ... جلوی در پذیرایی منتظر ایستادم ...
طولی نکشید که قیافه ش تو چهارچوب نمایان شد ...
از چهره ش وحشت کردم ... صورتش لاغر شده بود و زیر چشماش گود رفته بود ... موهاش بلند و شلخته بود ... لباش به سیاهی می زد ...لباساش شلخته ... باورم نمی شد این همون حسامه
حسام همیشه خوشتیپ ترین بود ... این سر و وضعش عجیب بود
از چهره ش غبار غم می بارید ... نگاش یه چیزی داشت که تا عمق وجودتو به آتیش می کشید ...
تو چشماش که خیره شدم , درد خودم یادم رفت و تو غم چشماش غرق شدم
با صداش نگاه از چهرش برداشتم ...
- سلام
- سلام ,خوش اومدی
مادر از آشپزخونه اومد بیرون
- سلام پسرم ... خوش اومدی
- ممنون مامان جون
- بیا بشین پسرم ... خسته راهی , واست چایی بیارم
- نه ممنون , زحمت نکشین می ریم
- وا کجا پسرم ؟ شام بمونین
- نه , شام می ریم بیرون
مامان دیگه حرفی نزد ...
حسام رو به من گفت :
- برو تو هم لباساتو جمع کن بریم دیگه
یکم تعجب کردم ... یاد حرف آخرش افتادم ... گفته بود ببینم می تونم رهات کنم ... یعنی نتونسته بود رهام کنه
رفتم تو اتاقم و لباسامو جمع کردم و از مامان خداحافظی کردیم
رفتیم یه رستوران نزدیک خونه مون
حسام اصلا حرف نمی زد فقط چند بار یه آه سوزناک می کشید ... دوست داشتم دردشو تسکین بدم ...