آغوش اجباری
قسمت نود و پنجم
حالم اصلا خوب نبود ... همش سرگیجه داشتم ... زیر دلم درد می کرد ... پاهام کم می آورد و شل و بی حال می شدم ... با بوی غذا حالم به هم می خورد
خودم می دونستم چه مرگمه ولی قبول کردنش واسم سخت تر از این حرفا بود ...
حسام خیلی نگرانم بود ... حالم خیلی خراب بود , نمی تونستم رو پام وایسم ... در جا سکندری می خوردم و میفتادم زمین و جلوی چشام سیاه می شد ... گیر داده بود بریم دکتر ولی می ترسیدم بگه بارداری و بدبخت تر بشم ...
یه روز به حسام گفتم می رم خونه بابام و اونم قبول کرد ... جریان رو به مامانم گفتم و مامانمم با خوشحالی باهام راه افتاد سمت آزمایشگاه
تو سالن نشسته بودیم و منتظر جواب آزمایش ... صدای پرستار اومد :
- خانم حنا سبحانی
پاهام از ترس خشک شده بودن ... تموم وجودم می لرزید ... رفتم جلو ... نگاهی بهم انداخت ... گفتم :
- سبحانی هستم
- تبریک می گم خانم ... شما سه هفته س باردارین
دنیا رو سرم آوار شد ... سرم سنگین شده بود ... من بچه می خواستم چیکار ؟ آمادگیشو نداشتم ...
نباید به حسام بگم
نباید مامان بفهمه
نباید هیشکی بفهمه
آره , بهترین کار همین بود
رفتم سمت مامان ... با خنده گفت :
- چی شد مامان ؟
زیر لب توبه ای گفتم و گفتم :
- هیچی , باردار نیستم
مامان با ناراحتی نگام کرد و گفت :
- ناراحت نباش دخترم ... وقت زیاد دارین , هنوز بچه ای ... ان شالله بچه دارم می شی ...
مامان فکر می کرد واسه این ناراحتم چون باردار نیستم ولی حقیقت غیر از این بود ...
با مامان راه افتادیم سمت خونه
وقت شام , مامان همین که سفره رو انداخت از بوی آش کشک حالم بد شد ... هر چی سعی کردم نفس نکشم تا بوش نیاد تو بینیم ولی نشد که نشد ... دل و روده م اومد تو دهنم ... زود آب دهنمو قورت دادم و گفتم :
- من سرم درد می کنه ...
منتظر نشدم کسی حرفی بزنه , زود پریدم تو اتاق ...
چند دقیقه بعد مامان با یه بشقاب آش اومد تو اتاق و گفت :
- بیا دخترم آشتو بخور ... گشنه می مونی با این حالت
- مامان جون چرا زحمت کشیدی ؟ نمی تونم بخورم , بعدا که خوب شدم میام
خدا خدا میکردم مامان نیاد جلو وگرنه نمی تونستم خودمو نگه دارم ... خدا رو شکر مامان قانع شد و رفت بیرون ...
وقتی داشتیم از مامان بابا خداحافظی می کردیم , مامان یه قابلمه کوچیک انداخت زیر بغلم و گفت :
- این آشت ... نتونستی بخوری
مامانم بدجور گیر داده بود ... بدون حرف راه افتادم ... همین که رسیدم خونه , قابلمه آش رو خالی کردم تو سطل آشغال ... نمی تونستم حتی بهش نگاه کنم چه برسه به خوردنش ....
روزا داشت می گذشت و من هیچی به حسام نگفته بودم ... هر روز می رفتم رو تخت و پرش می کردم رو زمین ... قاشق قاشق عسل می خوردم تا اونجا که دل درد می گرفتم ... می خواستم بچه سقط بشه .....