آغوش اجباری
قسمت صد و بیست و نهم
امیر دوازده سالش شده بود ... حاج خانوم هم شده بود مثل مادرم … هیچ وقت از خونه به جز مهمونی نمی رفت بیرون ...
من و امیر و حسام سه تایی یه سفر رفتیم مکه ...
تو حرم حضرت محمد از خدا خواستم یه دختر با عشقی که به حسام دارم بهم بده ولی اگه با اومدن یه دختر قراره آرامشم به هم بخوره نمی خوامش ...
هر روز می رفتیم زیارت و نماز بعد از عمل طواف , من و حسام دوباره به هم محرم شدیم ...
بعد از نماز لبیک , همه جلوی اتوبوس وایساده بودیم ... انقد گرم بود که من تو طواف حالم بد شد و با کمک یه خانم دو دور آخرو رفتم ...
وقتی رسیدیم هتل , حسام گفت که می ره غذا بیاره ...
نفهمیدم کی خوابم برد ... وقتی چشم باز کردم , تو بغل حسام بودم ...
هنوزم وقتی می خوابید , صورتش مظلوم بود ... تو این هفت روز که به خاطر لبیکی که بینمون خونده شده بود , محرم نبودیم و ازش دور بودم ، می فهمیدم چقدر دوسش دارم ...
با دستم صورتشو نوازش می کردم ...
خدارو شکر می کردم به خاطر همه چیزی که بهم داده بود ...
با نوازش من , چشماشو باز کرد ... بهش لبخندی زدم و گفتم :
- ساعت خواب , آقا
بیشتر منو تو آغوشش فشرد و موهامو بو کشید ...
پشتمو بهش کردم و دستامو تو دستاش قفل کردم
زیر گوشم گفت :
- هنوزم دلت کوچولو می خواد ؟
دوباره به روش چرخیدم و مثل دختر چهارده ساله ها لبامو جمع کردم و گفتم :
- اوممم
سرشو جلو آورد و لبامو که غنچه شده بود رو بوسید
- مطمئنی ؟
- آرزومه
هفت ماه از سفرمون می گذشت ... بیست هشت فروردین بود و تولد حسام رو با امیر برنامه ریزی کرده بودیم ...
غذاهای مورد علاقه حسامو درست کردم و کل فامیلو دعوت کردم … امیرم رفته بود دنبال کارای کیک و گل و شیرینی ...
کل فامیل اومده بودن … به حسام پیام دادم که کجاست و جوابش اومد که گفت نزدیک خونه ست
برقا رو خاموش کرده بودیم ... خیلی هیجان داشتم ... اولین بار بود می خواستم تولدشو تبریک بگم ... صدای در پارکینگ اومد … قلبم داشت از سینه م می اومد بیرون ...
صدای کلید توی در اومد و حسام وارد شد … دخترا و بچه ها شروع کردن به جیغ کشیدن ...
امیر سوت می زد و آهنگ تولد تولدت مبارکو می خوند و جلوش قر می داد ... حسام بیچاره کُپ کرده بود ...
دلم واسش ضعف رفت ... رفتم جلوش دستاشو گرفتم و گفتم :
- تولدت مبارک مرد زندگیم
با خوشحالی تو چشمام خیره شده بود ... برای یه لحظه همه رو از یاد بردم و خودمو تو آغوشش انداختم ... چقدر دوسش داشتم ... چقدر بی اون ، پوچ بودم ...
صدای هورا بلند شد و شرمنده از آغوشش اومدم بیرون ...
واسش یه ادکلن مارک دار خریده بودم ...