آغوش اجباری
قسمت صد و سی و یکم
وقتی چشمامو باز کردم و خط رو رو بی بی چک رو دیدم , دوست داشتم جیغ بزنم ...
زود از سرویس بهداشتی اومدم بیرون و گوشیم و برداشتم و شماره حسامو گرفتم ...
- الو
- الو جانم ؟
- سلام عزیزم , خسته نباشی ...
- ممنون خانمی
- حسام کی میای ؟
- چیزی شده ؟
- نه , فقط پرسیدم کی میای
- الان که تو کارخونه م ... تا ساعت هشتم می مونم , چرا ؟
- خب من میام اونجا کارت دارم
- باشه بیا
ازش خداحافظی کردم و رفتم اتاقم مانتو قهوه ای بلندمو با شالو شلوار هم رنگش پوشیدم ...
آرایش ملیحی کردم و موهای طلایی رنگمو یکم آوردم جلو ...
رفتم بیرون ... خواستم ماشینو ببرم ولی از بس هیجان داشتم حوصله نداشتم خودم رانندگی کنم ...
وقتی خبرو به حسام دادم , با لبخند گفت :
- آخرش کار خودتو کردی
- یعنی تو دوست نداری ؟
- خب منم دوست دارم ولی نمی خواستم تو زجر بکشی ...
- من خوشحالم
حالا که تو خوشحالی منم خوشحالم ... من که جز خوشحالی تو چیزی نمی خوام ..
- خب بریم آزمایش بدیم ؟
- بریم
جواب آزمایش اومد ... شکمم سه هفته بود ...
به حسام گفتم فعلا چیزی نگه ... باید قبل از همه امیر موضوع رو می فهمید ... معلوم نبود چه عکس العملی نشون بده ...
یه ماه گذشته بود ... ویار نداشتم ولی صبحا سرم گیج می رفت … باید هر روز صبحا قرص رو با شیر می خوردم ...
حسام می خواست بره شهرستان … نگران بود ... می گفت : تو نبود من , صبحا چطوری قرصتو می خوری ؟
اصرار داشت به حاج خانوم بگه ولی من روم نمی شد ...
حسام به حاج خانوم گفت و حاج خانومم خیلی خوشحال شد ... حسام ازش قول گرفت که به کسی چیزی نگه
قول دادن حاج خانوم همانا و خبردار شدن فامیل همانا
تا دو ساعت فقط جواب زنگ و تبریک فامیل رو می دادم ...
امیر بر عکس تصورم خوشحال شده بود ...
همه واسه شام خونه مون جمع شده بودن ...
جای حسام خیلی خالی شده بود
جوونا تیکه بارم می کردن و مسخره می کردن ... منم سرخ و سفید می شدم ...
حاج خانوم با خنده میگفت : مگه دزدی کردین ؟ شرمش کجاست ؟
شکمم چهار ماهه شده بود و قرار بود بریم سونوگرافی ... می خواستم زودتر جنسیتش معلوم بشه ...