خانه
231K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۱۵:۴۲   ۱۳۹۶/۶/۳۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت صد و سی و سوم




    از حالتش خندهم گرفته بود ... انگار تازه داشت بابا می شد … سعی کردم به آرامش دعوتش کنم ...
    - نه عزیزم کیسه آبم پاره شده ... گفتم بریم بیمارستان
    زود از رو تخت بلند شد و رفت سمت مانتو و شالم و آوردشون و گفت :
    - به مامانت خبر بدیم
    - نه , صبر کن شاید الان به دنیا نیاد ... برو ساک بچه رو بردار ...
    زود رفت تو اتاق بچه و با ساک برگشت ...
    دکتر بعد معاینه گفت : برو خونه , اگه دردت بیشتر شد برگرد …

    حسام گفت :
    - کجا ببرمش ؟ ببرینش سزارین بشه ... کیسه آبش پاره شده
    دکتر گفت :
    - نمی شه ... الان دیگه واس سزارین نمی شه ... مشکلی پیش نمیاد , نگران نباشین ...
    حسام چاره ای نداشت جز اینکه قبول کنه ...
    حسام سر راه واسه صبحونه , آش سبزی گرفت ولی من نتونستم بخورم ... دوش آب گرم گرفتم و هی قدم می زدم … نزدیک ساعت هشت و نیم بود دیگه کمرم تیر کشیدناش بیشتر شده بود …

    رفتیم دنبال مامان و دوباره برگشتیم بیمارستان ... دکتر دوباره معاینه کرد و گفت به پرستاراش که بهم سرم وصل کنن بچه بیاد پایین ...
    چشام داشت بسته می شد ... خوابم گرفته بود ... یکی از پرستارا نگران شد و اومد سمتم ...
    - حالت خوبه ؟ نکنه بیهوش بشی ... بچه ت خفه می شه ها ...
    - نه , نه شب نخوابیدم ، خوابم گرفته
    - باشه سعی کن قوی باشی
    نفهمیدم چی شد که جیغم به هوا رفت … پرستاره دوباره اومد سمتم و گفت :
    - ببرمش وقتشه
    وقتی از اتاق رفتیم بیرون , حسامو دیدم پایین پله هاست ... سرشو بالا آورد و وقتی منو دید , با سرعت از پله بالا اومد ... پله آخری نزدیک بود بیفته ...
    از حالتش خنده م گرفت
    با رفتنم به اتاق زایمان , حسام از دیدم محو شد … دوباره داشتم دردای زایمان رو می چشیدم ولی این دفعه این دردا واسم سخت نبود ... این دردها همراه بود با عشق ...
    لحظه به لحظه درد کشیدنمو دیدم
    لحظه به دنیا اومدن دخترمو دیدم
    لحظه ای که نافشو بریدن
    لحظه ای که صداش اومد
    لحظه ای که قلبم با صداش آروم شد
    دستمو دراز کردم به سمتش ... یکی از پرستارا دخترمو رو سینم گذاشت … بوش کردم و گفتم :
    - خوش اومدی دخترم ... خوش اومدی زندگیم … به زندگیم خوش اومدی پرنسس مامان
    دکتر با خنده گفت :
    - مادر ملوس , شاعرم شد
    لبخندی زدم و دخترمو ازم گرفتن و بردن واسه واکسن … منم وارد بخش کردن ... خسته بودم ... نفهمیدم کی به خواب رفتم
    وقتی چشمامو باز کردم , مامانم و حاج خانم و امیر رو به روم تو اتاق نشسته بودن ... سرمو چرخوندم ... دنبال حسام می گشتم ... درست پشت سرم نشسته بود ...

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان