آغوش اجباری
قسمت صد و سی و چهارم
وقتی دید سرمو به روش چرخوندم , سرشو آورد پایین و پیشونیمو بوسید ... گفت :
- حالت خوبه ؟ بهتری ؟
به روش لبخندی زدم و چشامو باز و بسته کردم ...
دوباره بوسیدم ... دیگه شرمم شد ... گفتم :
- دختر کوچولومونو دیدی ؟
- نه , هنوز نگران تو بودم نرفتم
- پدر بد
- شوهر بد خوبه یا پدر بد ؟
- هر دوش
با انگشت زد نوک دماغم … رو به امیر گفتم :
- تو هم داداشش بودی , نرفتی پیش خواهرت ؟
- چرا دیدمش ... انقد زشته که نگو
حسام گفت :
- امیر حسودی نداشتیما
- به کجای این زشت حسودی کنم آخه ؟
ساعت ملاقات اتاق پر پر شده بود ... همه به کارای حسام می خندیدن ...
هاجر می گفت : رفته واس همه بچه ها کتاب داستان خریده ...
واسه منم یه گردنبند و پلاک گرفته بود …
بعد ملاقات مامانم رفت دخترمو بیاره بهش شیر بدم ...
وقتی تو آغوشم گذاشتن , دلم براش ضعف رفت
حسام همش می خندید و می گفت : کُپ خودته ...
راستم می گفت ... با اینکه نوزاد چهره ش معلوم نیست ولی شباهتش به خودم بیش از حد بود ... حتی موهاش حنایی بود ...
دلم به حال امیرم سوخت … من اونو پس زده بودم ولی یلدا رو با عشق از خدا خواسته بودم ...
حسام گفت :
- اسمشو چی می ذاری ؟
- یلدا خوبه ؟
- خوبه
یه روز تو بیمارستان موندم و بعدش مرخصم کردن … حسام جلوی خونه یه گوسفند زیر پامون قربانی کرد … سامان و ساسان , پسرای خواهرشوهرم , با ساز و دهل همراهیم کردن تو خونه ...
همه فامیل اومده بودن … واسه شام , از بیرون غذا سفارش داده بودن ...
با اومدن یلدا به زندگیمون , شادیمون چند برابر شده بود ... زندگیمون شیرین تر شده بود ...
دیگه تو زندگیمون کمبودی نبود و به خاطرش هر شب نماز شکر می خوندم و خدا رو شاکر بودم ...
یلدا نه ماهش شده بود و دوم عید بود ...
مژگان و شوهرش سلیمان از اصفهان اومده بودن واسه عید و با هم رفته بودیم بیرون ...
بعد شام رفتیم نمایشگاه بزرگ شیراز … جای پارک ماشین نبود ... حسام ما رو کنار نمایشگاه پیاده کرد و خودش رفت اونور خیابون تا ماشینشو پارک کنه … وقتی داشت از خیابان عبور می کرد , یه ماشین زد بهش ...
قلبم از حرکت وایساد ...
عشقم کف خیابان پخش شده بود … کنترلمو از دست دادم و افتادم رو زانوهام و جیغ کشیدم و حساممو صدا زدم ...