خانه
231K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۱۵:۴۹   ۱۳۹۶/۶/۳۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت صد و سی و چهارم




    وقتی دید سرمو به روش چرخوندم , سرشو آورد پایین و پیشونیمو بوسید ... گفت :
    - حالت خوبه ؟ بهتری ؟
    به روش لبخندی زدم و چشامو باز و بسته کردم ...

    دوباره بوسیدم ... دیگه شرمم شد ... گفتم :
    - دختر کوچولومونو دیدی ؟
    - نه , هنوز نگران تو بودم نرفتم
    - پدر بد
    - شوهر بد خوبه یا پدر بد ؟
    - هر دوش
    با انگشت زد نوک دماغم … رو به امیر گفتم :

    - تو هم داداشش بودی , نرفتی پیش خواهرت ؟
    - چرا دیدمش ... انقد زشته که نگو
    حسام گفت :
    - امیر حسودی نداشتیما
    - به کجای این زشت حسودی کنم آخه ؟
    ساعت ملاقات اتاق پر پر شده بود ... همه به کارای حسام می خندیدن ...
    هاجر می گفت  : رفته واس همه بچه ها کتاب داستان خریده ...
    واسه  منم یه گردنبند و پلاک گرفته بود …

    بعد ملاقات مامانم رفت دخترمو بیاره بهش شیر بدم ...
    وقتی تو آغوشم گذاشتن , دلم براش ضعف رفت
    حسام همش می خندید و می گفت : کُپ خودته ...

    راستم می گفت ... با اینکه نوزاد چهره ش معلوم نیست ولی شباهتش به خودم بیش از حد بود ... حتی موهاش حنایی بود ...
    دلم به حال امیرم سوخت … من اونو پس زده بودم ولی یلدا رو با عشق از خدا خواسته بودم ...
    حسام گفت :

    - اسمشو چی می ذاری ؟
    - یلدا خوبه ؟
    - خوبه
    یه روز تو بیمارستان موندم و بعدش مرخصم کردن … حسام جلوی خونه یه گوسفند زیر پامون قربانی کرد … سامان و ساسان , پسرای خواهرشوهرم , با ساز و دهل همراهیم کردن تو خونه ...
    همه فامیل اومده بودن … واسه شام , از بیرون غذا سفارش داده بودن ...
    با اومدن یلدا به زندگیمون , شادیمون چند برابر شده بود ... زندگیمون شیرین تر شده بود ...
    دیگه تو زندگیمون کمبودی نبود و به خاطرش هر شب نماز شکر می خوندم و خدا رو شاکر بودم ...
    یلدا نه ماهش شده بود و دوم عید بود ...
    مژگان و شوهرش سلیمان از اصفهان اومده بودن واسه عید و با هم رفته بودیم بیرون ...
    بعد شام رفتیم نمایشگاه بزرگ شیراز … جای پارک ماشین نبود ... حسام ما رو کنار نمایشگاه پیاده کرد و خودش رفت اونور خیابون تا ماشینشو پارک کنه … وقتی داشت از خیابان عبور می کرد , یه ماشین زد بهش ...
    قلبم از حرکت وایساد ...
    عشقم کف خیابان پخش شده بود … کنترلمو از دست دادم و افتادم رو زانوهام و جیغ کشیدم و حساممو صدا زدم ...

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان