خانه
230K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۱۵:۵۶   ۱۳۹۶/۶/۳۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت صد و سی و پنجم




    مژگان اومد سمتم و یلدا رو ازم گرفت ... یه عالمه دور حسام جمع شده بودن و چیزی نمی دیدم … صدای آمبولانس اومد … با دیدن آمبولانس دیونه شدم و هجوم بردم سمت جمعیت ...
    حسام من نباید چیزیش می شد ... من بی حسامم زنده نمی موندم …

    سلیمان اومد جلومو گرفت ...
    با عجز نالیدم :
    - بگو که نمرده ... بگو ...
    - بابا مُردن چیه , پاهاش شکسته
    - دروغ می گی
    - نه به جون مژگان
    قسمش جون مژگان بود ... حرفشو باور کردم ... گفتم : پس منم با آمبولانس می رم ...
    - تو کجا ؟ امیر و یلدا به تو احتیاج دارن ... خودم می برمتون ...
    امیرو از یاد برده بودم ... سرمو چرخوندم دنبال امیر گشتم … یه گوشه خیابون نشسته بود و سرشو پنهون کرده بود
    اسطوره پسرم , پدرش بود ... حامی پسرم , پدرش بود ...
    باید این دفعه به من تکیه می کرد ...  رفتم سمتش ...
    - امیر جان پاشو مادر , بریم بیمارستان
    سرشو بالا آورد ... داشت گریه می کرد ...
    با بغض گفتم : مرده گنده , گریه ت برای چیه ؟ پاشو بابات بهمون احتیاج داره ...
    با ترید داشت نگام می کرد ... انگار باور کرده بود که دیگه باباش نیست ...
    داشتم به امیر امید می دادم در اوج نا امیدی خودم ...

    حسام سه ساعت بود تو اتاق عمل بود و خبری نشده بود ...
    دکتر از اتاق اومد بیرون ... به سمتش پرواز کردم ...
    - آقای دکتر چی شد ؟
    دکتر ریلکس گفت :
    - یه پاش ضربه شدیدی دیده ولی شکستگی نیست ... پایه راستشم از هشت قسمت شکسته و پلاتین گذاشتیم ...
    نفسی از سر آسودگی کشیدم ... همین که زنده بود و کنارمون می موند واسمون یه دنیا بود ...
    با اصرارهای امید و سلیمان رفتم خونه ... یلدا تو بیمارستان بیقراری می کرد ...
    رفتم خونه یکم بخوابم ولی چه خوابی ... هر یه نیم ساعت یه بار بیدار می شدم و زنگ می زدم از حسام خبر می گرفتم ..
    حسامم چهار روز تو بیمارستان موندگار شد و بعدش برگشت خونه ...
    تا یه هفته خونمون پر پر شده بود ... یکی می رفت دو تا می اومدن … دو تا می رفتن یکی دیگه می اومد
    حسام شبا خواب نداشت ... جوری از درد نعره می کشید که دلم پَر پَر می شد ...
    ده روز از عملش گذشته بود ... حسام گفت که می خواد بره حموم ... دو تا نایلون به پاهاش بستم که آتلش خیس نشه ولی از شانس من آتل خیس شد
    زنگ زدم به امید و گفتم که بیاد حسامو ببره دکتر ، آتلشو عوض کنن ...
    چهار ساعت از رفتنشون به دکتر گذشته بود ... دلهره داشتم ... زنگ زدم به حسام ... گوشیو برنداشت … ترس سرازیر وجودم شده بود ...
    شماره امیدو گرفتم ... با پنجمین بوق جواب داد …

    - الو امید چی شده ؟ چرا حسام جواب نمی ده ؟
    - خواهر من اولا سلام , دوما آقا حسام تو اتاق عمله ...
    - چــــــــــی ؟ چرا ؟

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان