خانه
231K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۲۳:۰۶   ۱۳۹۶/۷/۳
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت صد و سی و هشتم




    دلبریا وای حنا … تو رو دیدنا , دل تپیدنا وای حنا … روز روشنا روی چمنا وای حنا … دلبر بلا اون قد و بالا وای حنا …حنا به خدا بده ندا تا بشم فدا وای حنا … )
    پسرا هورا می کشیدن و حسام می خندید و بشکن می زد ...
    دستمو گرفت و تند بوسیدش
    ( ناز نکن فقط تو مال منی … ناز نکن که وصله جونمی … نه دلت نمیاد دلمو بکشنی … ناز نکن تو تنها عشق منی … پری پریا وای حنا ... گل پریا وای حنا … تاج سریا وای حنا … دلبریا وای حنا )
    انقد خندیده بودم که دل درد گرفته بودم ... آهنگم خدایی قشنگ بود ...
    حسام رو تخت کنار یلدا دراز کشیده بود ... گفتم می رم حموم و میام
    زیر دوش بودم ... داشتم موهامو می شستم که صدای در حموم اومد ...
    صدای حسام اومد … دلبر بلا اون قد و بالا وای حنا
    - حســــــــــام برو بیرون ... بی تربیت
    - ناز نکن فقط تو مال منی
    - حسام تو رو خدا , یلدا بیدار می شه
    - نه , نمی شه
    موهامو شستم ... هر کاری کردم نتونستم حریفش بشم و اونم تو حموم موند ...
    دو روز باقی مونده رو از مکان های تاریخی و مسجد دیدن کردیم ... وقتی برای خرید رفته بودیم , یه روتختی چشممو گرفته بود ولی از بس خرید کرده بودم روم نشد به حسام بگم
    روز آخر بود و ساعت یازده پرواز داشتیم ...
    ساعت نه بود از خواب بیدار شدم ... حسام کنارم نبود ..
    پا شدم دست صورتمو شستم و شروع کردم به جمع کردن چمدونا
    صدای در اومد ... وقتی برگشتم دیدم حسام با یه ساک قرمز جلوی دره ... رفتم جلوش و گفتم :
    - این چیه ؟
    - همون روتختی
    - از کجا می دونستی ؟
    - من اگه از چشات حرفاتو نخونم که عاشق نیستم

    لباسامونو پوشیدیم و حسام گفت که دیره بریم وگرنه جا می مونیم ...
    با بشکن زدن و حنا حنا چمدونا رو برداشت و رفت بیرون ...


    امیر لب و لوچش آویزون بود ولی وقتی سوغاتیاشو دید حرفاشو خورد و اخماشو باز کرد ...
    حسام واسه هجدهمین سالگرد ازدواجمون هتل چمران رو رزو کرده بود … طبقه اول مهمون ویژه داشتن و طبقه بالا بودیم … بعد شام صدای دستو جیغ به هوا رفت … وقتی بلند شدیم , دیدیم نامزدی بود و عروس و داماد داشتن می رقصیدن ...

    برقا خاموش شده بود ... حسام گفت :
    - ما هم بریم برقصیم ؟
    امیر گفت :
    - بشینین بابا ... آبروی منو نبرین , پیری و معرکه گیری ...
    حسام بی توجه به حرف امیر , دستامو گرفت و از پله پایین رفتیم ...
    آهنگ سینا شبانخانی داشت می خوند ...

    ( آروم جونم بدون تو دیگه نمی تونم
    به خدا خسته س این دل خونم
    بدون تو دیگه نمی تونم نمی تونم
    به هوای تو تازه می شه حال من
    وقتی که هستی تو کنار من
    تو رو دوست دارم تا ابد کنارم باش
    به تو نگاه می کنم )


    از فکر هجده سال پیش خارج شدم ... چقدر همه چیز تغییر کرده بود ... چقدر خوشبخت بودم ...

    گفتم :
    - حسام
    - جون حسام ؟
    - به کل خاطراتمون فکر کردم ... هجده سال پیش روز عروسیمون ، شب عروسی می دونم خیلی
    اذیتت کردم ... منو ببخش ... تو بهترین مرد دنیایی ...عاشق بودی و عاشقم کردی ... ازت ممنونم ....
    فشار دستاش دور کمرم بیشتر شد و گفت :
    - عاشقتم می مونم تا پای مرگ

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان