آغوش اجباری
قسمت ششم
موهای طلاییمو باز کردم و دوباره شونه زدم و با کش طلایی رنگم بالای سرم جمع کردم و یه دامن چین چین سیاه بلند با یه پیراهن سفید که از رو شونه هاش پف پفی بود تا مچ دستم , پوشیدم ...
تو آینه به خودم نگا کردم , بهم می اومد
اکثرا می گفتن خیلی خوشگلم ... چشای زیتونی , موهای طلایی , پوست سفید , لبای نه چندان گوشتی داشتم ولی خودم می گفتم زشتم , واسه همینه محمد بهم توجهی نمی کنه ...
شال سیاه رنگ که گلهای سبز و سفید کوچولو روش نقش داشت رو رو سرم انداختم و رفتم بیرون
خانم بزرگ که نگاش بهم افتاد گفت :
- بیا اینجا عروسک
رفتم نزدیکش رو زمین نشستم ... تسبیحشو که به دستش بود و لا اله الا الله م یزد رو کنار گذاشت و گفت :
- ماشالله ماشالله دخترم چه خانومی شده ...
با دستاش سرمو گرفت و بوسه ای رو موهام زد : سفید بخت باشی دخترم ...
با حرف خانم بزرگ شرمم شد ... سرمو انداختم پایین
صدای در بلند شد
قلب منم از کار افتاد ... بالاخره اومدن ... وای خدای من حالا چیکار کنم ؟ قبلنا که اینجوری نبودم , امروز چم شده ؟
قلبم طوری می زد که حس می کردم خانم بزرگ صدای قلبمو می شنوه
ناخوداگاه دستمو رو قلبم گذاشتم ... با هر بار صدای در , قلبم همواره از جاش کنده می شد
- دخترم برو درو باز کن دیگه
وای خدا ...
با پاهای لرزون راه افتادم سمت حیاط ... پاهام نا نداشتن باهام راه بیان ... بالاخره رسیدم ... قبل اینکه درو باز کنم یه نفس عمیق کشیدم و درو باز کردم ...
اول از همه عمو وارد شد ...
- سلام عمو جون
- سلام عمو , خوش اومدین
عمو پیشونیمو بوسید و یالله یالله کنون رفت به سمت ورودی ... بعد زن عمو نفیسه اومد تو باهام روبوسی کرد
- سلام دختر عمو
وای خدای من کمکم کن
بهش نگا کردم چشمای سیاه بادومی , لبای گوشتی , پوست سفید , بینی مردونه
- سلام محمد اقا بفرمایید
پشت سرش لیلا و سحر دخترعموهام اومدن تو , باهاشون صمیمی بودم ...
لیلا بغلم کرد و دستمو گرفت و برد بالا گفت :
- وای چه خوشگل شدی تو ..
- ممنون
با سحرم روبوسی کردم و درو بستم
اخرین نفر رفتم تو
همه باهم سلام احوالپرسی کردن ... زیرچشمی به محمد نگا کردم زود نگامو چرخوندم و سرمو زیر انداختم ... سرجام خشک شده بودم
نه حرفی می زدم نه حرکتی می کردم ... هیچ کسم حواسش به من نبود
من که خدا خدا می کردم ببینمش , حالا چی شده سرم افتاده تو یقه م ؟