خانه
× برای دیدن جدیدترین مطالب این تاپیک اینجا کلیک کنید و برای دیدن صفحه ابتدایی، این پنجره را ببندید.
برای دیدن صفحات دیگر، بر روی شماره صفحه در شمارنده بالا کلیک کنید.
مشاهده جدیدترین مطالب این تاپیک
230K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۱۲:۴۲   ۱۳۹۶/۵/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " آغوش اجباری "

    نوشته خانم نگار قادری

    💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥

  • leftPublish
  • ۱۲:۴۲   ۱۳۹۶/۵/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت اول

  • ۱۲:۴۲   ۱۳۹۶/۵/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت اول




    بهش نگاه کردم
    به عشقم
    به دنیام
    به نفسم
    به کسی که دوسش دارم
    به کسی که زندگی بدون اون واسم رنگی نداره
    چقد زجر کشیدم
    چقد زجر کشیدیم
    خدا خوشبختیمونو نگیر
    خدا شاهد بودی چه شبایی که با گریه سر به بالین نذاشتیم
    به هجده سال پیش فکر کردم
    به دختری سیزده ساله
    به دختری که به سمت جنس مخالف کشیده شده بود
    اون دختر من بودم
    به یه نفر حسم متفاوت تر از بقیه بود
    یه نفر که رویاهامو باش سپری می کردم
    به یه نفر که خنده هامو تکمیل می کرد
    به یه پسر که حتی وقتی صداشم می شنوم , تموم وجودم می لرزید
    محمد پسر عموی بزرگم ، عمو شهاب
    محمد پسر آروم و سر به زیری بود وقتی حرف می زد باید خیلی زور می زدی تا صداشو بشنوی
    پادشاه ذهن من محمد شده بود
    وقتی کسی از عشق یا دوست داشتن حرف می زد , ذهنم پابرهنه می رفت به سمت محمد ، ناخوداگاه تصویر محمد جلو چشام نقش می بیست
    دوست داشتم باهاش حرف بزنم
    ولی در برابرش ناتوان بودم
    وقتی می دیدمش پس میفتادم
    وقتی اسممو صدا می کرد , قلبم از تپیدن می ایستاد و دوباره شروع می کرد به زدن ...

    طوری می زد که می خواست از جاش کنده بشه ... زبونم قفل می شد و دیگه نمی تونستم حرف بزنم
    پیش دوستام راحت از محمد می گفتم ... بدون ترس , بدون دلهره
    سمیه دوست صمیمی همیشه می گفت : حنا من اگه جات بودم می رفتم همه چیو می ذاشتم کف دستش , می گفتم که بهت علاقه دارم
    ولی اونا حس منو درک نمی کردن ... من نمی تونستم اسم این حس رو عشق بذارم
    چون با محمد عید تا عید هم دیگه رو نمی دیدم ... اونم اگه می دیدم به جز دو کلمه ، سلام و
    خداحافظ چیزی باهم نمی گفتیم
    چون از وقتی به سن تکلیف رسیده بودم , بابام اجازه نمی داد با پسر عمو و پسر عمه حرفی
    بزنم ...

  • ۱۲:۴۳   ۱۳۹۶/۵/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت دوم

  • ۱۲:۵۷   ۱۳۹۶/۵/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت دوم




    همیشه می گفت : دختر نباید با یه نامحرم حرف بزنه , هروقت یه مرد حتی پیرمرد بام حرف
    می زد حرف بابام تو سرم اکو می شد
    واسه همین برا خودمم عجیب بود این حس ... می گفتم اقتضای سنمه , درست می شه ...
    حتی اگه می فهمیدم حسم عشقه , هیچ وقت نمی رفتم بهش ابراز علاقه کنم ... آبروم می رفت
    باید این راز رو تو سینه خودم دفن کنم
    دوتا خواهر و یه برادر داشتم ... دختر ارشد خونواده من بودم
    خواهرام نگار و ندا و بردارم نوید
    عید نوروز رسیده بود ... بابام گفت : می ریم شهرستان
    همیشه عید نوروز یا عید رمضان می رفتیم شهرستان و خونه مامان بزرگم همه جمع می شدیم و همدیگه رو ملاقات می کردیم
    بابا چون کارش ساخت و ساز بود و بیشترم به خاطر درسهای من نمی رفتیم چون وقت نداشتیم
    خدا رو شکر ما تو شیراز بودیم و مثل شهرستان یا روستاهای شیراز نبود که دختر بشینه تو خونه و ظرف بشوره ...
    منم مث شیرازیا مدرسه میرفتمو تصمیم داشتم تا اخر ادامه بدم
    بابام به تبعیت از شیرازیا دخترشو فرستاده بود مدرسه تا کم نیاره ...
    از خوشحالی رو پام بند نبودم
    می دونم بابام که نمی ذاره برم خونه عموم ولی مطمئن بودم که خونه خانم بزرگ می بینمش
    هر چند باش حرف نزنم ولی حداقل دلتنگیم رفع می شد که ...
    با مامانم شروع کردیم به چمدون و بار و بندیل جمع کردن
    بابام گفت که : زیاد لباس برندارین چون فوقش دو روز می مونیم , من کار دارم باید تا قبل از سیزده , خونه رو تحویل بدم
    بادم خالی نشد نکنه محمدو نبینم
    زیر لب شروع کردم به دعا خوندن
    چمدونا رو اماده کردیم و با پیکان بابا راهی شهرستان ابرکوه شدیم
    تو جاده همش تو فکر و خیال بودم ... خبری از محمد نداشتم ؛ نمی دونستم الان برگشته یا نه ...

    تو دانشگاه یزد یه سال بود دانشجو بود
    از دانشگاهش زود زود زنگ می زد خونه مون
    چند باری خودم باش حرف زدم ولی فقط سلام و ممنون و سلام دارن خدمتت ... همینام به زور
    از دهنم خارج می شد
    خوشحال می شدم و تا دو روز تو دلم هلهله برپا بود ولی بعد گفتم حنا اون به خاطر تو زنگ
    نمی زنه چون خونه باباش تلفن ندارن , زنگ می زنه اینجا که یکم دلش باز بشه ...

    دیگه وقتی زنگ می زد , ناراحت می شدم دوست داشتم بهم توجه کنه ...

    حتی چند باری خیال کردم یه روز به مامانم بگه زن عمو گوشی رو بده حنا ولی زهی خیال باطل ...
    قلب بی قرارم باز بی قرارتر شده بود
    انقد تو فکر غرق بودم نفهمیدم کی رسیدیم ... وقتی بابا ماشینو نگه داشت , به خودم اومدم
    از ماشین پیاده شدیم و زنگ در خونه عمه ساره رو زدیم
    واسم عجیب بود که چرا اومدیم اینجا مگه قرار نبود بریم خونه خانم بزرگ ؟ ولی حال نداشتم از بابا بپرسم
    اقا فرید شوهر عمه ساره درو باز کرد ...

    وقتی ما رو دید , گفت :
    - به به جناب سعید خان گل .... از این طرفا ؟ یادی از ما کردی
    - شرمنده فرید جان ... والله کارا زیاده وقت نمی کنیم
    - ان شالله که همیشه کار زیاد باشه و رونق داشته باشه ... بفرمائید تو , بفرمایید
    با مامان و منم سلام احوالپرسی کرد

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۱/۵/۱۳۹۶   ۱۳:۰۹
  • ۱۲:۵۸   ۱۳۹۶/۵/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت سوم

  • leftPublish
  • ۱۳:۰۴   ۱۳۹۶/۵/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت سوم




    عمه ساره که صدامونو شنیده بود , سراسیمه اومد تو حیاط
    - الهی قربونت برم داداش ... اومدین ؟
    بابام عمه رو تو اغوش گرفت و
    - اره خواهرم اومدم ... حالت چطوره ؟
    - خوبم داداش , شما رو دیدم بهتر شدم
    با مامانم روبوسی کرد و رو کرد به من
    - الهی عمه قربونت بره ... نگا تو رو خدا یه خانم شده
    اومد جلو و تند تو اغوشم گرفت ... منم با عشق تو اغوشش فرو رفتم
    رفتیم تو خونه ... اقا فرید گفت :
    - خیلی خیلی خوش اومدین , قدم رنجه فرمودین
    - ممنون فرید جان
    سرمو زیر انداخته بودم و شنونده بودم ... البته گوشام می شنید ولی مغز و قلبم همکاری با گوشم
    نداشتن و به پادشاهشون فکر می کردن ... تو فکر دیدنش بودم ...

    بابا گفت که : دو روز می مونیم ... اگه الان اینجاییم حتما فردام می ریم خونه خانم بزرگ ... پس نمی رسیم بریم خونه عمو شهاب


    خدا ازت می خوام حتی یه گذری هم که شده از دور ببینمش ...
    باصدای عمه به خودم اومدم
    - خب تو بگو عمه جون ... درسات چطوره ؟ خوب پیش میره ؟
    - ممنون عمه جون ... بله , شکر خدا می تونم از پسش بربیام
    - داداش چن روز می مونید ؟
    - یکی دو روز
    - بعد یه سال اومدی تازه می خوای یکی دو روزم بمونی
    - خب ساره جان کارا زیاده ... یه ساختمونه که باید قبل سیزده تحویل بدم ... این یکی دو روزم به خاطر روحیه بچه ها اومدم
    - پس مامان ؟
    - پیش مامانم می رم ... مگه می شه نرم ؟ الانم یه راست رفتم اونجا ولی چراغاش خاموش بود گفتم حتما رفته خونه شهاب


    وا ما کی رفتیم خونه خانم بزرگ خبر ندارم ! خب چرا بابا نرفت خونه عمو شهاب ؟ ذهنم به حرفاشون کشیده شد که اسم منو اوردن
    - من اعتراضی ندارم خودش اگه دوست داره بمونه
    عمه نگاهی بهم انداخت و گفت :
    - اره عمه جان ؟
    گیج و ویج بهشون نگا می کردم ... اصلا نمی دونستم چی میگن
    - چی عمه جان ؟
    - گفتم تو اینجا بمونی ... قبل سیزده ما هم میایم خونه برادر فرید , تورم می بریم خونه


    چی ؟ من اینحا بمونم ؟ وای خدای من بهتر از این نمی شد ...
    تو شهر محمد بمونم , از هوای اون استشمام کنم
    دوست داشتم پاشم برقصم و با خوشحالی و خنده بگم آره می مونم
    ولی وقتی به چهره اخموی بابام نگا کردم , ساکت نشستم و گفتم :
    - هرچی بابا صلاح بدونه
    - بابا جان پیش عمت بمون
    از خوشحالی لب مرز سکته بودم ...

  • ۱۳:۰۴   ۱۳۹۶/۵/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت چهارم

  • ۱۳:۰۸   ۱۳۹۶/۵/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت چهارم




    عمه چون تازه ازدواج کرده بود , بابا دلش نیومد رو حرفش حرف بزنه وگرنه می دونستم ته دلش دوست نداره بمونم
    اگه روم میشد و از ترس بابام نبود , پا می شدم اذری می رقصیدم
    با کمک عمه سفره شام رو پهن کردیم و غذا رو خوردیم و سفره رو جمع کردیم
    وقت خواب همه تو یه اتاق خوابیدیم ... بالاخره عمه تازه عروس بود و یه خونه نقلی خوشگل داشتن ...
    صبح که بیدار شدیم , بابا رفته بود ... چن دیقه بعد برگشت ... گفت : اماده شین بریم خونه خانم بزرگ ... چشم به راهتونه ... فردا هم دیگه راهی شیرازیم
    - داداش اخر می ری ؟
    - اره داداش , اومدم نگام به روی گلت افتاد بسه ... تو هم اومدی , بیا
    - قدمت رو چشم
    رفتم دست و صورتمو شستم ... اومدم رو سر سفره
    واوووووو عمه چه کرده بود
    پنیر
    گردو
    مربا گل

    مربا توت فرنگی

    مربا هویج
    کره
    ماست
    نیمرو
    تخم مرغ ابپز
    سنگگ داغ
    نون تنوری
    شیر
    - عمه چیکار کردیــن !
    - بخور عمه جون نوش جونتون
    داشتم لقمه درست می کردم که بابا گفت :
    - خانم جون دیشب خونه شهاب بوده , محمد از یزد برگشته
    قلبم شروع کرد به بی قراری ... لقمه رو باصدا قورت دادم ... دیگه نتونستم چیزی بخورم
    - دستت درد نکنه عمه جون
    - وا تو که چیزی نخوردی
    - خوردم عمه جون , سیر شدم
    عمه نگاهی بهم انداخت و خودش شروع کرد به لقمه گرفتن ... پا شدم رفتم تو حیاط کوچیکشون
    خیلی کلافه بودم ... دیگه تحمل این دلشوره رو نداشتم
    رو پله ها نشسته بودم که دستی رو شونه م نشست ... برگشتم دیدم عمه س ... خواستم بلند شم
    - بشین عمه جون ... چرا تو این سرما نشستی ؟ پاشو بریم تو
    - شرمنده عمه , تو برو منم الان میام
    عمه اهی کشید و اومد کنارم نشست ... هر دو به یه نقطه نامعلوم خیره شده بودیم ...
    یه دفعه بی محابا گفت :

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۱/۵/۱۳۹۶   ۱۳:۱۰
  • ۱۳:۰۹   ۱۳۹۶/۵/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت پنجم

  • ۱۳:۱۶   ۱۳۹۶/۵/۲۱
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت پنجم




    - حنا عاشق شدی ؟؟؟
    سرمو طوری به طرفش برگردونم که صدای قرچ قرچ استخونام دراومد ... چشام اندازه نعلبکی باز شد و هی می خواستم بگم نه ولی زبون لعنتی باز قفل کرده بود ...
    صدای خندش اومد و گفت :
    - چیه دختر چرا اینجوری نگام می کنی ؟ حالو روزت که زار می زنه عاشقی ...
    وای خدای من دستم رو شد ... دستم واسه عمه رو شد ... حالا چیکار کنم ؟ نکنه بره همه چیو به بابام بگه ! بدبخت می شم...
    تو دلم بلبل زبونی می کردم ولی زبونم خشک شده بود و نمی چرخید جواب عمه رو بدم ...
    -پاشو عمه جون بریم تو سرما می خوری
    بلند شد و دست منم گرفت ... با هم رفتیم تو
    نمی دونم از سرما بود یا ترس یا دلهره یا اضطراب ولی کل وجودم می لرزید
    دستامو اوردم جلو چشام ... دستام می لرزید , زانوهامم همینطور ... سرجام ایستادم ...
    عمه برگشت ... وقتی منو دید وایسادم , گفت :
    - عمه جون چرا وایسادی ؟
    وقتی نگاش بهم افتاد
    - وا حنا چت شده ؟ رنگت پریده ... این لرزشت واسه چیه ؟
    باز شو زبون لعنتی , یه حرفی بزن ...
    - ع ع عمه عمه تو رو خدا با بابام نفهمه
    - حنا بچه شدی ؟ بیا بریم تو ببینم
    - مگه من همچین چیزیو به داداشم میگم ؟ بعدا حرف می زنیم , حرف واسه گفتن زیاده
    با عمه رفتیم تو ... سفره رو مامان جمع کرده بود
    همگی اماده شدیم بریم خونه خانم بزرگ ... ما با ماشین خودمون , عمه هم با پیکان سبز
    رنگشون راه افتادیم سمت خونه خانم بزرگ ...
    خانم بزرگ انقد خوشحال بود که تو پوست خودش نمی گنجید
    مامان و عمه نهارو اماده کردن و دور هم سر سفره نشسته بودیم که خانم جون گفت :
    - میگم واسه شب شهاب و بچه هاشو دعوت کنیم , بالاخره پسرش برگشته


    بیا اینم از نهارم ... اینا نمی ذارن من دو لقمه بدون دلهره بخورم ... من نمی تونم باهاش رو به رو بشم ... نه ,
    اح خودمم نمی دونم چی میخوام ... خدا رو به امون اوردم که ببینمش , الانم می گم نمی تونم
    باز انگار سیر شدم ... نگاهی به عمه انداختم که نگام می کرد ... زوری با قاشق چنگال بازی کردم
    عاشق شدنم واسش رو شد ... حداقل نفهمه محمده
    چی ؟ چی ؟ من گفتم عشقم محمده
    بالاخره به خودم اعتراف کردم عشق من محمده ... من عاشقشم , اونم دیونه وار
    بابا گفت :
    -خیلی خوبه
    خانم بزرگ :

    - خب فرید جان بعد نهارت برو بهشون خبر بده
    - چشم خانم بزرگ
    مامان و عمه تو اشپزخونه داشتن غذا درست می کردن ... منم پیششون بودم و افکار خودم غرق
    باخودم تمرین می کردم چطوری باش حرف بزنم یا چه جوری رفتار کنم
    پاشدم رفتم اتاق مهمون ... همون اتاقی که اینه داشت ...

  • leftPublish
  • ۱۱:۲۵   ۱۳۹۶/۵/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت ششم

  • ۱۱:۳۳   ۱۳۹۶/۵/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت ششم




    موهای طلاییمو باز کردم و دوباره شونه زدم و با کش طلایی رنگم بالای سرم جمع کردم و یه دامن چین چین سیاه بلند با یه پیراهن سفید که از رو شونه هاش پف پفی بود تا مچ دستم , پوشیدم ...

    تو آینه به خودم نگا کردم , بهم می اومد
    اکثرا می گفتن خیلی خوشگلم ... چشای زیتونی , موهای طلایی , پوست سفید , لبای نه چندان گوشتی داشتم ولی خودم می گفتم زشتم , واسه همینه محمد بهم توجهی نمی کنه ...
    شال سیاه رنگ که گلهای سبز و سفید کوچولو روش نقش داشت رو رو سرم انداختم و رفتم بیرون
    خانم بزرگ که نگاش بهم افتاد گفت :
    - بیا اینجا عروسک
    رفتم نزدیکش رو زمین نشستم ... تسبیحشو که به دستش بود و لا اله الا الله م یزد رو کنار گذاشت و گفت :
    - ماشالله ماشالله دخترم چه خانومی شده ...
    با دستاش سرمو گرفت و بوسه ای رو موهام زد : سفید بخت باشی دخترم ...
    با حرف خانم بزرگ شرمم شد ... سرمو انداختم پایین
    صدای در بلند شد
    قلب منم از کار افتاد ... بالاخره اومدن ... وای خدای من حالا چیکار کنم ؟ قبلنا که اینجوری نبودم , امروز چم شده ؟
    قلبم طوری می زد که حس می کردم خانم بزرگ صدای قلبمو می شنوه
    ناخوداگاه دستمو رو قلبم گذاشتم ... با هر بار صدای در , قلبم همواره از جاش کنده می شد
    - دخترم برو درو باز کن دیگه


    وای خدا ...
    با پاهای لرزون راه افتادم سمت حیاط ... پاهام نا نداشتن باهام راه بیان ... بالاخره رسیدم ... قبل اینکه درو باز کنم یه نفس عمیق کشیدم و درو باز کردم ...
    اول از همه عمو وارد شد ...
    - سلام عمو جون
    - سلام عمو , خوش اومدین
    عمو پیشونیمو بوسید و یالله یالله کنون رفت به سمت ورودی ... بعد زن عمو نفیسه اومد تو باهام روبوسی کرد
    - سلام دختر عمو


    وای خدای من کمکم کن
    بهش نگا کردم چشمای سیاه بادومی , لبای گوشتی , پوست سفید , بینی مردونه
    - سلام محمد اقا بفرمایید
    پشت سرش لیلا و سحر دخترعموهام اومدن تو , باهاشون صمیمی بودم ...

    لیلا بغلم کرد و دستمو گرفت و برد بالا گفت :
    - وای چه خوشگل شدی تو ..
    - ممنون
    با سحرم روبوسی کردم و درو بستم
    اخرین نفر رفتم تو
    همه باهم سلام احوالپرسی کردن ... زیرچشمی به محمد نگا کردم زود نگامو چرخوندم و سرمو زیر انداختم ... سرجام خشک شده بودم
    نه حرفی می زدم نه حرکتی می کردم ... هیچ کسم حواسش به من نبود
    من که خدا خدا می کردم ببینمش , حالا چی شده سرم افتاده تو یقه م ؟

  • ۱۱:۳۳   ۱۳۹۶/۵/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت هفتم

  • ۱۱:۳۷   ۱۳۹۶/۵/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت هفتم




    الان دیگه خدا خدا می کردم که زود پاشن برن ... هر وقت محمد حرفی می زد رعشه به بدنم می افتاد
    شام گذاشته شد ، خورده شد ، جمع شد ... من حتی یه بارم سرمو بلند نکردم ...

    بعد شام با لیلا و سحر رفتیم تو یه اتاق یکم حرف زدیم که صدای عمو اومد و گفت که می خوان برن ...
    وقتی رفتن نفس حبس شده توی سینمو ازاد کردم
    عمه هم رفت خونه خودش و گفت که فردا اقا فریدو دنبالم می فرسته
    شب تو جام هی به این فکر می کردم که محمد چقد راحت بامن حرف می زنه ... من تا جواب
    سلامشو می دم روحم در میره ولی اون راحت و بدون دلهره و اضطراب بهم سلام داد ...


    نمی دونم کی خوابم برد ...
    - مادرجان پاشو دیگه , ما داریم برمی گردیم
    بلند شدم سرجام نشستم
    - پاشو دیگه دختر
    بلند شدم رفتم دست صورتمو شستم ... بابا و خانم بزرگ داشتن صبحونه میخ وردن
    بهشون صبح بخیر گفتم و کنارشون نشستم
    بعد خوردن عزم رفتن کردن
    وقت رفتن بابا و مامان هر دوشون بوسم کردن ... بابا گفت :
    - دخترم مواظب خودت باش به جز خونه ساره هم هیچ جا نرو
    - چشم بابا جون
    منظور بابا خونه عمو شهاب بود
    نگار و ندا و نویدم بوسیدم و اونام سوار ماشین شدن
    پشت سرشون اب ریختم و رفتیم داخل ... سفره رو جمع کردم ...

    نزدیکای عصر اقا فرید اومد دنبالم ...
    عمه داشت شام درست می کرد ... منم کنارش نشسته بودم دوست داشتم با عمه حرف بزنم
    خیلی خوشحال بودم چیزی به بابا نگفته
    - حنا
    - بله عمه جون
    - یه سوال بپرسم راستشو میگی ؟
    مغزم هشدار داد
     - بفرمایین
     - تو عاشق محمدی ؟
    پس فهمیده بود ... بایدم می فهمید ... تا اسم اون می اومد حال و روزم عوض می شد ...

    سرمو پایین انداختمو با بافتای شالم بازی می کردم
    قاشق تو دستشو رو ظرفشویی گذاشت و اومد کنارم رو میز غذاخوردی کوچیک دو نفرشون نشست
    - عمه جون چرا سرتو پایین انداختی ؟ نمی خوای جوابمو بدی ؟
    هیچی نمی گفتم ... حس می کردم صورتم قرمز شده ... داغی شدیدی رو پوستم حس می کردم
    دلو زدم به دریا ... از احساسم گفتم ... از روهایام .... از دلهره هام ... از همه شبایی که بهش فکر می کنم ...
    وقتی خالی شدم , فهمیدم تو این مدت که تعریف میکردم گریه هم کردم
    - الهی قربونت برم ... حیف این مرواریدا نیس میان پایین ؟
    - عمه با این حس چیکار کنم ؟

  • ۱۱:۳۸   ۱۳۹۶/۵/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت هشتم

  • ۱۱:۴۳   ۱۳۹۶/۵/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت هشتم




    - غصه نخور ... خودم ته توشو درمیارم ... حالام پاشو ابی به روت بزن که سفره رو بندازیم ... الان فرید می رسه ...
    - وای عمه بهش نگی
    - برو دختر ... خودم کارمو بلدم از زیر زبونش حرف می کشم ... می خوام ببینم اونم بهت حسی داره یا نه
    رفتم ابی به صورتم زدم و سفره رو پهن کردم ... چند دقیقه بعدش اقا فریدم اومد و شاممونو خوردیم .
    یه هفته مثل برق و باد گذشت
    عمه همدمم شده بود ... با حرفاش اروم می شدم
    با اقا فرید راه افتادیم سمت شیراز ... از قرار معلوم اونام می اومدن خونه داداششون و مادرشونو
    برمی داشتن برمی گشتن ابرکوه ... مادرش زمستونا می اومد شیراز و بهارا هم برمی گشت روستاشون ...
    تو راه اقا فرید هی باعمه بگو بخند داشتن
    باخودم گفتم ینی اونا عاشق همن ... قبلا هم عاشق هم بودن که الان انقد خوشحالن
    سوالی که ذهنمو درگیر کرده بود رو به زبون اوردم
    - عمه شما قبل ازدواج هم دیگه رو دوست داشتین ؟
    عمه نگاهی بهم انداخت و گفت :
    - اره ولی هر دو تو دل خودمون عاشق بودیم


    چه جالب مثل من که تو دلم عاشق محمدم


    - فرید گاهی وقتا از جلو خونمون رد می شد ... نگاه کل دخترا روش بود این باعث شده بود حسودی کنم
    تو عروسی های محلی به هم دیگه باعشق نگا می کردیم و با نگاهمون به هم دیگه عشق رو می فهموندیم ... گذشت و گذشت تا اینکه فرید اومد خواستگاریم ... از خوشی رو ابرا بودم ... اقا جون خدابیامرزمم بدی از فرید ندیده بود و با ازدواجمون موافقت کرد ...
    اینم قصه ما ... بعدش نگاهی با اقا فرید کرد و به رو به روش خیره شد ...
    رسیدیم شیراز ... اقا فرید دم خونه مون نگه داشت ... پیاده شدم و درو زدم ...

    بابا اومد جلو در ... باهاشون سالم و احوالپرسی کرد و گفت :
    - بفرمایید تو
    - نه دیگه سعید جان دسته گلتو اوردیم , باید بریم خونه داداشم ... فردا هم راهی به امید خدا
    بابا زیاد اصرار نکرد ... با عمه رو بوسی کردم و کنار گوشم گفت : واست حلش می کنم ...

    صدای اقا فرید رشته صحبتمونو پاره کرد :
    - بیا بریم خانوم
    از هم خداحافظی کردیم و رفتیم تو ...
    عید نوروز گذشت ... سیزده بدر گذشت و زندگی به روال عادی برگشته بود و هر روز به مدرسه می رفتم و برمی گشتم و باز همون اش و همون کاسه
    یه روز که شیفت عصر بودم , ساعت پنج از مدرسه برگشتم ... مامان تو هال داشت لحاف می دوخت و منم تو اشپزخونه غذا گرم می کردم که بخورم
    تلفن خونه زنگ خورد ... مامان چون دستش بند بود , منو صدا زد ...
    رفتم تلفنو برداشتم
    - الو
    - سلام دختر عمو
    با شنیدن صداش هر چی جون تو تنم داشتم , به باد هوا رفت ... نزدیک بود بیفتم ... رو یه صندلی که کنار تلفن گذاشته بودیم , نشستم

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۳/۵/۱۳۹۶   ۲۳:۵۳
  • ۱۱:۴۳   ۱۳۹۶/۵/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت نهم

  • ۱۱:۴۹   ۱۳۹۶/۵/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت نهم




    - س سلامم
    - چطوری ؟ خوبی ؟
    وای خدای من ... این خطابش به من بود ... نمی تونستم چیزی بگم
    - الو کجایی ؟
    - ا اللو بفرمایید
    - حق داری نتونی حرف بزنی , منم اگه عشقم بهم زنگ بزنه نمی تونم حرف بزنم
    وای خدای من پس می دونه ... لب مرز سکته بودم ... گوشی رو تند تو دستم نگه داشته بودم که نیفته
    - عمه همه چیو بهم گفته
    دوباره صدای خنده خوشگلش اومد
    -  می تونی حرف بزنی ؟
    دیگه نتونستم طاقت بیارم و مامانو صدا کردم ... بدو بدو رفتم اتاقم و هی با خودم حرف می زدم...

    وای خدا ابروم رفت ... حالا چیکار کنم ؟ چه گلی به سرم بگیرم ؟ اخ عمه , مگه نگفتم نگو ...
    بغض داشت خفه م می کرد ... انقد راه رفته بودم سرگیجه داشتم ...

    صدای مامان اومد که گفت :
    حنا دختر کجایی ؟ غذا سوخت ...

    وای یادم نبود غذارو رو گاز گذاشتم ... رفتم زیرشو خاموش کردم و چند قاشق زرشک پلو ریختم تو بشقاب ... نفهمیدم چ جوری خوردم ...


    - وای دختر ینی تو هیچی نگفتی ؟
    - چی می گفتم سمیه ؟ داشتم می مردم از هیجان ... تازه پیش مامانم چی می گفتم ؟
    - اگه من بودم ازش می پرسیدم که نسبت بهم چه حسی داره ؟
    - پیش مامانم چ جوری می پرسیدم اون وقت ؟
    - راست میگی ولی این دفعه زنگ زد ازش بپرس ...
    مدرسه تموم شد و برگشتم خونه ... مامان با زنای همسایه تو کوچه نشسته بود ... سلامی دادم و رفتم تو خونه ... لباسامو دراوردم و رفتم حموم که دست صورتمو بشورم ... شیر اب رو باز کردم که صدای تلفن بلند شد ... همزمان با زنگ تلفن قلبم طپشش شدید تر می شد ...

    با پاهای لرزون و دلی ترسون به سوی تلفن رفتم ... نفس عمیقی کشیدم و گوشیو برداشتم
    - الو
    - الو
    - سلام دخترعموی خجالتی
    انگار یخ کردم ولی پوست صورتم انگار روش اتیش روشن کرده بودن ...
    - الووو
    بالاخره به هرجون کندنی بود گفتم :
    -سلام
    - بلاخره حرف زدی ... چته بابا ؟ نمی خورمت که ... وقت داری حرف بزنیم حنا ؟
    تو رو خدا صدام نزن ... قلبم داره وایمیسته
    - بله بفرمایید
    - حنا حرفایی که عمه زده , راسته ؟ دوسم داری ؟
    وای خدا چقد سخت بود ... نفسم تو سینه حبس شده بود و نمی تونستم چیزی بگم ... حس می کردم به خس خس افتادم
    - عمه چی گفته مگه ؟
    - جواب منو بده ... دوسم داری ؟
    - خب , خب , خب , شما چی ؟
    - حنــــــــــا ؟

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۲۳/۵/۱۳۹۶   ۱۱:۴۹
  • ۱۱:۵۰   ۱۳۹۶/۵/۲۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت دهم

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان