آغوش اجباری
قسمت صد و دوازدهم
مامان سرشو انداخت پایین و هیچی نگفت ... لحظه لحظه صدام داشت اوج می گرفت ..
- چرا مامان ؟ ها ؟ چرا باید شوهرم از اهالی روستا بفهمه مادرزنش بارداره ؟ چطوری روتون می شه تو جمع سرتونو بلند کنین ؟ فکر مردمو نکردین ؟ الان همه میگن پیری و معرکه گیری ... شما نوه دارین , داماد دارین ... کارتون مایه آبروریزیه ... چرا زودتر نرفتین سقطش کنین ؟
مامان سرشو بالا آورد و گفت :
- دخترم من دو هفته س فهمیدم … هیچ نشونه ای از بارداری نداشتم , از کجا باید می فهمیدم ؟ این چند روزم که خودت دیدی کل دکترای شیرازو رفتم ولی می گن نمی شه و هیشکی قبول نمی کنه ...
پوزخندی زدم و از اتاق خارج شدم ... بدون خداحافظی زدم بیرون ...
بابا تو حیاط بود ... اومد سمتم خواست حرف بزنه که با رفتنم نذاشتم حرفشو بگه ...
حسام و امیر تو ماشین بودن ... بغض داشت گلومو فشار می داد ...
تو ماشین نه من حرفی زدم نه حسام سوالی پرسید …
وقتی رسیدیم , یه راست رفتم تو اتاقمو خوابیدم ... نزدیکای ساعت سه نصف شب بود با صدای تلفن بیدار شدم ...
دلهره عجیبی گرفته بودم ... رفتم سمت در و بازش کردم ... با هر بار زنگ خوردن تلفن قلبم از جاش کنده می شد ... بالاخره بهش رسیدم و برش داشتم ...
- الو
- سلام بابا جان
- چی شده بابا ؟ مامان چیزیش شده ؟
- نه ... نه نگران نباش ... فقط ... ب ... بچه به دنیا اومد ... گفتم بهت خبر بدم ...
- خوب کردی ... تو کدوم بیمارستانین ؟
بعد اینکه بابا اسم بیمارستانو گفت , قطع کردم ...
برگشتم دیدم حسامم با صدای من از خواب بیدار شده ...
بهش گفتم منو ببره بیمارستان و اونم گفت باشه ...
رفتم اتاقم لباسامو پوشیدم و و یه پتو انداختم رو امیر و رفتم بیرون ...
بابا هم مخالفت کرد ولی من بچه ها رو با خودم بردم و از بابا خداحافظی کردم ... رفتیم پایین ...
حسام سرشو تکیه داده بود به پشتی صندلی و امیرم رو پاهاش بود ... با انگشت چند ضربه زدم به پنجره , وقتی دید ماییم درو باز کرد ...
سوار ماشین شدیم ... بچه ها تک تک بهش سلام کردن و حسامم با خوشرویی جوابشونو داد ...
بعدش ازم پرسید : چی شد ؟
منم واسش تعریف کردم ... بدون حرف راه افتاد سمت خونه ... دو هفته گذشته بود ... هفته اول بچه ها پیشم بودن و حسامم با مهربونی باهاشون رفتار می کرد و باهاشون شوخی می کرد ولی واسه ملاقات مامان نمی اومد ... مامان هم به خاطر نوید , داداش کوچولوی دومم , تو بیمارستان مونده بود ...
حرف و حدیثا شروع شده بود ... یکی می گفت پیری و معرکه گیری , یکی میگفت چون پسر بوده ننداختنش ,
یکی میگفت چون دخترش پسر به دنیا آورد , اونا هم دلشون خواست ...
زن عمو چند بار زنگ زده بود و با طعنه حرف می زد ... هر کی می اومد ملاقات , از حسام می پرسید و می گفتن راسته حسام مادرتو زده و واس همین مامانت اینجوری زایمان کرد ؟
می دیدم مامان بابا چه جوری شرمنده شدن ... خودمم از رفتار فامیل عصبی می شدم ولی هیچی نمی گفتم ...