خانه
230K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۱۲:۴۲   ۱۳۹۶/۵/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " آغوش اجباری "

    نوشته خانم نگار قادری

    💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥

  • leftPublish
  • ۱۸:۲۰   ۱۳۹۶/۶/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت صد و نوزدهم

  • ۱۸:۲۵   ۱۳۹۶/۶/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت صد و نوزدهم




    بالاخره خوابیدم ... فردا صبح عمو اومد خونه مون ... خیلی باهام حرف زد ... گفت که حرفاشو به دل نگیرم ... همینجوری حرف می زنه وگرنه از حرفاش منظوری نداره ...
    ولی دل من دیگه دلم رنجیده بود
    واسه ناهار گفت که می مونه ... منم خورشت فسنجون درست کرده بودم ...
    بعد غذا عمو هی از دستپختم تعریف می کرد ...
    به حسام گفت :
    - امشب می ریم خونه پدرزنت
    حسام هیچ وقت رو حرف پدرش حرفی نزده بود ولی گفت :
    - چرا ؟
    - چرا انقد از خانواده زنت دور شدی تو ؟ امشب می ریم ...
    - چطور برم بابا ؟ روم نمی شه , یادتون نیست چه حرف و حدیثایی ساخته بودن ...
    - اون مال یه سال پیش بود ... همین که گفتم , رو حرفمم حرفی نمی زنی ...
    حسام ساکت شد و هیچی نگفت ... از عمو خیلی ممنون بودم ... تنها مشکلی بود که همیشه داشتم ... دوست نداشتم بدون حسام برم اونجا ...
    شب , عمو هم باهامون اومد خونه بابام ... حسام دست مامان بابامو بوسید ... بعد شام حسام , امیر و نوید و پیش خودش گذاشته بود و باهاشون بازی می کرد
    عمو هم گفت که این دو ماه رو تو شیراز می مونن تو خونه خودشون ... دو ماه بعدش با دختراش و داماداش می رفتن سفر حج ...
    می گفت بیخود این راهو نرن که دوباره برگردن


    خوشبختیم کامل بود ...
    آرامشم کامل بود ...
    دو ماه هم گذشت و به مناسبت رفتن عمو و زن عمو و دختراشون , تو تالار بزرگ شیراز مهمونی دادن و کل فامیلشان دعوت کرده بودن ...
    عمو گفت قبل رفتنش قربانی می کنن و بین فقرا پخش کنن
    تو مراسم با عهدیه آشتی کردیم ... نمی خواستم کدورتی بینمون باشه
    شب خسته کوفته برگشتیم خونه خودمون ... حسام مامان باباشو با خودش آورد ... گفت که می خواد این سه روز باقی مونده رو پیش ما باشن ....
    نصف شب بود صدا می اومد ... از اتاق رفتم بیرون ...
    صدا از اتاق عمو می اومد ... گوش دادم زن عمو هی عمو رو صدا می زد ... ترسیدم , سراسیمه وارد اتاق شدم .... عمو تو خودش مچاله شده بود ... قشنگ معلوم بود نفسش بالا نمیاد ...
    رفتم حسامو بیدار کردم ... حسام رو به مامانش گفت : چی شده ؟ … زن عمو هم گفت فکر کنم مسموم شده
    جوری که زن عمو نفهمه و بترسه , به حسام اشاره کردم که مسمویت نیست ... حسامم زود باباشو رسوند بیمارستان ....
    همه تو سالن جلو در آی سی یو ایستاده بودیم ...
    دکتر گفت که ایست قلبی داشته و الان رفته تو کما ...
    دلم واس زن عمو می سوخت ... جوری واسش دعا می کرد که دل سنگ آب می شد ...
    هاجر و مریم هر دوشون بی حال افتاده بودن ...
    واسه دومین بار اشک حسامو دیده بودم ...
    منم از ته دلم واسش دعا می کردم ... لطف عمو خیلی شامل حالم شده بود ... اندازه پدرم دوستش داشتم ...
    ساعت دو بعد از ظهر بود دکتر بهمون خبر داد که تموم کرده ...
    زن عمو از حال رفت ...

  • ۱۸:۲۶   ۱۳۹۶/۶/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت صد و بیستم

  • ۱۸:۳۳   ۱۳۹۶/۶/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت صد و بیستم




    هاجر و مریم بیمارستانو رو سرشون گذاشته بودن ...
    امیر از گریه کردنشون به گریه افتاده بود و توان آروم کردنشو نداشتم
    وحید و حسام رفته بودن دنبال کارای کفن و دفن ...
    همون روز تو مسجد امیرالمومنین مراسم عزاداری برگزار شد ...
    مهمون هایی که شب قبل اومده بودن , دوباره اومدن
    همه چشماشون اشکی بود ... عمو واسه همه عزیز بود
    حسام تونست با کمک چند تا آشنا , واحد رو جایگزین عمو کنن برن حج ..
    هیچ کدوم حاضر نبودن برن خونه خدا ولی خونه خدا واجب بود و عمو دیگر رفته بود و کاری نمی تونستن بکنن ...
    روز بعد مراسم , زن عمو همراه دختراش و واحد و داماداش راهی سفر شدن و مراسم واگذار شد به حسام ...
    کل فامیلای شهرستان اومده بودن خونه ما ... من مونده بودم با عهدیه ...
    رو هر کاری نظر می داد و خودشیرینی می کرد ... یه بار که مامانم سبزی پاک می کرد , با پررویی اومد گفت که : شما نمی فهمین پاکش کنید , بدین به خودم بهتر می دونم …

    مامان خیلی بهش برخورد و می خواست بره که حسام جلوشو گرفت … تو خونه خودم به هممون دستور می داد ... نمی ذاشت دست به هیچ کاری بزنم ... جلوی همه می گفت تو برو بشین , من هستم ولی قشنگ معلوم کاراش از رو قصد و غرضه ...
    تا یه ماه وضعیتم این بود ... هر روز مهمون ... هر روز گریه و سردرد ...
    امیر خیلی بدقلق شده بود و همش گریه می کرد ... شبا استراحت نداشتم ... روزا هم عهدیه اعصابمو نا آرام می کرد ...
    دیگه آغوش حسامو نداشتم ... داغون شده بود … هربار می دیدمش چطوری می شینه یه گوشه و گریه می کنه ... بدجور تو خودش شکسته بود ...
    دلم اون آرامش و آغوششو می خواست ولی نمی تونستم خودخواه باشم و تو این موقعیت اینو ازش بخوام ...
    هر شب از خدا صبر می خواستم ... فقط می گفتم : خدا خودت کمکم کن ..
    بعد یه ماه حاج خانوم با دختراش برگشتن
    دوباره از نو مهمونا همه اومدن خونه ... حتی بیشتر شده بودن ... هم واسه زیارت هم واسه تسلیت
    از پا دراومده بودم ... با حسام حتی شبا هم همدیگرو نمی دیدیم
    بعد دو هفته , هاجر و مریم برگشتن خونه خودشون و عهدیه و حاج واحد هم برگشتن ابرکوه ... نمی تونستن بمونن , باید می رفتن و به زمینا می رسیدن ...
    عهدیه مخالفت کرد ولی حرف حاج واحد یکی بود و دو تا نشد ...
    وقت رفتن عهدیه جوری بهم خیره شد که انگار به پدرکشته ش خیره شده ... دلیل این همه نفرت رو نمیت ونستم درک کنم
    حاج خانوم هر روز می رفت سر مزار و با چشمای به خون نشسته برمی گشت … حسام هر شب پیش مادرش بود و آرومش می کرد ... انقد از حسام دور شده بودم که حس می کردم یه غریبه ایم واسه هم ...
    یه ماه از برگشتشون می گذشت ... حاج خانوم گفت که می خواد برگرده خونه خودش … هرچی حسام و دختراش مخالفت کردن , نتونستن جلوشو بگیرن ...

    همش با گریه می گفت : خاطره اون خدا ییامرز تو اون خونه س ... برمی گرده پیش اونا ...
    با اینکه راضی نبودن ولی بهش اجازه دادن ...
    چند روزی از رفتن حاج خانوم می گذشت ... یه روز صبح با صدای به در کوبیدن حیاط از خواب پریدیم ...
    حسام رفت درو بازکرد و حاج خانوم وارد شد ...
    داشت گریه می کرد ... خیلی ترسیدم ... رفتم جلوش و گفتم :

  • ۱۹:۳۴   ۱۳۹۶/۶/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت صد و بیست و یکم

  • leftPublish
  • ۱۹:۴۱   ۱۳۹۶/۶/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت صد و بیست و یکم




    - حاج خانوم چیزی شده ؟ چرا گریه می کنین ؟
    جواب حرف منو نداد و رو به حسام گفت :
    - جمع کن بریم خونه من
    از حرفش چیزی نفهمیدم ... حسام گفت :
    - کجا بریم ؟ چرا بیایم خونه شما ؟
    - از این به بعد خونه ما زندگی کنید ... من شبا می ترسم , نمی تونم تو اون خونه درندشت تنها باشم ...
    - خب مادر من شما بیاید اینجا ما که از اولش مخالف بودیم
    - نه , من اونجا رو تنها نمی ذارم ...  شما باید بیایید ...
    با تعجب بهشون نگاه می کردم ... نکنه حسام قبول کنه ... صدای حسام دوباره بلند شد :
    - مادر این همه وسایلو چه جوری بیاریم ؟ نمی شه که ... شما یه نفری , می ریم لباساتو جمع می کنیم میاین اینجا ...
    - همین که گفتم , شما میایید ... من از اون خونه بیرون نمیام ...
    حاج خانوم از خونه رفت و من هنوز مات مبهوت شده بودم ... نمی دونستم چی بگم
    از شوک خارج شدم ... رو به حسام گفتم :
    - حالا چیکار کنیم ؟
    حسام آهی کشید و کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت :
    - نمی دونم
    - یعنی چی ؟ می خوای بریم ؟
    - مگه چاره دیگه ایم داریم ؟
    - حسام مادرت زندگی رو برامون جهنم می کنه ... چطوری زندگی کنیم اونجا ؟
    - می دونم ... می دونم ولی چیکار کنیم ؟ تنها کسش تو این شهر منم , منم تنهاش بذارم ؟
    هر چی گفتم , حسام واسم یه دلیل می آورد و قانعم می کرد ... با گریه رفتم تو اتاقم ... درو هم بستم و جواب حسامو دیگه ندادم ...
    ترس من از این بود حسامو ازم بگیره ... درسته دوسش نداشتم ولی بهش وابسته بودم ... وقتایی که خسته بودم , اون آرامشم بود
    بعد ناهار , حاج خانوم دوباره اومد ... وقتی حسام بهش گفت که می ریم ؛ با شادی از خونه رفت بیرون ...
    با کمک خواهرای حسام نصف وسایل لازم رو انتقال دادیم خونه حاج خانوم و خونه خودمونو اجاره دادیم
    بعد یه مدت زندگی کردن اونجا , بهونه های حاج خانوم شروع شد ...
    شبا نصف شب جیغ می زد و گریه می کرد ... می گفت بیایید پیشم من می ترسم
    حسام می گفت تا عادت کنه همه یه مدت کنار هم می خوابیم ... از چیزی که می ترسیدم سرم اومده بود ...
    دو هفته بعدش دختراش شاکی شدن که این چه وضعشه , نباید اینجوری باشه و مامانشونو دعوا کردن که تو زن و شوهر جوونو کنار خودت اسیر کردی ...
    حاج مریم به مامانش گفت که دخترش سمیه رو می فرسته شبا پیشش بخوابه ... همه راه بهونه حاج خانوم گرفتن ...
    بیجاره سمیه هر روز می رفت مدرسه و برمی گشت خونه ... وقت نمی کرد مامان بابایه خودشو ببینه
    امیر بعد مرگ عمو دچار شوک شده بود هرشب گریه از سر می داد و آروم نمی شد ...
    هر بار که به دکتر می بردیمش , با آمپول آروم می شد ...

  • ۱۹:۴۱   ۱۳۹۶/۶/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت صد و بیست و دوم

  • ۱۹:۴۸   ۱۳۹۶/۶/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت صد و بیست و دوم




    سه ماه از مرگ عمو می گذشت ...
    حاج خانوم رفتاراش شروع شده بود و هر روز باهم بحث داشتیم ... بحثمون دامنگیر روابط من و حسامم شده بود ... نمی دونست طرف کدوممونو بگیره ...
    اگه حرفی می زد که به نفع من باشه , مادرش بدتر اذیتم می کرد ... اگه هم حرفی می زد به نفع مادرش باشه , من دلخور می شدم
    سمیه هربار می گفت : بیجاره دایی چطوری بین شما گیر کرده ...

    همه هم می دونستن من تقصیری ندارم و ازم می خواستن باهاش مدارا کنم ...

    یه شب امیر دوباره شروع کرده بود به گریه کردن و آرومی نداشت ... خودم کم داغون بودم , گریه های امیر هم بهش اضافه شده بود ...
    یه ساعت بود پشت سر هم گریه می کرد و من و حسام نمی تونستیم آرومش کنیم ... انقد برده بودیمش دکتر , بیچاره از دکترا می ترسید
    حاج خانوم بدون در زدن وارد اتاق شد ... رو به من با داد گفت :
    - نمی تونی بچه تو آروم کنی ؟ سرم رفت … من استراحت می خوام … آرامش می خوام … زندگی واسم
    نذاشتید …
    - آروم نمی شه حاج خانوم ... مگه دست منه ؟ هر کاری می کنم آروم نمی شه
    - آره دیگه , هیچی بلد نیستی جز لوندی و دل پسر مردمو بردن … مادرش دلش خوشه که دختر فرستاده خونه بخت … اگه ما نبودیم , تا الان صد بار طلاقت داده بودن .. اگه حسام من نبود , الان خونه بابات بودی
    به گریه افتاده بودم ... حسام همونجور وایساده بود و نگاه می کرد ...
    حاج خانوم درو بست و رفت بیرون ولی کاش تو همون اتاق می موند و بیرون نمی رفت ...

    از بیرون داد می زد :
    - دختره بی عقل … نه کاری بلده نه هیچی ... پسرمو از راه به در کرده … عقده ای کینه ای
    صدای سمیه اومد :
    - مامان بزرگ می شنوه
    - خب بشنوه , به درک ... تو خونه خودم آرامش ندارم ... اومدن زندگیمو تباه کردن
    وقتی دیدم حسام همونجوری ایستاده و هیچی نمی گه , دست خودم نبود ، شروع کردم به جیغ کشیدن و خودمو زدن … کنترلم از دستم خارج شده بود ... با ناخونام صورتمو خراش می دادم ...
    امیر از جیغ جیغ های من ساکت شده بود ... حسام امیرو کنار گذاشت و اومد طرفم ... هر کاری کرد دستامو بگیره , نتونست … سمیه اومد تو اتاق و وقتی دید دارم خودمو می زنم اونم اومد سمتم و دستامو نگه داشت ...
    وقتی آروم شدم , سمیه رفت یه لیوان آب بیاره و حسامم رفت سمت امیر ... نمی دونم امیر چش بود ولی حسام پشتش به من بود و امیر تو بغلش بود
    سمیه آب رو آورد و یه جرعه خوردم ... آب سرد , گرمای درونمو کم کرد ...
    سرمو بالا گرفتم تا لیوانو بدم به سمیه
    سمیه با وحشت بهم خیره شده بود و حسامو صدا زد :
    - دایی بیا
    حسام اومد ... اونم وقتی به چهره م نگاه کرد , چشاشو گرد کرد
    کنارم نشست و موهامو کنار زد ... پیشونیمو بوسید و شونه هام رو گرفت و درازم کرد ... گفت :
    - خسته ای , بخواب ... من مواظب امیرم ...
    حاج خانوم تو درگاه وایساده بود ... گفت :
    - این سلیطه بازی چیه درآوردی دیگه ؟
    حسام صداش دراومد :

  • ۱۹:۴۹   ۱۳۹۶/۶/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت صد و بیست و سوم

  • ۱۹:۵۵   ۱۳۹۶/۶/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت صد و بیست و سوم




    - مامان بسه دیگه , شورشو درآوردین ... هی هیچی نمی گم ... فردا از این خونه می ریم تا شمام آرامش داشته باشین ...
    - خب برین به درک , مگه محتاج شمام ؟
    - مامان یکم انصاف داشته باش ... کی بود ما رو آورد اینجا ؟
    - به به پسر بزرگ کردم ، به خاطر یه دیونه اینجوری تو روم وایسه ...
    سرمو تو گردنم فرو کرده بودم ... از کار خودم خجالت می کشیدم ...
    حاج خانومم از اتاق رفت بیرون ... سمیه اومد سمتم , پتو رو تا گردنم بالا کشید و گفت :
    - خودتو ناراحت نکن ... استراحت کن ...
    صبح وقتی تو آینه به خودم نگاه کردم , وحشت کردم ... کل صورتم کبود شده بود ... جای ناخونام همش زخم شده بود ... حالا فهمیدم چرا سمیه و حسام با وحشت بهم خیره شده بودن ...
    آهی کشیدم و صورتمو شستم ... رفتم بیرون ...
    با حسام راه افتادیم سمت خونه بابام ...
    وقتی رسیدیم , حسام گفت :
    - تو برو تو , منم برم ببینم مستاجر چی می گه
    - باید پیش رهن رو بهش بدی دیگه
    - آره می رم یه راهی واسه پولش پیدا کنم
    - باشه خدانگهدار
    - به سلامت
    از ماشین پیاده شدم و زنگ در خونه رو زدم و در با تیکی باز شد ...
    مامان از دیدن صورتم وحشت کرد و با نگرانی اومد سمتم ... امیرو از بغلم جدا کرد و گفت :
    - خدا مرگم بده ... چی شده صورتت ؟ چرا اینجوریه ؟ با حسام دعوات شده ؟
    - سلام مادر , خدا نکنه ... نه , بیا بریم تو ، واست بگم ...
    همه رو واسه مامانم تعریف کردم ... گفت که کارم اشتباه بوده ...

    خودمم می دونستم ولی کنترلم رو از دست داده بودم ...
    حسام واسه ناهار نیومد ... بابا هم وقتی ماجرارو شنید , به شوخی گفت باید حاج خانوم رو می زدی , نه اینکه خودتو سیاه و کبود کنی
    حسام برای شام اومد ... بعد شام با بابا سرگرم حرف زدن بودن ..
    نزدیک ساعت ده بود که حسام گفت :
    - حنا آماده شو بریم
    با تعجب بهش نگاه کردم
    - انقد زود خونه رو خالی کردن ؟
    - نه , بیا تو راه واست توضیح می دم
    - من نمیام تو اون خونه ها
    - تو آماده شو
    - یعنی چی ؟ می خوای منو باز ببری اونجا ؟ من نمیام
    صدای بابا دراومد :
    - پاشو با شوهرت برو ... دختر شوهر ندادم بیاد تو خونه م بشینه … به حرف شوهرت گوش کن ...
    از حرف بابا عصبی شدم ... وقتی بابای خودم اینجوری رفتار می کرد , چه انتظاری از بقیه داشتم ؟
    رفتم تو اتاق و مانتومو پوشیدم و رفتم بیرون ...
    با دلخوری ازشون خداحافظی کردم و با عصبانیت سوار ماشین شدم ...
    حسام هم سوار شد ... هیچی نگفنم ... خودش شروع کرد به حرف زدن ...

  • leftPublish
  • ۱۹:۵۵   ۱۳۹۶/۶/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت صد و بیست و چهارم

  • ۲۰:۰۲   ۱۳۹۶/۶/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت صد و بیست و چهارم




    - حنا من با مامان حرف زدم , قراره دیگه کاری به کارت نداشته باشه ... دیشب تقصیر خودم بود , نباید می ذاشتم تا این حد جلو بره ...
    هاجر و مریمم خیلی ازش عصبانی شدن ...
    واسه  خونه هم به خدا هر کاری کردم مستاجره می گه تا پولو ندین , من نمی رم ... پرس و جو هم کردم ، واسه گرفتن وام ؛ اونم شرایطی رو می خواد که من ندارم
    بهت قول می دم دیگه اذیت نشی ...
    هیچی نمی گفتم ... سکوت کرده بودم ...
    بعد حرف زدنش آهی کشید ... انگار حرف زدن واسش سخت بود ...
    وقتی رسیدیم , حاج خانم خونه نبود ... خونه هاجر مونده بود ...
    رفتم تو اتاق و امیرو گذاشتم تو گهواره ش ... بیچاره از دیشب شوکه شده بود ... هیچی نمی گفت ...
    حسام اومد تو اتاق ... پشتم بهش بود ... نگاه خیره شو حس می کردم ... حس می کردم داره بهم نزدیک می شه …

    دستش حلقه شد تو کمرم
    - حنا الان قهری ؟
    - نه
    - پس چرا هیچی نمی گی ؟
    - چی بگم آخه ؟ اینکه به حرف من اهمیتی داده نشد ؟
    - به جون امیر سعیمو کردم ولی به هر دری زدم بسته بود ... گفتم که قول می دم اذیت نشی ... مامانمم قول داده ...
    - باشه
    - بازم ازم دلخوری ؟
    لحنش التماس داشت ... دلم براش سوخت ... رومو کردم سمتش و دستاشو از کمرم باز کردم ...
    - نه دیگه , منم سعی می کنم باهاش کنار بیام ... کار منم درست نبود ...
    دوباره دستاشو دور کمرم حلقه کرد … خواستم کنارش بزنم ... اومد زیر گوشم زمزمه وار گفت :
    _دلم برات تنگ شده … می دونی چند وقته لمست نکردم ؟
    نفسش که به گوشم خورد , از خود بیخود شدم ... تو دستاش رها شدم ...
    لباشو رو گوشم کشوند و دوباره با لحن التماس آمیز گفت :
    - می دونی چند وقته حست نکردم ؟
    دیگه توان مقابله در مقابل خواسته ش رو نداشتم ...
    دستاش دور کمرم سفت شده بود و بوسه هاش بهم حس آرامشو می داد ...
    ده روز از برگشتم به خونه می گذشت ... حاج خانوم هنوزم قهربود و برنگشته بود ...
    حاج واحد خبر فرستاده بود می خواد سهم خودش از زمین ها رو بفروشه ...
    حسام و خواهراش مخالفت می کردن ... قرار بود شب همه اینجا جمع بشن و حرف بزنن ...
    ساعت شش بود همه اومدن ...
    عهدیه با هیشکی حرف نمی زد و همش با اخم بهمون نگاه می کرد ...
    حاج خانومم مثل همیشه بود ... زبونش به همون تندی بود ...
    با کمک سمیه و مژگان سفره رو انداختیم ... بعد شام بحثشون سر گرفت ...
    هرچی حسام و خواهراش مخالفت کردن , حاج واحد راضی نشد ... آخر سر هم حسام گفت که می خواد سهمشو خودش بخره
    تو بحثشون شرکت نمی کردم ... هر بار عهدیه حرف می زد , حاج خانوم بهش می گفت ساکت بشه ...
    آخر سرم بینشون دعوا شد و حاج خانم به حاج واحد گفت که شیرمو حلالت نمی کنم ...

  • ۲۰:۰۲   ۱۳۹۶/۶/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت صد و بیست و پنجم

  • ۲۰:۰۹   ۱۳۹۶/۶/۲۷
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت صد و بیست و پنجم




    با دعوا از خونه رفتن بیرون ...
    نمی دونستم حسام از رو چه پشتوانه ای می خواست زمین به اون بزرگیو بخره ؟! ...
    رو تخت دراز کشیده بودیم ... سوالی که ذهنمو درگیر کرده بود رو از حسام پرسیدم :
    - حسام
    - جانم ؟
    - چه جوری می خوای زمینو بخری ؟ تو که پس اندازی نداری ...
    - می خوام خونه خودمو تو بفروشم ...
    ساکت شدم ... دلم نمی خواست بفروشتش ولی اون مرد بود و بهتر می دونست … وقتی سکوتمو دید , به روم چرخید و سرمو تو آغوشش گرفت ...
    - بهت قول می دم خونه قشنگ تری واست بخرم ... یه فکرایی تو سرم دارم ...
    لجوجانه پرسیدم :
    - چی ؟
    - می خوام یه وام بگیرم که تو زمینا درخت پسته بکارم ...
    - پس چرا اون موقع بهت وام ندادن ؟
    - این فرق می کنه , وام کشاورزی می گیرم ...
    چون هیچی سر درنمیاوردم , هیچی نگفتم و با آرامش به خواب رفتم ...


    دوسال گذشت و امیر چهار سالش شده بود ... حسام همونجور که گفت وام گرفت و زمینا رو درخت پسته کرد ... زندگیم روز به روز رو به بهبودی بود ...
    حاج خانوم کنارمون موندگار شده بود و اگه یه روز غر نمی زد , تعجب می کردم ... عادت کرده بودم به اخلاقش ...
    محمد تو مدت این دو سال , سه تا خواستگاری رفته بود ...
    اومد خواستگاری نگار ...
    به بابام گفتم اگه به محمد دختر بده , باید اسممو از تو شناسنامه ش پاک کنه ... من که هنوزم که هنوزه صداشو می شنوم قلبم وای میسته ...
    دلم آتیش گرفته بود ... مگه می تونستم هر روز باهاش چشم تو چشم بشم , اونم کنار خواهرم ؟
    نگار هم مخالفت کرده بود و بابام بهشون نه گفت ...
    بعد نگار , رفت خواستگاری سارا دختر داییم ؛ خواهر سمانه ...
    سارا به سامان پسر مریم علاقه داشت و به محمد جواب رد داد و با سامان ازدواج کرد ...
    بعد عروسی سارا با سامان , محمد رفت خواستگاری دخترخاله زن داییم , نازنین , که همکلاسی نگار بود ...
    دلیل کاراشو نمی دونستم ... اصرار داشت از این طایفه زن بگیره ...
    نازنین بهش جواب مثبت داده بود ... واسه مراسم عقدش , عمو دعوتمون کرده بود ...
    هرکاری می کردم نمی تونستم خودمو راضی کنم به مراسمش برم ... ساعت دوازده ظهر بود ...
    حسام برگشت خونه ... وقتی دید هنوز آماده نشدم , با تعجب گفت :
    - مگه امروز نیست عقدکنون ؟
    - چرا امروزه
    - پس چرا آماده نشدی ؟
    - حسام می شه نریم ؟
    - چرا ؟
    - نمی خوام ... دوست ندارم ...
    اومد جلو , رو تخت کنارم نشست
    - اگه نریم , محمد فکر می کنه هنوزم دوسش داری ...

  • ۱۴:۴۱   ۱۳۹۶/۶/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت صد و بیست و ششم

  • ۱۴:۴۹   ۱۳۹۶/۶/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت صد و بیست و ششم



     
    - چه ربطی داره ؟ دوست ندارم برم ...
    - ربط داره ... حتی منم این فکرو می کنم ... اگه نریم این حرف پشتت درمیاد ...
    از ترس اینکه حسام این فکرو بکنه , زود از جام بلند شدم و رفتم خودمو آماده کردم
    یه کت دامن آبی نفتی پوشیدم که رو سینه هاش منجوق دوزی شده بود ... با یه شال نازک سفید ...
    آرایش ملایمی کردم ...
    حسام هم یه کت شلوار سیاه با پیراهن سفید پوشیده بود ... بهش نگاه کردم ... از همه سر بود ... محمد به گرد پاشم نمی رسید …

    امیرو آماده کردیم و راه افتادم ... وقتی رسیدیم در خونه نازنین ,استرس بهم وارد شد ... به حسام نگاه کردم ... یه لبخند که استرسمو تابلوتر کرد زدم و از ماشین پیاده شدم
    با هربار قدم برداشتنم , یه تیکه از قلبم کنده می شد و میفتاد زمین و زیر پام لهش می کردم ...
    باورش چقد برام سخت بود ... نفسم تو سینه حبس شده بود و زانوهام می لرزید ...
    بالاخره وارد سالن شدیم ... عروس دوماد تو اتاق عقد بودن ...
    چند دقیقه بعد دست تو دست عروسش اومد بیرون ... چشمامو بستم ... نباید می دیدمشون ...
    بغض گلومو گرفته بود ... از جام بلند شدم و رفتم یه گوشه که کسی نگاش به نگام نیفته ...
    با حسرت به محمد چشم دوختم با خنده های قشنگش ...
    اون خنده ها رو روزی من می خواستم ... دیگه خنده هاش مال من نیس … دیگه دستاش مال من نیست … دیگه خانمم گفتناش مال من نیست …

    قلبم تیر می کشید ... لیلا اومد سمتم ...
    - چرا اینجا نشستی ؟ پاشو بریم برقصیم ...
    - لیلا تو که می دونی همه چیو , الانم اگه اینجام به خاطر حرف و حدیث پشت سرمه ...
    - پاشو ببینم ... همه چی گذشته , الانم یه بچه چهار ساله داری ...
    برای یه لحظه از کل بغضام پشیمون شدم ... من زندگی داشتم ... یه مرد داشتم ... نباید حسرت هیچ چیز دیگه ای رو بخورم ... نباید …

    ازجام بلند شدم و با لیلا همراه شدم ...
    هرکاری می کردم نگاهم می رفت سمت محمد ... تو یه لحظه دیدم سرشو کرده تو گردن عروسش و داره می خنده ...
    نتونستم طاقت بیارم ... زود رفتم امیرو از مامان گرفتم و از همه خداحافظی کردم ...
    حسام تو ماشین پرسید چی شده که گفتم برگردیم … گفتم سرم درد می کنه
    اونم دیگه سوالی نپرسید
    وقتی رفتم خونه , امیرو گذاشتم و رفتم تو حموم ... دلم خیلی گرفته بود ... بغض تو گلوم هی داشت سنگین و سنگین تر می شد ...
    زیر دوش تا تونستم گریه کردم ... وقتی از حموم اومدم بیرون , حسام رفته بود ...
    تو اتاقم نشستم و با آهنگ سپیده دم از جواد یساری گریه دوباره از سر دادم ...
    ( سپیده دم اومد و وقت رفتن … حرفی نداریم ما برای گفتن … هر چی که بوده بین ما تموم شد
    … اینجا نیست برام جای موندن … من می رم از زندگی تو بیرون … یادت باشه خونه مو کردی ویرون ……………………. می خوام برم نگو که دیونه ای … برای موندن ندارم بونه ای … وقت خداحافظیه , تو گلوم حلقه زده بغض غریبونه ای
    من می رم از زندگی تو بیرون ... یادت باشه خونه مو کردی ویرون …

    اول آشناییمون یادم میاد , یادم میاد … گفتی به من دوست دارم خیلی زیاد , خیلی زیاد … رو سادگی حرف تو باورم شد … تو آخر عاقبت زندگیمو دادی به باد , دادی به باد ... می گریزم از تو و این عشق بی فرجام
    تو ...
    عهد کردم تا ابد هرگز نیارم نام تو … )

  • ۱۴:۵۱   ۱۳۹۶/۶/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت صد و بیست و هفتم

  • ۱۴:۵۸   ۱۳۹۶/۶/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت صد و بیست و هفتم




    سرم داشت منفجر می شد ... همونجا به خواب رفتم ... با صدای گریه امیر از خواب پریدم ...
    وقت شام حواسم سر جاش نبود ... حسام متوجه رفتارم شده بود ...
    رو تخت دراز کشیده بودیم ... اومد سمتم , خواست بغلم کنه ، پسش زدم … صدا اومد :
    - می دونی چرا امروز اصرار داشتم به مراسم بریم ؟
    سکوت کردم ..
    - می خواستم بهت نشون بدم محمد تو رو دوست نداشت ... امروز واست معلوم شد ... واسه همینه سردرد داری ... فکر می کنی نمی دونم چهار ساله زندگیهخودم و خودتو مثل جهنم کردی … با رابطه سردت کنار
    اومدم , با بی محبتیت کنار اومدم … دیگه منم نمی کشم … قسم خورده بودم عاشقت کنم ولی نتونستم ... عشق دروغی محمد قوی تر از محبت خالصانه من بود … منو ببخش ...
    حسام حرفاشو با بغض زد ... با حرفاش به خودم اومدم ... برای یه لحظه از محمد متنفر شدم ... دورشو خط کشیدم … دلم سبک شده بود ...
    حسام بهم پشت کرده بود ... من طاقت قهرشو نداشتم ... دستامو از زیر بازوش رد کردم و سرمو چسبوندم به پشتش ... زمزمه کردم :
    - نه , نه … نه تو نباید ازم رو برگردونی ... منو ببخش ...
    حسام آهی کشید و به روم چرخید ... رو موهام بوسه زد و گفت :
    - دوستت دارم … سعی کن زندگیمونو از همین امروز شروع کنیم ...
    سرمو تو آغوشش پنهون کردم و با آرامش به خواب رفتم ...
    دو ماه از عقد محمد و نازنین می گذشت ... حس دوست داشتن حسام رو تو دلم حس می کردم ...
    تاریخ عروسی محمد مشخص شده بود ... می خواستم تو عروسیش بدرخشم ...
    روز عروسی محمد رسید ... یه کت دامن اناری با شال اناری خریده بودم ...
    واسه عروسیش رفتم آرایشگاه ... می خواستم خوشبختیم رو همه به چشم ببینن ...
    عروسی محمد تو یکی از تالارهای معمولی بود ...
    وقتی عروس و داماد وارد شدن , حسم با مراسم قبلی کاملا متفاوت بود ...
    با دخترا شروع کرده بودم به رقصیدن ... امیرو هم پیش حسام گذاشته بودم ...
    حس می کردم حسام از این کارهای من خوشحال شده … تو یه لحظه دیدم محمد بهم خیره شده ... بی توجه بهش , به رقصم ادامه دادم ...
    من حسامو داشتم ... کسی که مثل کوه پشتم بود ... هر کی جای حسام بود , هیچ وقت اینطوری باهام مدارا نمی کرد ... از همه مهم تر واسم ارزش قائل بود , دوسم داشت ... دیگه چی می خواستم ؟
    باهاش آروم بودم ...
    بعد شام , همه رفتن به عروس دوماد کادو بدن ؛ رفتم کنار حسام و گفتم : ما هم بریم کادومونو بدیم ...
    دستامو دور دست حسام حلقه کردم و به سمتشون رفتیم ... محمد با چشمای باز به هردومون خیره شده بود ...
    با خنده بهشون نزدیک شدم ... واسه نازنین یه پلاک گرفته بودم ...
    رو به محمد با خنده گفتم :
    - مبارک باشه پسرعمو , ان شالله خوشبخت بشین ...
    با سردی جوابمو داد :
    - ممنون
    با نازنین هم روبوسی کرد مو و رفتم زیر گوشش گفتم :
    - خیلی ناز شدی , امشب مواظب خودت باش پسرعموم درسته قورتت نده ..
    الکی بهش گفتم ناز شده چون هیچ نقطه خوشگلی تو صورتش نبود ... می دونستم با این حرف دهنش باز می شه و از خود بیخود ... می خواستم محمدو حرص بدم ...

  • ۱۴:۵۹   ۱۳۹۶/۶/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت صد و بیست و هشتم

  • ۱۵:۰۵   ۱۳۹۶/۶/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت صد و بیست و هشتم




    مراسم تموم شد و عروس کشون بود ...
    همه رفتیم خونه محمد ... وقتی عروس داماد وارد حجله شدن , عروس اومد بیرون و با خانواده ش خداحافظی کرد ...
    فرصت رو غنیمت شمردم ... باید یه چیزی که رو دلم سنگینی می کرد رو بهش می گفتم ...
    رفتم تو اتاقش ... رو تخت نشسته بود و با دستاش سرشو فشار می داد ... وقتی پاهامو دید , سرشو بلند کرد و بهم نگاه می کرد ...
    هر دو تو چشمای هم خیره شده بودیم ... یه روزی این چشما دنیای من بود … تو چشماش خیره شدم و گفتم :
    - قدر این لحظات رو بدون , من نتونستم ازشون لذت ببرم ... به خاطر یه آدم بی ارزش که هیچ تلاشی برا عشقش نکرد و برای عشقش ارزشی قائل نشد ... امیدوارم تو لذت ببری ...
    بدون اینکه منتظر حرفش بمونم , از اتاق زدم بیرون ...
    خداروشکر حسام تو هال نبود وگرنه باید براش توضیح می دادم ...
    از عمو و زن عمو و نازنین خداحافظی کردیم و رفتیم خونه ...
    اون شب به همه کارام فکر کردم ...
    چه کارا که نکرده بودم برای محمد … چه کارا نکرده بودم که حسامو عذاب بدم … چه کارا که نکرده بودم امیرمو از دست بدم ...
    خدا رو شکر کردم به خاطر زندگی که بهم داده بود ...
    حالا به حرف مامان بابام رسیده بودم که می گفتن یه روزی خودت می فهمی چرا به زور شوهرت دادیم ... حالا ازشون ممنون بودم ...
    محمد , پسر دار شد و اسم پسرسو گذاشت امیر محمد ... واسم مهم نبود چی گذاشته ... یه زمان من به عشق محمد , اسم بچمو امیر گذاشتم و اون واسش مهم نبود ...
    باربد اومد خواستگاری نگار ... و نگار با خواست خودش باهاش عقد کرد … مهدی , برادر محمد , اومد خواستگاری ندا ...
    عروسی هر دو تا خواهرام تو یه روز بود ...
    تو عروسی نگاه کل فامیل رو من بود ...
    نگاه محسن و محمد رو حس می کردم و بیشتر از همیشه حس خوشبختی می کردم ...
    خوشگلی ناهید , نامزد محسن , زبونزد کل فامیل بود ولی محسن به دختر بازیش ادامه می داد ... بعد دو سال زندگی مشترک , ناهید نتونست خیانت های محسنو تحمل کنه و با وجود دختر کوچولوش طلاق گرفت ....
    زندگی من روز به روز داشت بهتر می شد ..
    حسام خونه رو از نو ساخته بود و منو تو کلاس کامپیوتر ثبت نام کرده بود ...
    بعد سه سال مدرکمو گرفتم و بهم پیشنهاد تدریس داده شد ولی حسام مخالفت کردو گفت که دوست ندارم زنم شاغل باشه
    همیشه خونه تنها بودم ... واسه  کلاس رانندگی ثبت نام کردم ... دلم یه دختر می خواست ... یه دختر که همدمم باشه …

    امیر همیشه همراه باباش بود .. حتی می گفت من دانشگاه نمی رم و تو کارخونه بابام به حرفه بابام ادامه می دم ...
    هر بار که به حسام می گفتم دلم یه کوچولو می خواد مخالفت می کرد و می گفت دردی که اون موقع کشیدی رو هیچ وقت از یادم نمی ره , من نمی تونم دوباره اون صحنه ها رو ببینم ...
    منو برد کلاس ایروبیک ثبت نام کرد و یه پراید واسم خرید که رفت و آمدم راحت باشه ولی کمبود یه دختر بدجور تو زندگیمون بود ... هر شب با قهر ازش رو برمی گردوندم ...

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان