خانه
230K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۱۲:۴۲   ۱۳۹۶/۵/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " آغوش اجباری "

    نوشته خانم نگار قادری

    💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥

  • leftPublish
  • ۱۵:۰۶   ۱۳۹۶/۶/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت صد و بیست و نهم

  • ۱۵:۱۱   ۱۳۹۶/۶/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت صد و بیست و نهم




    امیر دوازده سالش شده بود ... حاج خانوم هم شده بود مثل مادرم … هیچ وقت از خونه به جز مهمونی نمی رفت بیرون ...
    من و امیر و حسام سه تایی یه سفر رفتیم مکه ...
    تو حرم حضرت محمد از خدا خواستم یه دختر با عشقی که به حسام دارم بهم بده ولی اگه با اومدن یه دختر قراره آرامشم به هم بخوره نمی خوامش ...
    هر روز می رفتیم زیارت و نماز بعد از عمل طواف , من و حسام دوباره به هم محرم شدیم ...
    بعد از نماز لبیک , همه جلوی اتوبوس وایساده بودیم ... انقد گرم بود که من تو طواف حالم بد شد و با کمک یه خانم دو دور آخرو رفتم ...
    وقتی رسیدیم هتل , حسام گفت که می ره غذا بیاره ...
    نفهمیدم کی خوابم برد ... وقتی چشم باز کردم , تو بغل حسام بودم ...
    هنوزم وقتی می خوابید , صورتش مظلوم بود ... تو این هفت روز که به خاطر لبیکی که بینمون خونده شده بود , محرم نبودیم و ازش دور بودم ، می فهمیدم چقدر دوسش دارم ...
    با دستم صورتشو نوازش می کردم ...
    خدارو شکر می کردم به خاطر همه چیزی که بهم داده بود ...
    با نوازش من , چشماشو باز کرد ... بهش لبخندی زدم و گفتم :
    - ساعت خواب , آقا
    بیشتر منو تو آغوشش فشرد و موهامو بو کشید ...
    پشتمو بهش کردم و دستامو تو دستاش قفل کردم
    زیر گوشم گفت :
    - هنوزم دلت کوچولو می خواد ؟
    دوباره به روش چرخیدم و مثل دختر چهارده ساله ها لبامو جمع کردم و گفتم :
    - اوممم
    سرشو جلو آورد و لبامو که غنچه شده بود رو بوسید
    - مطمئنی ؟
    - آرزومه
    هفت ماه از سفرمون می گذشت ... بیست هشت فروردین بود و تولد حسام رو با امیر برنامه ریزی کرده بودیم ...
    غذاهای مورد علاقه حسامو درست کردم و کل فامیلو دعوت کردم … امیرم رفته بود دنبال کارای کیک و گل و شیرینی ...
    کل فامیل اومده بودن … به حسام پیام دادم که کجاست و جوابش اومد که گفت نزدیک خونه ست
    برقا رو خاموش کرده بودیم ... خیلی هیجان داشتم ... اولین بار بود می خواستم تولدشو تبریک بگم ... صدای در پارکینگ اومد … قلبم داشت از سینه م می اومد بیرون ...
    صدای کلید توی در اومد و حسام وارد شد … دخترا و بچه ها شروع کردن به جیغ کشیدن ...
    امیر سوت می زد و آهنگ تولد تولدت مبارکو می خوند و جلوش قر می داد ... حسام بیچاره کُپ کرده بود ...
    دلم واسش ضعف رفت ... رفتم جلوش دستاشو گرفتم و گفتم :
    - تولدت مبارک مرد زندگیم
    با خوشحالی تو چشمام خیره شده بود ... برای یه لحظه همه رو از یاد بردم و خودمو تو آغوشش انداختم ... چقدر دوسش داشتم ... چقدر بی اون ، پوچ بودم ...
    صدای هورا بلند شد و شرمنده از آغوشش اومدم بیرون ...
    واسش یه ادکلن مارک دار خریده بودم ...

  • ۱۵:۱۲   ۱۳۹۶/۶/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت صد و سی ام

  • ۱۵:۱۷   ۱۳۹۶/۶/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت صد و سی ام




    امیرم واسش ست شلوار و پیراهن خریده بود ...
    بعد شام مهمونا رفتن و خودمم قبل از حسام رفتم تو اتاق خواب ...
    حسام شبا عادت داشت می رفت کتابخونه و حساب کتاب می کرد ...
    وقتی رفته بودم واسه حسام کادو بگیرم , برای خودمم لباس خواب آلبالویی خریده بودم ... جنسش حریر بود ...
    موهامو پسرونه کوتاه کرده بودم … یه رژ قرمز به لبام زدم و یکم به خودم عطر زدم و لباسمو پوشیدم ... اولین بار بود همچین چیزی می پوشیدم ... خودم خندم گرفت … خواستم درش بیارم ولی دلم می خواست امشب به عشقم بهش اعتراف کنم ...
    پریدم تو تخت و روتختی رو تا گردنم بالا کشیدم ... چند دقیقه گذشت که صدای در اتاق اومد ...
    دوباره لحظه های شب زفاف داشت تکرار می شد ولی این دفعه با عشق نه اون ترس و نفرت ...
    هر چی منتظر شدم کسی نیومد دراز بکشه …

    چشامو باز کردم ... حسام وایساده بود و بهم خیره شده بود … بهش لبخندی زدم و گفتم :
    - چیه ؟
    - حنا خودتی ؟
    - چرا ؟
    - امشب قصد کشتن منو داری ؟
    با لبخند گفتم :
    خدا نکنه ... بیا بخواب ...
    روتختی رو کنار زد و اومد دراز بکشه ... وقتی لباسامو دید , شروع کرد به قهقهه زدن ...
    هر چی می گفتم : هیس ... هیس مامانت و امیر بیدار می شن ولی مگه ساکت می شد ...
    دستامو گرفت و از جام بلندم کرد ... از تخت اومدم پایین ... با دستاش یه بار دور خودم چرخوندم و گفت :
    - اینا چین ؟ ها ؟
    با ناز چشامو بستم و
    گفتم :

    - واسه شوهرم پوشیدم
    دستاشو دورم حلقه کرد و گفت :
    - کم ناز کن , کار دستمون می دیا ...
    دوباره با ناز گفتم :
    - مگه بده ؟
    - حنا با دل دیوونه من بازی نکن ها ... طاقت این همه خوشیو ندارم ...
    وقتش بود بهش بگم چقد عاشقشم ... چقدر دوسش دارم ...
    سرمو رو سینه ش گذاشتم … قلبش داشت به سینش کوبیده می شد ...
    با لحنی آرام گفتم :
    - خیلی دوستت دارم ... خیلی ...
    با دو تا دستش صورتمو از سینه ش جدا کرد و سرشو آورد پایین و گفت :
    - دوباره بگو
    - دوستت دارم ... دوستت …
    با گذاشتن لباش رو لبام حرفمو قطع کرد ...
    هر روز بی بی چک می خریدم ... می ترسیدم نکنه بچه دار نشم ...
    رفتم دکتر... دکتر هم گفت که چون چند ساله بچه دارنشدم یکم دیرتر تخمک ها فعال می شن و هیچ مشکلی وجود نداره ...
    چشمامو بسته بودم و ذکر خدا رو رو لبام داشتم ...

  • ۱۵:۲۴   ۱۳۹۶/۶/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت صد و سی و یکم

  • leftPublish
  • ۱۵:۲۹   ۱۳۹۶/۶/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت صد و سی و یکم




    وقتی چشمامو باز کردم و خط رو رو بی بی چک رو دیدم , دوست داشتم جیغ بزنم ...
    زود از سرویس بهداشتی اومدم بیرون و گوشیم و برداشتم و شماره حسامو گرفتم ...
    - الو
    - الو جانم ؟
    - سلام عزیزم , خسته نباشی ...
    - ممنون خانمی
    - حسام کی میای ؟
    - چیزی شده ؟
    - نه , فقط پرسیدم کی میای
    - الان که تو کارخونه م ... تا ساعت هشتم می مونم , چرا ؟
    - خب من میام اونجا کارت دارم
    - باشه بیا
    ازش خداحافظی کردم و رفتم اتاقم مانتو قهوه ای بلندمو با شالو شلوار هم رنگش پوشیدم ...
    آرایش ملیحی کردم و موهای طلایی رنگمو یکم آوردم جلو ...

    رفتم بیرون ... خواستم ماشینو ببرم ولی از بس هیجان داشتم حوصله نداشتم خودم رانندگی کنم ...
    وقتی خبرو به حسام دادم , با لبخند گفت :
    - آخرش کار خودتو کردی
    - یعنی تو دوست نداری ؟
    - خب منم دوست دارم ولی نمی خواستم تو زجر بکشی ...
    - من خوشحالم
    حالا که تو خوشحالی منم خوشحالم ... من که جز خوشحالی تو چیزی نمی خوام ..
    - خب بریم آزمایش بدیم ؟
    - بریم
    جواب آزمایش اومد ... شکمم سه هفته بود ...
    به حسام گفتم فعلا چیزی نگه ... باید قبل از همه امیر موضوع رو می فهمید ... معلوم نبود چه عکس العملی نشون بده ...
    یه ماه گذشته بود ... ویار نداشتم ولی صبحا سرم گیج می رفت … باید هر روز صبحا قرص رو با شیر می خوردم ...
    حسام می خواست بره شهرستان … نگران بود ... می گفت : تو نبود من , صبحا چطوری قرصتو می خوری ؟
    اصرار داشت به حاج خانوم بگه ولی من روم نمی شد ...
    حسام به حاج خانوم گفت و حاج خانومم خیلی خوشحال شد ... حسام ازش قول گرفت که به کسی چیزی نگه
    قول دادن حاج خانوم همانا و خبردار شدن فامیل همانا
    تا دو ساعت فقط جواب زنگ و تبریک فامیل رو می دادم ...
    امیر بر عکس تصورم خوشحال شده بود ...
    همه واسه شام خونه مون جمع شده بودن ...
    جای حسام خیلی خالی شده بود
    جوونا تیکه بارم می کردن و مسخره می کردن ... منم سرخ و سفید می شدم ...

    حاج خانوم با خنده میگفت : مگه دزدی کردین ؟ شرمش کجاست ؟
    شکمم چهار ماهه شده بود و قرار بود بریم سونوگرافی ... می خواستم زودتر جنسیتش معلوم بشه ...

  • ۱۵:۲۹   ۱۳۹۶/۶/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت صد و سی و دوم

  • ۱۵:۳۶   ۱۳۹۶/۶/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت صد و سی و دوم




    ساعت هشت شب نوبتمون می شد … واسه شام رفتیم سفره خونه شیراز و ساعت هشت و نیم بود رسیدیم مطب دکتر ...
    حسام بیرون موند و خودم رفتم داخل اتاق … وقتی رو تخت دراز کشیدم , دکتر پرسید :
    - چند سالته ؟
    - بیست و نه
    - بچه اولته ؟
    - نه دومی … بچه اولم سیزده سالشه
    - ماشالله , بهت نمیاد
    خنده ای کردم و چشم به مانیتور دوختم ...
    _ دوست داری بچه ت چی باشه ؟
    - راضیم به رضای خدا ولی دلم دختر می خواد ...
    - خدا بهت بزرگیشو نشون داده که پرنسس خوشگل عین مامانش بهت داده ...
    با شادی ای که ابرومو به باد داد , گفتم :
    - واقعا ؟
    دکتر خنده ای کرد و گفت :

    - آره
    با شادی کاغذ سونو رو گرفتم و از اتاق رفتم بیرون ... حسام رو میزها نشسته بود و سرشو انداخته بود پایین ...
    با خوشحالی به سمتش رفتم ... با صدای بلند گفتم :
    - حســـــام
    حسام سرشو آورد بالا ... با تعجب بهم نگاه می کرد ... لبخند گل گشادی به روش زدم ... با لبخند
    گفت :
    - دختره ؟
    سرمو به معنی آره تکون دادم … دستامو گرفت و از مطب خارج شدیم ... تو محوطه عین بچه ها شادی می کردم و حسام به کارام نگاه می کرد ...
    سر راه یه جعبه شیرینی گرفتیم و برگشتیم خونه … امیر می گفت دوست داشته داداش دار بشه ولی از اینکه دختر بود ناراحت نبود ...
    نه ماه گذشت ... حسام هر بار خودش , چکاپ منو می برد دکتر ... با کمک هم دیگه اتاق بچه رو آماده کرده بودیم ...
    تو این مدت نمی ذاشت دست به سیاه و سفید بزنم ولی با غذا نخوردنم هر روز وزن کم می کردم … دکتر بهم گفته بود هفته دیگه بچه م به دنیا میاد …

    واسه شام خونه مامانم دعوت بودیم ... می خواستن واسه امید برن خواستگاری دخترعموم نگین … نمی تونستم تکون بخورم ... درد تو کمرم خشک شده بود …

    مامان می گفت : رنگ و روت اینو نشون نمی ده تا یه هفته دیگه دووم بیاری ...
    امید مخالف بود با ازدواج با نگین ولی بابام مجبورش کرده بود ... تو خودش بود ... می دونستم منیژه دخترخاله مونو دوست داشت ولی چرا حرفشو به بابا نمی زد , در تعجب بودم ...
    درد امونمو بریده بود ... نتونستم به مراسم خواستگاری برم ... حسام اصرار داشت بریم دکتر ولی می دونستم این دردا طبیعیه ... در برابرش گفتم نه و اونم قانع شد ...
    ساعت دو و نیم نصف شب بود ... دوباره داشتم تب می کردم ... می ترسیدم مثل دفعه قبل تشنج کنم … از جام بلند شدمو رفتم تو بالکن ... نیم ساعتی بود نشسته بودم که حس کردم گرم شدم ... زود رفتم حموم … دیدم کیسه آبم پاره شده … خودمو تمیز کردم و رفتم تو اتاق و آروم حسامو صدا زدم …

    حسام با وحشت بهم خیره شد و پشت هم می گفت :
    - چیزی شده ؟ حالت خوبه ؟ بچه به دنیا اومد ؟ ساعت چنده ؟

  • ۱۵:۳۷   ۱۳۹۶/۶/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت صد و سی و سوم

  • ۱۵:۴۲   ۱۳۹۶/۶/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت صد و سی و سوم




    از حالتش خندهم گرفته بود ... انگار تازه داشت بابا می شد … سعی کردم به آرامش دعوتش کنم ...
    - نه عزیزم کیسه آبم پاره شده ... گفتم بریم بیمارستان
    زود از رو تخت بلند شد و رفت سمت مانتو و شالم و آوردشون و گفت :
    - به مامانت خبر بدیم
    - نه , صبر کن شاید الان به دنیا نیاد ... برو ساک بچه رو بردار ...
    زود رفت تو اتاق بچه و با ساک برگشت ...
    دکتر بعد معاینه گفت : برو خونه , اگه دردت بیشتر شد برگرد …

    حسام گفت :
    - کجا ببرمش ؟ ببرینش سزارین بشه ... کیسه آبش پاره شده
    دکتر گفت :
    - نمی شه ... الان دیگه واس سزارین نمی شه ... مشکلی پیش نمیاد , نگران نباشین ...
    حسام چاره ای نداشت جز اینکه قبول کنه ...
    حسام سر راه واسه صبحونه , آش سبزی گرفت ولی من نتونستم بخورم ... دوش آب گرم گرفتم و هی قدم می زدم … نزدیک ساعت هشت و نیم بود دیگه کمرم تیر کشیدناش بیشتر شده بود …

    رفتیم دنبال مامان و دوباره برگشتیم بیمارستان ... دکتر دوباره معاینه کرد و گفت به پرستاراش که بهم سرم وصل کنن بچه بیاد پایین ...
    چشام داشت بسته می شد ... خوابم گرفته بود ... یکی از پرستارا نگران شد و اومد سمتم ...
    - حالت خوبه ؟ نکنه بیهوش بشی ... بچه ت خفه می شه ها ...
    - نه , نه شب نخوابیدم ، خوابم گرفته
    - باشه سعی کن قوی باشی
    نفهمیدم چی شد که جیغم به هوا رفت … پرستاره دوباره اومد سمتم و گفت :
    - ببرمش وقتشه
    وقتی از اتاق رفتیم بیرون , حسامو دیدم پایین پله هاست ... سرشو بالا آورد و وقتی منو دید , با سرعت از پله بالا اومد ... پله آخری نزدیک بود بیفته ...
    از حالتش خنده م گرفت
    با رفتنم به اتاق زایمان , حسام از دیدم محو شد … دوباره داشتم دردای زایمان رو می چشیدم ولی این دفعه این دردا واسم سخت نبود ... این دردها همراه بود با عشق ...
    لحظه به لحظه درد کشیدنمو دیدم
    لحظه به دنیا اومدن دخترمو دیدم
    لحظه ای که نافشو بریدن
    لحظه ای که صداش اومد
    لحظه ای که قلبم با صداش آروم شد
    دستمو دراز کردم به سمتش ... یکی از پرستارا دخترمو رو سینم گذاشت … بوش کردم و گفتم :
    - خوش اومدی دخترم ... خوش اومدی زندگیم … به زندگیم خوش اومدی پرنسس مامان
    دکتر با خنده گفت :
    - مادر ملوس , شاعرم شد
    لبخندی زدم و دخترمو ازم گرفتن و بردن واسه واکسن … منم وارد بخش کردن ... خسته بودم ... نفهمیدم کی به خواب رفتم
    وقتی چشمامو باز کردم , مامانم و حاج خانم و امیر رو به روم تو اتاق نشسته بودن ... سرمو چرخوندم ... دنبال حسام می گشتم ... درست پشت سرم نشسته بود ...

  • leftPublish
  • ۱۵:۴۳   ۱۳۹۶/۶/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت صد و سی و چهارم

  • ۱۵:۴۹   ۱۳۹۶/۶/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت صد و سی و چهارم




    وقتی دید سرمو به روش چرخوندم , سرشو آورد پایین و پیشونیمو بوسید ... گفت :
    - حالت خوبه ؟ بهتری ؟
    به روش لبخندی زدم و چشامو باز و بسته کردم ...

    دوباره بوسیدم ... دیگه شرمم شد ... گفتم :
    - دختر کوچولومونو دیدی ؟
    - نه , هنوز نگران تو بودم نرفتم
    - پدر بد
    - شوهر بد خوبه یا پدر بد ؟
    - هر دوش
    با انگشت زد نوک دماغم … رو به امیر گفتم :

    - تو هم داداشش بودی , نرفتی پیش خواهرت ؟
    - چرا دیدمش ... انقد زشته که نگو
    حسام گفت :
    - امیر حسودی نداشتیما
    - به کجای این زشت حسودی کنم آخه ؟
    ساعت ملاقات اتاق پر پر شده بود ... همه به کارای حسام می خندیدن ...
    هاجر می گفت  : رفته واس همه بچه ها کتاب داستان خریده ...
    واسه  منم یه گردنبند و پلاک گرفته بود …

    بعد ملاقات مامانم رفت دخترمو بیاره بهش شیر بدم ...
    وقتی تو آغوشم گذاشتن , دلم براش ضعف رفت
    حسام همش می خندید و می گفت : کُپ خودته ...

    راستم می گفت ... با اینکه نوزاد چهره ش معلوم نیست ولی شباهتش به خودم بیش از حد بود ... حتی موهاش حنایی بود ...
    دلم به حال امیرم سوخت … من اونو پس زده بودم ولی یلدا رو با عشق از خدا خواسته بودم ...
    حسام گفت :

    - اسمشو چی می ذاری ؟
    - یلدا خوبه ؟
    - خوبه
    یه روز تو بیمارستان موندم و بعدش مرخصم کردن … حسام جلوی خونه یه گوسفند زیر پامون قربانی کرد … سامان و ساسان , پسرای خواهرشوهرم , با ساز و دهل همراهیم کردن تو خونه ...
    همه فامیل اومده بودن … واسه شام , از بیرون غذا سفارش داده بودن ...
    با اومدن یلدا به زندگیمون , شادیمون چند برابر شده بود ... زندگیمون شیرین تر شده بود ...
    دیگه تو زندگیمون کمبودی نبود و به خاطرش هر شب نماز شکر می خوندم و خدا رو شاکر بودم ...
    یلدا نه ماهش شده بود و دوم عید بود ...
    مژگان و شوهرش سلیمان از اصفهان اومده بودن واسه عید و با هم رفته بودیم بیرون ...
    بعد شام رفتیم نمایشگاه بزرگ شیراز … جای پارک ماشین نبود ... حسام ما رو کنار نمایشگاه پیاده کرد و خودش رفت اونور خیابون تا ماشینشو پارک کنه … وقتی داشت از خیابان عبور می کرد , یه ماشین زد بهش ...
    قلبم از حرکت وایساد ...
    عشقم کف خیابان پخش شده بود … کنترلمو از دست دادم و افتادم رو زانوهام و جیغ کشیدم و حساممو صدا زدم ...

  • ۱۵:۴۹   ۱۳۹۶/۶/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت صد و سی و پنجم

  • ۱۵:۵۶   ۱۳۹۶/۶/۳۰
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت صد و سی و پنجم




    مژگان اومد سمتم و یلدا رو ازم گرفت ... یه عالمه دور حسام جمع شده بودن و چیزی نمی دیدم … صدای آمبولانس اومد … با دیدن آمبولانس دیونه شدم و هجوم بردم سمت جمعیت ...
    حسام من نباید چیزیش می شد ... من بی حسامم زنده نمی موندم …

    سلیمان اومد جلومو گرفت ...
    با عجز نالیدم :
    - بگو که نمرده ... بگو ...
    - بابا مُردن چیه , پاهاش شکسته
    - دروغ می گی
    - نه به جون مژگان
    قسمش جون مژگان بود ... حرفشو باور کردم ... گفتم : پس منم با آمبولانس می رم ...
    - تو کجا ؟ امیر و یلدا به تو احتیاج دارن ... خودم می برمتون ...
    امیرو از یاد برده بودم ... سرمو چرخوندم دنبال امیر گشتم … یه گوشه خیابون نشسته بود و سرشو پنهون کرده بود
    اسطوره پسرم , پدرش بود ... حامی پسرم , پدرش بود ...
    باید این دفعه به من تکیه می کرد ...  رفتم سمتش ...
    - امیر جان پاشو مادر , بریم بیمارستان
    سرشو بالا آورد ... داشت گریه می کرد ...
    با بغض گفتم : مرده گنده , گریه ت برای چیه ؟ پاشو بابات بهمون احتیاج داره ...
    با ترید داشت نگام می کرد ... انگار باور کرده بود که دیگه باباش نیست ...
    داشتم به امیر امید می دادم در اوج نا امیدی خودم ...

    حسام سه ساعت بود تو اتاق عمل بود و خبری نشده بود ...
    دکتر از اتاق اومد بیرون ... به سمتش پرواز کردم ...
    - آقای دکتر چی شد ؟
    دکتر ریلکس گفت :
    - یه پاش ضربه شدیدی دیده ولی شکستگی نیست ... پایه راستشم از هشت قسمت شکسته و پلاتین گذاشتیم ...
    نفسی از سر آسودگی کشیدم ... همین که زنده بود و کنارمون می موند واسمون یه دنیا بود ...
    با اصرارهای امید و سلیمان رفتم خونه ... یلدا تو بیمارستان بیقراری می کرد ...
    رفتم خونه یکم بخوابم ولی چه خوابی ... هر یه نیم ساعت یه بار بیدار می شدم و زنگ می زدم از حسام خبر می گرفتم ..
    حسامم چهار روز تو بیمارستان موندگار شد و بعدش برگشت خونه ...
    تا یه هفته خونمون پر پر شده بود ... یکی می رفت دو تا می اومدن … دو تا می رفتن یکی دیگه می اومد
    حسام شبا خواب نداشت ... جوری از درد نعره می کشید که دلم پَر پَر می شد ...
    ده روز از عملش گذشته بود ... حسام گفت که می خواد بره حموم ... دو تا نایلون به پاهاش بستم که آتلش خیس نشه ولی از شانس من آتل خیس شد
    زنگ زدم به امید و گفتم که بیاد حسامو ببره دکتر ، آتلشو عوض کنن ...
    چهار ساعت از رفتنشون به دکتر گذشته بود ... دلهره داشتم ... زنگ زدم به حسام ... گوشیو برنداشت … ترس سرازیر وجودم شده بود ...
    شماره امیدو گرفتم ... با پنجمین بوق جواب داد …

    - الو امید چی شده ؟ چرا حسام جواب نمی ده ؟
    - خواهر من اولا سلام , دوما آقا حسام تو اتاق عمله ...
    - چــــــــــی ؟ چرا ؟

  • ۲۲:۲۶   ۱۳۹۶/۷/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت صد و سی و ششم

  • ۲۲:۳۷   ۱۳۹۶/۷/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت صد و سی و ششم



    - بابا آروم … رو پاش کیست خونی بود , دارن عملش می کنن ...
    - باشه , منم الان میام ...
    - تو کجا بیای ؟ ما هم الان برمی گردیم ...
    - مگه نمی گی عمل ؟ کجا برمی گردین ؟
    - سر پاییه
    - باشه , خبرشو زود زود بهم بده
    - باشه , خداحافظ
    - به سلامت
    دو ساعت گذشته بود که پیداشون شد ... دکتر گفته بود که خیسی آتل باعث شده بفهمن و بتونن مداواش کنن وگرنه وارد زخم می شد و باعث قطعی پا می شد ....
    حسام پنج ماه تموم خونه نشین شده بود و تونست آخرش رو پاش راه بره ...
    دوم مرداد ماه بود و تولد من ... واسه شام , مامان بابا اومده بودن ... حسام وقتی برگشت , یه جعبه
    شیرینی و به دسته گل نرگس دستش بود ...
    بعد شام داشتم از تو اتاق می اومدم بیرون که حسام جلوم ایستاد و یه جعبه مخملی ارغوانی داد به دستمو گفت : تولدت مبارک عمرم ...
    جلوی بابا خجالت کشیدم ... سرمو انداختم پایین و گفتم :
    - ممنون
    داغی چیزی رو رو پیشونیم حس کردم … حس کردم رو کمرم عرق نشست ...
    - نمی خوای بازش کنی ؟
    وقتی جعبه رو باز کردم , یه ست گردنبند و گوشواره و انگشتر زمرد بود ... خیلی قشنگ بود ... با قدردانی بهش چشم دوختم و گفتم :
    - خیلی ممنون
    - تو لایق بهترینایی زندگیم ... اگه الان اینجام , به خاطر توئه … می دیذم چه شبایی که به خاطرم بیدار بودی … چقد با دردادم درد می کشیدی … چقدر گریه می کردی ... مدیونتم خانمم …
    - وظیفم بود
    دستشو برد سمت جیبش و یه پاکت بیرون آورد و گرفت سمتم ...
    - این دیگه چیه ؟
    - بلیطامون … می ریم کیش
    امیر از جاش پرید و کاغذو ازم گرفت …

    حسام گفت : تو رو نمی بریم , فقط خودمون می ریم ...
    - یعنی چی ؟
    - خب من با زنم می رم ماه عسل ...
    - منم میام , حق ندارین تنها برین ...
    - تو وقتی ازدواج کردی با خانم خودت برو
    بعد اینکه مهمونا رفتن , با حسام حرف زدم که چرا امیرو با خودمون نبریم ؟ … حسامم مثل همیشه قانعم کرد و گفت :
    - امیر داره بزرگ می شه , تو سنیه که داره شکل می گیره نباید انقدر به ما تکیه بده ... باید خودشم حامی خودش باشه ... حرفشو قبول داشتم و هیچی در برابرش نگفتم ...
    سه روز بعدش تو فرودگاه کیش بودیم و منتظر سرویس هتل ...

    یه ربع طول کشید تا ون اومد ...

  • ۲۲:۳۸   ۱۳۹۶/۷/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت صد و سی و هفتم

  • ۲۲:۵۶   ۱۳۹۶/۷/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت صد و سی و هفتم




    جلوی هتل داریوش نگه داشت ... از منظره هتل شوکه شدم ... عین تخت جمشید شیراز بود و هخامنشی ...
    وقتی وارد لابی شدم , یه فواره خوشگل که فضا رو خوشگل تر کرده بود , وجود داشت ...
    ساعت ده شب بود رفتیم اتاقمون … اتاقا هم همشون به همون شکل ... حتی میز آرایش و توالت هم هخامنشی بود ...
    رفتیم پایین شام خوردیم و برگشتیم اتاق …

    فردا که واسه صبحونه رفتیم , لیدرمون که یه دختر سر و زبون دار به اسم شیوا بود , گفت که برنامه عصر , آمفی تئاٴتر هتله و واسه شب می ریم پارک دلفینا ...
    بعد ناهار رفتم آمفی تئاتر ... انقد خندیده بودم که شکم درد گرفته بودم ... مونده بودم یلدا چطوری انقد راحت تو بغلم خوابش برده ...
    دو ساعتی اونجا بودیم ... از سالن که اومدیم بیرون , به حسام گفتم : بریم ساحل ...

    اونم قبول کرد ...

    شام رو تو ساحل خوردیم ... نزدیکای ده بود که راه افتادیم برگردیم هتل ... همه باید ده و نیم جمع می شدیم جلوی هتل ...
    وقتی رسیدیم , همه جلوی در هتل منتظر بودن ... دو تا زوج و چند تا پسر جوون بودن ...
    شیوا اومد جلو و گفت : به به زوج پیر ... کجا بودین ؟
    حسام گفت :
    - خودت پیری , ما تازه اول چهل چلیمونه و تازه اومدیم ماه عسل ...
    شیوا با چشمای قلمبیده بهمون نگاهی انداخت و گفت : راست می گه ؟ …

    با خنده سرمو تکون دادم ... صدای راننده اومد که دیره و راهمون نمی دن ...
    تو ماشین پسرا سعی داشتن شیوا رو اذیت کنن ولی حریف شیوا نمی شدن ووو جواب گنده تر تو دهنشون می ذاشت ...
    همین که وارد پارک شدیم , یه غرفه بود که ماشین کوچیک بچه ها رو می فروخت ... شیوا گفت : بخرین وگرنه پشیمون می شین ...
    یه دونه واسه یلدا خریدم و حسام هدایتش می کرد ...
    وقتی وارد بخش پرندگان شدیم , یلدا ترسید ... با حسام از اون بخش خارج شدیم و شیوا هم باهامون اومد ...

    گفت : خب ؟

    با تعجب گفتم :
    - چی خب ؟
    - خب تعریف کنید ... واقعا ماه عسله ؟
    - آره خب ...
    - ولی بچه دارین
    - یه پسر پانزده سالم داریم که نیاوردیمش
    - نههههه !!!
    - وااالا
    - پس واجب شد باهاتون عکس بندازم
    دیگه رسیده بودیم بخش رقص دلفنینا ... هیچ کدوم حرفی نمی زدیم ... محو حرکاتشون بودیم ... خیلی قشنگ بودن ...
    دیگه نزدیکای ساعت یک نصف شب بود که از پارک خارج شدیم .. تو ماشبن یه آهنگ شاد پخش شد و پسرا نشسته قر می دادن ... وقتی اندی شروع به خوندن کرد , هنگ کردم ...
    ( حنا اینجوری به من نگا نکن … با چشات قلب منو صدا نکن … حنا بسه منو دیوونه نکن ... موهاتو تو دست باد شونه نکن … پری پریا وای حنا … گل پریا وای حنا ... تاج سریا وای حنا ...

  • ۲۲:۵۷   ۱۳۹۶/۷/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت صد و سی و هشتم

  • ۲۳:۰۶   ۱۳۹۶/۷/۳
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت صد و سی و هشتم




    دلبریا وای حنا … تو رو دیدنا , دل تپیدنا وای حنا … روز روشنا روی چمنا وای حنا … دلبر بلا اون قد و بالا وای حنا …حنا به خدا بده ندا تا بشم فدا وای حنا … )
    پسرا هورا می کشیدن و حسام می خندید و بشکن می زد ...
    دستمو گرفت و تند بوسیدش
    ( ناز نکن فقط تو مال منی … ناز نکن که وصله جونمی … نه دلت نمیاد دلمو بکشنی … ناز نکن تو تنها عشق منی … پری پریا وای حنا ... گل پریا وای حنا … تاج سریا وای حنا … دلبریا وای حنا )
    انقد خندیده بودم که دل درد گرفته بودم ... آهنگم خدایی قشنگ بود ...
    حسام رو تخت کنار یلدا دراز کشیده بود ... گفتم می رم حموم و میام
    زیر دوش بودم ... داشتم موهامو می شستم که صدای در حموم اومد ...
    صدای حسام اومد … دلبر بلا اون قد و بالا وای حنا
    - حســــــــــام برو بیرون ... بی تربیت
    - ناز نکن فقط تو مال منی
    - حسام تو رو خدا , یلدا بیدار می شه
    - نه , نمی شه
    موهامو شستم ... هر کاری کردم نتونستم حریفش بشم و اونم تو حموم موند ...
    دو روز باقی مونده رو از مکان های تاریخی و مسجد دیدن کردیم ... وقتی برای خرید رفته بودیم , یه روتختی چشممو گرفته بود ولی از بس خرید کرده بودم روم نشد به حسام بگم
    روز آخر بود و ساعت یازده پرواز داشتیم ...
    ساعت نه بود از خواب بیدار شدم ... حسام کنارم نبود ..
    پا شدم دست صورتمو شستم و شروع کردم به جمع کردن چمدونا
    صدای در اومد ... وقتی برگشتم دیدم حسام با یه ساک قرمز جلوی دره ... رفتم جلوش و گفتم :
    - این چیه ؟
    - همون روتختی
    - از کجا می دونستی ؟
    - من اگه از چشات حرفاتو نخونم که عاشق نیستم

    لباسامونو پوشیدیم و حسام گفت که دیره بریم وگرنه جا می مونیم ...
    با بشکن زدن و حنا حنا چمدونا رو برداشت و رفت بیرون ...


    امیر لب و لوچش آویزون بود ولی وقتی سوغاتیاشو دید حرفاشو خورد و اخماشو باز کرد ...
    حسام واسه هجدهمین سالگرد ازدواجمون هتل چمران رو رزو کرده بود … طبقه اول مهمون ویژه داشتن و طبقه بالا بودیم … بعد شام صدای دستو جیغ به هوا رفت … وقتی بلند شدیم , دیدیم نامزدی بود و عروس و داماد داشتن می رقصیدن ...

    برقا خاموش شده بود ... حسام گفت :
    - ما هم بریم برقصیم ؟
    امیر گفت :
    - بشینین بابا ... آبروی منو نبرین , پیری و معرکه گیری ...
    حسام بی توجه به حرف امیر , دستامو گرفت و از پله پایین رفتیم ...
    آهنگ سینا شبانخانی داشت می خوند ...

    ( آروم جونم بدون تو دیگه نمی تونم
    به خدا خسته س این دل خونم
    بدون تو دیگه نمی تونم نمی تونم
    به هوای تو تازه می شه حال من
    وقتی که هستی تو کنار من
    تو رو دوست دارم تا ابد کنارم باش
    به تو نگاه می کنم )


    از فکر هجده سال پیش خارج شدم ... چقدر همه چیز تغییر کرده بود ... چقدر خوشبخت بودم ...

    گفتم :
    - حسام
    - جون حسام ؟
    - به کل خاطراتمون فکر کردم ... هجده سال پیش روز عروسیمون ، شب عروسی می دونم خیلی
    اذیتت کردم ... منو ببخش ... تو بهترین مرد دنیایی ...عاشق بودی و عاشقم کردی ... ازت ممنونم ....
    فشار دستاش دور کمرم بیشتر شد و گفت :
    - عاشقتم می مونم تا پای مرگ

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان