خانه
233K

رمان ایرانی " آغوش اجباری "

  • ۱۲:۴۲   ۱۳۹۶/۵/۲۱
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥

    این تاپیک اختصاص داره به رمان " آغوش اجباری "

    نوشته خانم نگار قادری

    💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥💥

  • leftPublish
  • ۰۱:۴۳   ۱۳۹۶/۶/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت هفتاد و نهم




    سکوت کردم ... هیچی نگفتم ...
    حسام که سکوتمو دید , شروع کرد به بوسه زدن رو موهام ، گوشم ، چشام ...
    اومد پایین تر و یه بوسه کوچولو زد رو لبام ... داشتم تو آغوشش مثل به گنجیشک زخمی می لرزیدم
    شروع کرد به بوسیدن لبام ... نمی تونستم همراهیش کنم ... حالم داشت به هم می خورد
    لباشو رو گردنم حرکت می داد
    هیچی نفهمیدم ... فقط گریه می کردم و از درد به خودم می پیچیدم ...
    چه ساده دنیای دخترونمو دادم به کسی که حالم ازش به هم می خورد
    هق هقم بلند شده بود ... حسام اومد کنارم ... خواست بغلم کنه که مانع شدم ...
    نمی خواستم دیگه بهم دست بزنه ... ازش متنفر شده بودم ...

    اومد کنارم دراز کشید و گفت :
    - خوبی ؟ اگه درد داری بریم بیمارستان
    - طبیعیه , خوب می شم
    پشتمو کردم بهش و بی صدا گریه کردم ...
    نفهمیدم کی خوابم برد ...
    با درد شدیدی زیر شکمم بیدار شدم ... خواستم بلند شم , کمرم تیر کشید
    چرخیدم به پشتم نگا کردم ببینم حسام هست یا نه ولی نبود
    هرجوری بود از جام بلند شدم ولی وقتی بلند شدم از تعجب نمی دونستم چیکار کنم ... کل بدنم تو خون بود ...
    لنگ لنگون راه افتادم سمت حموم ...
    یه دوش آب گرم گرفتم و اومدم بیرون ... خواستم لباس بپوشم فهمیدم لباس ندارم ...
    آروم آروم رفتم سمت تلفن
    شماره خونه بابا رو گرفتم ... بعد چند بوق صدای لیلا تو گوشی پیچید
    - الو
    - الو سلام لیلا
    - وای حنا تویی ؟ خوبی ؟
    - خوبم , ممنون ... مامان اونجاست ؟
    - آره اینجاست ... حنا ..
    صدای گریه ش اومد ...
    - چی شده لیلا ؟ واسه چی گریه می کنی ؟
    - هیچی ... الان مامانتو صدا می زنم ...
    - باشه
    صداش اومد که گفت : زن عمو بیا حناست ...

    مامان هم با فداش بشم فداش بشم الهی اومد ....
    - الو دخترم
    - سلام مامان
    - سلام دخترم ... حالت خوبه ؟
    - آره ... مامان جون زنگ زدم ببینم چرا واسم لباس نذاشتین ؟ حسام هم خونه نبود بیاد ...
    - اوا خدا مرگم بده , یادم نبود ... حسامم اینجا بود , برا دستبوسی اومده بود ...
    - خدا نکنه ... حالا چیکار کنم ؟
    - الان با بابات واست میارم ...

  • ۰۱:۴۳   ۱۳۹۶/۶/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت هشتادم

  • ۰۱:۴۹   ۱۳۹۶/۶/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت هشتادم




    می خواستم از مامان سوال بپرسم ولی روم نمی شد ... هرجوری بود گفتم ...

    به غیر از اون کسی رو نداشتم
    - مامان چیزه , خیلی درد دارم ... چیکار کنم ؟
    - مامان فدات بشه , طبیعیه ... الان واست جوشونده میارم ...
    از مامان خداحافظی کردم و گوشیو قطع کردم ...
    چادرمو دور خودم پبچیدم و منتظرشون نشستم
    نیم ساعتی گذشت که صدای زنگ در بلند شد
    درو باز کردم ... اول بابا با چمدون اومد تو , بعدش مامان
    از بابا خجالت می کشیدم ... دو دستی چادرمو چسبیدم ... بابا فهمید معذبم , به مامانم گفت که جلو
    در منتظر می مونه
    مامان رفت جوشونده رو گرم کرد و واسم آورد ...

    به مامان گفتم :
    - خونریزی هم دارم
    مامان با دست راستش رو دست چپش زد و گفت :
    - نباید خونریزی داشته باشی , برو دکتر
    - نه این دارو رو می خورم خوب می شم
    - باشه ولی ناراحت شدی برو , الانم حسام میاد ... واسه پاتختی بیاین خونه مون ... امروز عمو اینات راهی می شن
    - باشه
    مامان اینا رفتن و یه شلوار تیشرت پوشیدم و رفتم یکم کیک که از عروسی مونده بود رو با جوشونده خوردم ... چون گرم بود , درد شکمم کم شده بود
    ساعت ده و نیم بود که حسام اومد ... وقتی دیدمش , گریه م گرفت و با گریه گفتم :
    - کجا بودی ؟ چرا رفتی ؟ چرا تنهام گذاشتی ؟
    بیچاره شوکه شده بود ... اومد جلو و خواست بغلم کنه ... پسش زدم و گفتم :
    - درد دارم , نزدیکم نشو
    با نگرانی گفت :
    - کجات درد می کنه ؟
    - زیر شکمم ، پاهام ، کمرم ، سرم
    - خب آماده شو بریم دکتر
    - نه مامانم یه نوع جوشوندهآورد گفت مث داروئه , خوردم الان خوب می شم
    - خب چه اشکالی داره بیا بریم دکتر یه دوایی چیزی بهت بده
    - نه نمی خوام
    - باشه پس آماده شو بریم خونه بابات ... اگه درد داشتی بازم , می ریم دکتر
    رفتم اتاقم و یه کت دامن اناری که واسم دوخته بودن رو پوشیدم و موهامو شونه کردم و بالای سرم جمعش کردم ... یه شال سیاهم انداختم و چادرمو سر کردم رفتم بیرون
    حسام که منو دید , اومد جلو پیشونیمو بوسید ... بدون حرف دستمو گرفت و راه افتادیم
    تو ماشین حرفی نزدیم ... فقط بین راه حسام یه جا نگهداشت و یه جعبه شیرینی خرید و داد دست من
    وقتی رفتیم خونه بابام , عمه ساره رو هم دیدم .. با غم بهم خیره شده بود ... تموم روزها جلوی چشام نقش بست ... بغض گلومو فشار می داد ...
    زن عمو یه جور عجیبی بهم نگاه می کرد
    با همشون روبوسی کردم و زود رفتم اتاقم ... می ترسیدم بزنم زیر گریه ...

  • ۰۱:۴۹   ۱۳۹۶/۶/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت هشتاد و یکم

  • ۰۱:۵۶   ۱۳۹۶/۶/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت هشتاد و یکم




    لیلا زود دنبالم اومد تو اتاق ... دستامو تو دستاش گرفت و گفت :
    - حنا خوبی ؟
    _خوبم لیلا جون
    - تموم شد ... نه ؟
    می دونستم منظورش چیه ... سرمو زیر انداختم ... یه دفعه بغلم کرد و زد زیر گریه ... منم بغضم شکست  ...

    - حنا مامانمو ببخش تو رو خدا ... از دیشب یه کلمه هم حرف نزده , همش گریه می کنه ... تو رو خدا ببخشش
    - چرا مگه چی شده ؟
    - دیشب دوستات جلوی ما نشسته بودن داشتن حرف می زدن ... مامان شنیده که گفتن حنای بیچاره پسرعموشو دوست داشته , اون زن عموی جادوگرش نذاشته به هم برسن ... مامانمو نفرین کردن ... مامانمم از دیشب حالش بده ... حنا به خدا مامانم نخواسته جداتون کنه , فقط به خاطر اینکه بهتون بی احترامی نشه اونجا حلقه رو دستت نکرد ... گفت زشته می ریم خونه شون ...
    - باشه لیلا جان ... منم بخشیدمش ... تقدیر بوده , مامانت چیکار کنه
    خودمم ازش دلگیر بودم ... می دونستم دخترا هم از قصد اون حرفا رو زدن چون مادر محمدو می شناختن
    با لیلا رفتیم بیرون ...
    بعد ناهار تو اتاق من نشسته بودیم ... حسام صدام زد ... رفتم بیرون
    - بله ؟
    - حالت بهتره ؟ دردت کم شده ؟
    - آره , بهترم ... ممنون
    - اگه ناراحت شدی بهم بگو
    - باشه
    دستامو گرفت و بوسیدش
    عمو و عمه راهی شهرستان شدن و ما هم رفتیم خونه خودمون
    حسام واسه شام از بیرون غذا گرفت
    وقتی خواستم بخوابم , حسام خواست جلو بیاد که گفتم : خونریزی دارم

    گفت : حداقل بذار بغلت کنم ...

    گفتم : اینجوری راحت ترم
    سه روز از عروسی می گذشت ... خونریزیم قطع نشده بود
    هرچی می گفت بیا بریم دکتر , جواب نمی دادم ... می گفتم بذار از خونریزی بمیرم ... هر روز زندگی
    تو خونه حسام واسم جهنم بود
    صبح که می رفت با خودش واسه ناهار غذا میاورد ... بعد ناهارم که می رفت , با خودش شام میاورد
    عین دو تا یتیم می نشستیم و غذا می خوردیم ...


    پانزده روز گذشت ...
    پاییز بود و برگهای پاییزی کل کف حیاطو گرفته بودن ... خونه تو گرد و خاک گم شده بود ...

    حسام هر بار نزدیکم می شد , پسش می زدم ... می دیدم چقد کلافه می شه ولی واسم مهم نبود ...
    دوست داشتم بمیرم ... همش به گوشه می نشستم و با یاد محمد گریه از سر می دادم
    و آهنگ کوروس رو گوش می دادم و با صدا میخ وندم
    دلم آتیش گرفته بود و خاموشیش محال بود. .. با هر بار دیدن حسام , شعله ورتر می شد ...
    هربار می گفتم یعنی اونم انقدر دلتنگ منه ؟ یعنی اصلا منو یادشه ؟


    حس خوب با تو بودن دیگه با من آشنا نیست
    شعر خوب از تو گفتن دیگه سوغاتی من نیست

  • leftPublish
  • ۰۱:۵۶   ۱۳۹۶/۶/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت هشتاد و دوم

  • ۰۲:۰۱   ۱۳۹۶/۶/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت هشتاد و دوم




    تو اتاق پر گرد و خاکم نشسته بودم و به دور و برم نگاه می کردم ... حالم از حال خودم به هم می خورد ...

    صدای در اومد ... خواستم از جام بلند شم , توان نداشتم ...

    بعد صدای حسام اومد که منو صدا می زد :
    - حنا ... حنـــــا
    با بی حالی گفتم :
    - تو اتاقم
    اومد تو اتاق و وقتی منو گوشه دیوار دید , جلو اومد و گفت :
    - چرا این گوشه کز کردی ؟
    هیچی نگفتم ...

    کنارم زانو زد ... دستشو رو پام گذاشت و گفت :
    - حنا چی شده ؟ چرا اینجوری شدی ؟ چی به حال و روزت اومده ؟ … خطایی از من سر زده ؟


    با نفرت بهش چشم دوختم و هیچی نگفتم ...
    دوباره صداش اومد :
    - نمی خوای بگی دلیل رفتارات چیه ؟
    نه می ذاری بهت نزدیک شم , نه حرف می زنی , نه به وضع خونه رسیدگی می کنی ...
    منم صبری دارم , تحملی دارم ... نمی تونم حنا ... نمی تونم عشقم کنارم باشه و لمسش نکنم ... دلم برات پر می کشه ولی اجازه ندارم نزدیکت بشم
    می خوام دردتو بفهمم ... تو بهم قول دادی گفتی مثل دو تا دوست ... یادت رفته ؟ قرار بود هیچ وقت هیچی رو ازم پنهون نکنی ... همون شب عروسی اینا رو به هم قول دادیم ... پس خواهش می کنم حرف بزن ... بذار این سکوت شکسته شه ...
    با به یاد آوردن شب عروسی قاطی کردم ...
    با دست زدم رو شونه ش ... هیچ تکونی نخورد ...
    گفتم :
    - چیو می خوای بدونی ؟ ها ؟
    اینکه ازت متنفرم ؟

    اینکه دوستت ندارم ؟
    اینکه حالم ازت به هم می خوره ؟
    اینکه ازت می ترسم ؟
    اینکه به زور زنت شدم ؟
    صدام هی داشت بالا و بالاتر می رفت و حسام لحظه به لحظه بیشتر تعجب می کرد ...
    - اینکه یکی دیگه رو دوست دارم ؟
    اینکه از هم جدامون کردین ؟
    چیـــــو ؟ ها ؟ اینا رو ؟ بیا ببین همشو گفتم ... ولم کن بذار به درد خودم بمیرم ...
    سرشونه هامو گرفت و تکونم داد :
    - چی میگی حنا ؟! تو رو خدا بگو دروغ گفتی

  • ۰۲:۰۲   ۱۳۹۶/۶/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت هشتاد و سوم

  • ۰۲:۱۸   ۱۳۹۶/۶/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت هشتاد و سوم




    - بگو کس دیگه ای رو دوست نداری ... بگو لعنتی شوخی بود ... بگو دروغ بود ... بگو چی تو اون دل صاب مردت می گذره ؟
    هردو اشک می ریختیم
    شونه هام درد گرفته بود از تکون دادناش
    - ولم کن وحشی ... چرا داری آزارم می دی ؟ چرا اذیتم می کنی ؟ بهم …ت ... ج … ا … و … ز کردی , بَسِت نبود داری شونه هامو له می کنی ؟
    با بُهت نگام می کرد ... شونه هامو رهاکرد و یه دفعه تو آغوشم کشید
    - ببخشید ببخشید ... حنا من بهت تجاوز نکردم ... به خدا نکردم ... تو زن منی ... دنیای منی ... من می پرستمت … من دوسِت دارم
    - ولی من ندارم … نمی خوام تو آغوش تو با یاد یکی دیگه زندگی کنم ... خواهش می کنم ولم کن ... تو رو خدا رهام کن
    یکم تو اون حالت موندیم ... جوری بغلم گرفته بود که انگار می خواستم در برم ... صداش ناله مانند کنار گوشم اومد :
    - حنا کیه ؟ کیه که حنای من عاشقشه ؟ کیه که حنای من دلش واسش تنگ شده ؟ … کیه دوست من
    دوستش داره ؟ بگو حنا ... من رفیقتم , دوستتم .. بگو می خوام بدونم ... می خوام کمکت کنم ...
    نمی تونستم بگم ... زنده م نمی ذاشت ...

    ترسمو به زبون آوردم :
    - اگه بگم زنده م نمی ذاری
    - نه , کاریت ندارم ... به جون حنا تو دنیای منی ... مگه من دنیامو از خودم می گیرم ؟
    دلو زدم به دریا ... یا طلاق می داد و راحت می شدم یا می کشتم و همه درد و غصه هام تموم می شد


    گفتم ...

    از محمد گفتم ...
    از نامه هامون
    از زنگ زدنامون
    از عشقمون
    از روز سیزده
    از شرط بندی
    از اجبار مامان بابا
    از شب حنابندون
    از سوختن دفتر خاطرات
    از حرفای محمد


    همشو با گریه براش تعریف کردم ...

    وقتی تموم شد قصه م , حس کردم سبک شدم ... دلم به اون اندازه دیگه پر نبود ولی از شدت اشک نفسم هی می رفت ...
    منتظر حسام بودم سرم داد بزنه ، منو بزنه ولی با همون حس قبلی تو آغوشم گرفت و موهامو نوازش کرد و گفت :
    - هیسسس ... هیسس .. آروم باش ... آروم باش عزیز دلم می دونم , درکت می کنم عاشق بودی ولی دیگه نیستی ... دیگه زن منی ... دنیای منی ... خانم منی ...

  • ۰۲:۱۹   ۱۳۹۶/۶/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت هشتاد و چهارم

  • leftPublish
  • ۰۲:۲۵   ۱۳۹۶/۶/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت هشتاد و چهارم




    - اون اگه دوستت داشت پا جلو می ذاشت , نه اینکه عقب بکشه ... مثل من احساس ترس می کرد ... فرار نمی کرد می اومد جلو ... اون لیاقت عشقتو نداره ... بهت قول می دم آرومت کنم
    قول می دم عاشقم بشی ... خوشبخت ترین زن دنیات می کنم ... دنیا رو به پات می ریزم ...


    حرفاش آرومم کرده بود ... تپش قلبش مثل من بود ... کند و طولانی ... حس می کردم نفساش گرفته ...
    دستشو رو کمرم بالا پایین می کرد و با دست دیگه ش موهامو نوازش می کرد ... بوسه ای رو موهام زد و یکم از خودش دورم کرد ...
    گفت :
    - پاشو آماده شو واسه شام بریم بیرون
    - نه تو رو خدا حسام حوصله ندارم
    - منم می برمت حال و هوات عوض بشه
    بوسه ای رو پیشونیم نشوند و خودش بلند شد ... دستامو گرفت و مجبورم کرد منم بلند شم ...
    خودش از اتاق رفت بیرون ...
    رفتم دست و صورتمو شستم و برگشتم اتاق ... یه مانتوی شکلاتی با شلوار و شال قهوه ای تنم
    کردم و چادرمو سر کردم رفتم بیرون
    حسام تو هال نشسته بود ... وقتی منو دید اومد جلو و دستامو گرفت و بوسه ای روش زد ...
    وقتی نگاش کردم چهره ش یه جوری بود ... غم تو چشماش موج می زد ... حس میک ردم داره به زور خودشو نگه می داره تا نزنه زیر گریه
    دستامو رها نکرد و با هم رفتیم بیرون
    واسه شام رفتیم کبابی و کباب خوردیم ... بعد شام هم رفتیم تو پارک کنار کبابی یکم قدم زدیم ...
    هر دو تو فکر بودیم ... هیچ کدوم حرفی نمی زدیم ..
    من ازش خجالت می کشیدم و اونم از ناراحتی و فکر هیچی نمی گفت
    تو ماشین یه دفعه بی هوا گفت :
    - حنا
    - بله ؟
    - یه قولی بهم می دی ؟
    - چی ؟
    - دیگه به محمد فکر نکن


    سکوت کردم
    - باشه ؟
    - سخته حسام ... می دونم گناهه ولی چیکار کنم ؟ منم دوست ندارم به خدا ...
    - تو فقط سعی کن بهش فکر نکنی , بقیشو بسپر به من
    - باشه


    دیگه هیجی نگفت ... وقتی رسیدیم خونه , حسام گفت می ره دوش بگیره ...

    منم رفتم لباسامو عوض کردم و افتادم تو تختم
    چند دقیقه بعد حسام با موهای خیس و حوله به دست برگشت تو اتاق ...
    - حنا فردا یکی رو پیدا می کنم بیاد خونه رو تمیز کنه
    - نه , خودم تمیز می کنم
    - زیاده کارا , خسته می شی ... تو این سرما نرو حیاط
    چون خودمم حوصله نداشتم , باشه ای گفتم و اونم ساکت شد ...
    اومد رو تخت دراز کشید ... تعجب کردم ولی هیچی نگفتم

  • ۰۲:۲۷   ۱۳۹۶/۶/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت هشتاد و پنجم

  • ۰۲:۳۳   ۱۳۹۶/۶/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت هشتاد و پنجم




    شرمنده ش بودم ...
    کم کم اومد کنارم و بغلم کرد ... بوی شامپوی موهاش خیلی خوب بود ... خودمو تو بغلش جمع کردم ... آغوشش دیگه برام امنیت داشت ... ازش نمی ترسیدم ...
    صداشو آروم کنار گوشم شنیدم
    - حنا
    هیچی نگفتم ... می دونستم چی ازم می خواد ... اونم مرد بود , می دیدم چطوری داره جلوی خودشو می گیره ...
    - حنا من نمی تونم خودمو نگه دارم ... هی می گم نیام نزدیکت , می گم درد می کشی ولی دیگه نمی تونم ... دارم دیونه می شم , بهم اجازه بده


    بازم هیچی نگفتم ...
    دو ماه از ازدواجمون می گذشت ...

    کل وجودم جوش زده بود ... صورتم ... سرشونه هام
    موقع رابطه زیر شکمم بدجور درد می کرد ... به مامانم گفته بودم و مامانمم برام وقت دکتر گرفته بود
    وقتی وارد اتاق دکتر شدیم , سلام و احوالپرسی کردیم و رو صندلی نشستم
    مامانم براش مشکلاتمو توضیح داد و خانم دکتر رو به من گفت :
    - چند ماهه ازدواج کردی ؟
    - دو ماه
    - چندبار رابطه داشتی ؟
    - فکر کنم پنج بار
    - بی میلی ؟
    سرمو پایین انداختم ... از زور شرم داشتم آب می شدم ...

    صدای دکتر اومد :
    - دخترم راحت باش , من دکترم ، محرمت ... از منم محرم تر مامانته ... بگو دردت چیه ...
    واسش توضیح دادم ... تعجب کرد و گفت :
    - چون بچه ای و سنی نداری , به خاطر بی میلیت امکان داره دهنه رحمت عفونت کرده باشه و عفونت به شکل جوش خودشو نشون می ده ... با یه معاینه و چند تا آزمایش می فهمیم مشکلت چیه


    وقتی جواب آزمایشا اومد , همونطور که دکتر حدس زده بود عفونت گرفته بودم ... چند نوع دارو واسم تجویز کرد و گفت اگه مدام مصرفش کنم , خوب می شم
    با مامان ازش تشکر کردیم و از مطبش خارج شدیم ... وقتی رفتیم خونه , مامان شروع کرد به نصیحت کردنم ... خودش می دونست دردم چیه
    - دخترم تو چرا انقد لجبازی ؟ آخه ببین فقط خودت ضربه می بینی ... اگه به نیازهای شوهرت پشت کنی , خدا برات گناه می نویسه ... زن و شوهر کنار هم زندگی کردنشون مهم نیست , باید نیازهای همدیگه رو تکمیل کنن ...
    تو دوست داری حسام هیچی نیاره خونه و هر شب با گشنگی سر به بالش بذاری ؟ دوست داری کتکت بزنه ؟ دوست داری بهت بی احترامی کنه ؟
    اون مرده باید بهش احترام بذاری , نیازشو رفع کنی , بهش محبت کنی ...
    دخترم تو هم سعی کن زندگی کنی ... چرا اینجوری ؟ هم به خودت به اون بنده خدا زندگی رو زهرمار نکن ...

  • ۰۲:۳۵   ۱۳۹۶/۶/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت هشتاد و ششم

  • ۰۲:۴۰   ۱۳۹۶/۶/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت هشتاد و ششم




    - من می بینم حسام چه جوری تلاش می کنه , توام به سمتش قدم بردار ؛ ببین زندگیت چه شیرین می شه ... دیگه محمدو فراموش کن ... اون یه درصد واست تلاش نکرد ...
    به جای محمد به حسام فکر کن حتی اگه شده به دروغ ... به خودت بگو دوسش داری ... بهش محبت کن , محبت می بینی و عاشقش می شی ... الکی الکی تو دلت واسش جا باز می شه ... یه روز به خودت میای می بینی حسام همه زندگیت شده
    الان هم من می رم , تو هم پاشو عین کدبانوها واسه شوهرت غذای خوشمزه بپز ... یه دستی به سر و روی خودت بکش ... به خونه ت ...
    کل فامیل حسرت دارن زندگی تو رو داشته باشن , اون وقت تو داری دستی دستی نابودش می کنی
    مامان از جاش بلند شد و گفت :
    - پاشو ... پاشو دخترم ... منم برم واسع شام یه چیزی درست کنم , بابات بیاد عصبی می شه ...
    مامانو بدرقه کردم و برگشتم تو خونه ... یه شلوار تیشرت پوشیدم و شروع کردم گردگیری خونه ...
    بعد کارا رفتم آشپزخونه شروع کردم درست کردن زرشک پلو ...
    صدای درو شنیدم ... وقتی اومد تو گفت :
    - به به چه بویی


    از آشپزخونه رفتم بیرون
    - سلام آره غذا درست کردم
    - چی درست کردی ؟
    - زرشک پلو
    - می میرم براش
    - دستتو بشور بیا
    - می خواستم واسه شام ببرمت بیرون ولی امشب دیگه غذای خونگی می خوریم


    دلم واسش سوخت ...
    بعد خوردن گفت :
    - عجب دستپختی داشتی و رو نمی کردی ...


    هیچی نگفتم ... دوباره خودش شروع کرد ...
    - خب دکتر چی گفت ؟
    حرفایی که دکتر بهم گفته بود و واسش تعریف کردم ... با نگرانی گفت :
    - مشکی که پیش نمیاد ؟
    - نه , دارو بهم داده ... گفت زود خوب می شم ...
    سفره رو جمع کردم و واسش چایی بردم ... خودم میلی به چایی نداشتم ... رفتم تو اتاقم پایین تخت نشستم و دوباره به آهنگ کوروس گوش دادم
    اونجا که میگه ( من از اول می دونستم قایقم شکستنی بود )

    بدجور آتیشم می زد و گریه هامو تازه می کرد و سر از نو می باریدن
    صدای در اومد ... زود اشکامو پاک کردم و سرمو پایین انداختم ...
    - تو که باز داری این آهنگو گوش می دی
    - خب دوستش دارم
    دست برد سمت ضبط و خاموشش کرد ...
    دستامو گرفت و بلندم کرد هر دو رو تخت نشستیم
    روسریمو از سرم باز کرد و کش موهامم باز کرد ... با لحن عجیبی گفت :
    - هیچ وقت این طلاها رو ازم پنهون نکن ... چرا جلوی من روسری می ندازی ؟

  • ۰۲:۴۱   ۱۳۹۶/۶/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت هشتاد و هفتم

  • ۰۲:۴۶   ۱۳۹۶/۶/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت هشتاد و هفتم




    - خب عادت کردم
    - دیگه حق نداری
    سرشو جلو آورد و تو موهام فرو کرد و با عطش بو کشید ...
    لباشو که چسبوند به گوشم , رعشه به بدنم افتاد ...
    داشتم دوباره لرز می کردم ...سنگینی حسام داشت نفسمو بند میاورد
    یه دفعه سنگینی روم سبک شد ... سرمو بلند کردم ... حسام رو به روم ایستاده بود و با ناراحتی بهم زل زده بود
    رو تخت نشستم ...
    کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت :
    - حنا بسه ... بسه ... دارم کم میارم ... تو داری به اون عوضی فکر می کنی ... هنوزم دوسش داری ...
    تو زنمی ولی عین یه مجسمه کنارم رها شدی ... تحمل ندارم بسه ... اون عوضی چی داشت که من ندارم ؟
    از اینکه به محمد گفت عوضی بدجور ناراحت شدم مثل خودش صدامو بالابردم و گفتم :
    - همینه که هست ... ناراحتی ولم کن بذار برگردم خونه بابا ...
    من طل ...


    با سیلی که بهم زد , حرف تو دهنم نصفه رها شد ... صورتم داغ داغ شده بود ...
    باور نمی کردم حسام روم دست بلند کرده بود ...
    اشکام دونه دونه از چشام ریختن
    یکم خیره نگام کرد و بعد پرید سمت رخت آویز و کتشو چنگ زد و از اتاق پرید بیرون ...
    زانوهام تا شد و افتادم رو زمین
    زار زدم به حال خودم
    به حال حسام
    چرا نمی تونستم محمدو فراموش کنم ؟
    چرا نمی تونستم حسامو قبول کنم ؟
    چرا عذابش می دم ؟
    چرا عذاب می کشم ؟
    خدارو صدا زدم ... گفتم خدا راحتم کن ... بهم آرامش بده ...
    نمی دونم چقد زار زدم ... خسته شدم با حالی نزار از جام بلند شدم رفتم رو تخت نشستم ...
    نیم ساعتی گذشت ... صدای در اومد
    زود پرید زیر پتو و خودمو به خواب زدم
    دراتاق باز شد و همراش بوی سیگار اومد ... خیلی تعجب کردم حسام که اهل دود و دم نبود ...
    یعنی انقد ناراحت بوده که رفته سیگار کشیده ؟
    بی توجه به من و پشت به من دراز کشید ... صدای نفس های عمیقی که می کشید دل آدمو آتیش می زد ...
    بالاخره خوابم برد ...
    صبح وقتی بیدار شدم , حسام هنوز خواب بود ... تصمیم گرفتم صبحونه آماده کنم
    رفتم سماورو روشن کردم و چند تا تخم مرغ گذاشتم آبپز بشن
    داشتم چایی دم می کردم که در اتاق باز شد
    حسام بود ... نکاهی بهم انداخت ... گفتم :
    - صبح بخیر
    با سردی جواب داد :

  • ۰۲:۴۶   ۱۳۹۶/۶/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت هشتاد و هشتم

  • ۰۲:۵۱   ۱۳۹۶/۶/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    آغوش اجباری


    قسمت هشتاد و هشتم




    - صبح تو هم بخیر
    رفت دست و صورتش شست و اومد سر سفره نشست
    نگاهی بهم انداخت که تا عمق وجودمو سوزوند
    دو تا گودال پر از غم و حسرت تو چشاش بود ... نتونستم طاقت بیارم و سرمو زیر انداختم ..
    یه آه کشید و آروم آروم شروع کرد به لقمه گرفتن
    وفتی هردو صبحونمونو خوردیم ... سفره رو جمع کردم و رفتم ظرف ها رو شستم و از آشپزخونه اومدم بیرون ... داشتم می رفتم اتاقم که حسام صدام زد :
    - حنا
    برگشتم به روش
    - بله ؟
    دوباره آه کشید و گفت :
    - آماده شو ببرمت خونه بابات
    - باشه
    خواستم برم که دوباره صدام زد :
    - حنا
    - بله ؟
    - لباس زیاد بردار , اونجا می مونی
    - تو هم می مونی ؟
    - نه من می رم شهرستان
    با تعجب گفتم :
    - چرا ؟
    - یه سر به مامان بابام بزنم ... تو تو خونه تنها می مونی واسه همین می برمت خونه بابات
    - چقد می مونی مگه ؟
    - یه هفته
    بدون حرف رفتم تو اتاقم و یه چند دست لباس تو ساکم گذاشتم و چادرمو سر کردم رفتم بیرون
    تا رسیدن به خونه بابام , حرفی نزدیم ... وقتی داشتم پیاده می شدم , حسام گفت :
    - حنا
    برگشتم طرفش و بدون حرف بهش خیره شدم ... خودش ادامه داد :


    - دارم می رم که آزارت ندم ... باید فکرامو بکنم ببینم می تونم رهات کنم ... آزادت کنم
    با حرفی که زد , دلم لرزید ... دوست نداشتم اینجوری دلخور بشه ... هیچی در جواب حرفاش نگفتم ... از ماشین پیاده شدم و گفتم :
    - خدا به همرات
    - مواظب خودت باش حنا
    - ممنون
    در ماشینو بستم و زنگ در خونه رو فشار دادم ... وقتی در باز شد , برگشتم به پشت ... حسام هنوزم ایستاده بود ... وقتی رفتم تو خونه , صدای حرکت ماشینش اومد
    مامان با دیدن من و با دیدن ساک رنگش پرید ...
    گفت :
    - سلام دخترم

  • ۰۲:۵۲   ۱۳۹۶/۶/۱۹
    avatar
    *** نازمیـــن ***
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    🎬 🎬 🎬 قسمت هشتاد و نهم

  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان