خانه
178K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۵:۲۹   ۱۳۹۶/۸/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت اول

    بخش اول




    زنگ آخر خورد ... کتابامو جمع کردم تا برم خونه ...
    بارونی که چند ساعت پیش ریز ریز می بارید حالا شدت گرفته بود و کسی جرات نداشت پاشو بذاره تو حیاط مدرسه ...

    اما من پرروتر از این حرفا بودم ... خودمو خم کرده بودم تا دونه های بارون تو صورتم نخوره ...
    کیفمو گرفتم زیر بغلم و دویدم تو بارون ... چند تا از دوستامم به هوای من , پشت سرم دویدن ...
    اون روز قرار نبود کسی بیاد دنبال من ولی چون بارون میومد حتم داشتم بابا الان دم دره ...
    از روی شیطنت نگاه نکردم ببینم اومده یا نه ... پا کوبیدم توی آب ها و راه افتادم به طرف خونه ... امید داشتم با این کار کاظم رو تو راه ببینم ...
    فقط چند متری رفته بودیم که همه خیس و موش آب کشیده شده بودیم ...
    آب توی جوی سر ریز شده بود و از پیاده رو و کنار خیابون توی سرازیری راه افتاده بود ...
    جز من همه ی بچه ها از اینکه اونطور خیس شده بودن ناراضی بودن ...
    از انتهای خیابون که پیچیدم , دیدم کاظم با اون چشم های سیاه و درشتش اونجا ایستاده ... زیر بارون , برای دیدن من ...

    احساس لذت بخشی به من دست داد ... فکر می کردم اون شاهزاده ی قصه های منه ...
    کسی که نه با اسب سفید بلکه بدون کت زیر بارون ایستاده بود تا منو ببینه ...
    احساس خوبی داشتم ... تمام لباس هاش خیس شده بود و آب از سر و روش می ریخت ولی مثل اینکه  بارون رو حس نمی کرد چون از جاش تکون نمی خورد ...

    نگاه یواشکی بهش انداختم و تلاقی این نگاه , غوغایی در دلم انداخت و صورت اونو سرخ کرد ... نگاهی که بیست و چهار ساعت منو تو رویای عشق فرو می برد و دلم رو گرم می کرد ...
    من اونقدر بازیگوش و بی خیال بودم که حتی معنای عشق رو نمی فهمیدم و مثل یک بازی بهش نگاه می کردم ...
    همین طور که تو بارون می رفتم , یک نگاهم به زمین بود و نگاه دیگه ام به کاظم و با خیال اون داغ شده بودم .. .
    مریم صدام کرد : اِنجیلا ... اِنجیلا , بابات اومده ... صبر کن ...


    کاظم در یک چشم بر هم زدن ناپدید شد و دست و پای منم شروع کرد به لرزیدن ...
    برگشتم و بابا رو توی ماشین از پشت برف پاک کن دیدم ... به نظرم عصبی اومد ... ترسیدم که نکنه کاظم رو دیده باشه ...

    با سرعت دویدم به طرف ماشین و سوار شدم با تندی گفت : چرا راه افتادی و منتظرم نشدی ؟ نمی دونستی بارون بیاد میام دنبالت ؟
    گفتم : سلام ... از کجا بدونم بابا ؟ خودتون گفتین نمیاین ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان