داستان انجیلا 💘
قسمت اول
بخش دوم
گفت : من کی تو رو تو بارون و هوای سرد ول کردم ؟ اقلا یک نگاه می کردی ... نیم ساعته در مدرسه وایستادم ...
و بخاری ماشین رو زیاد کرد و گفت : خودتو گرم کن سرما می خوری ... اون پسره اونجا بود ؟
گفتم : کی ؟ من کسی رو ندیدم ...
سکوت کرد و منم ساکت شدم ... و نفهمیدم بابا کاظم رو دیده بود یا می خواست از من حرف بکشه ؟ ...
وقتی رسیدیم خونه , بدو رفتم که لباسم رو عوض کنم ...
دیدم مامان و رباب خانم دارن خونه رو تمیز می کنن و بیشتر وسایل رو به هم ریخته بودن که جابجا کنن ... می دونستم که اون همه تمیز اری برای خواستگارای اون شب منه که برای اولین بار می خواستن به خونه ی ما بیان ؛ در حالی که من اصلا اونا رو جدی نگرفته بودم ...
مامان دستور می داد و بقیه اجرا می کردن ...
تا غروب همه چیز مهیا شد و مامان مجبورم کرد لباس خوبی بپوشم و آماده بشم ... حس به خصوصی نداشتم ... حتی یک طوری هم دوست داشتم برام خواستگار بیاد و من بهش بگم نه ... چیزایی که از زبون این و اون شنیده بودم رو دلم می خواست تو زندگی تجربه کنم ...
هنوز پانزده سالم تموم نشده بود ... سال سوم دبیرستان بودم ... شاگرد ممتاز مدرسه , با استعداد و باهوش ... چیزی که تو ذهنم نمی گنجید ازدواج بود و برای من باورنکردنی ...
این اولین خواستگاری بود که مامانم قبول کرده بود و فقط و فقط به خاطر اینکه از عشق من و کاظم می ترسید ...
اون زمان سال 67 بود که حرف زدن یک دختر و پسر ننگی بزرگ بود و گناهی نابخشودنی محسوب می شد ...
هر ارتباط کوچکی باعث می شد هراس و وحشت به دل پدر و مادرا بیفته و من قربانی این طرز فکر در اون زمان شدم ...
ناهید گلکار