داستان انجیلا 💘
قسمت اول
بخش سوم
دختری بودم پر از احساس و شور و عشق و جوونی ... دنیا مال من بود و بر وفق مرادم می گشت ...
پدر و مادرم از سرشناس های شهر تبریز بودن و تقریبا همه خانواده ی ما رو می شناختن ... هر دو فرهنگی بودن و تحصیلکرده و من دوازده سال بعد از دو تا پسر به دنیا اومده بودم و سوگلی و نازپرورده بار اومده بودم و بیشتر از هر کس خودم می دونستم که زیبایی چشمگیری دارم ...
از وقتی خودمو شناختم هر کجا می رفتم تعریف می شنیدم ... از همون بچگی عاشق هایی داشتم که دنبالم میومدن و من , مغرور که نه ، هرگز ولی خوشحال می شدم ... دوست داشتم و ناخودآگاه این حس در من روز به روز بیشتر می شد و سعی می کردم این زیبایی رو چند برابر کنم ...
برای همین چون خانواده ی آزادی هم داشتم خیلی به خودم می رسیدم ...
لباس های رنگارنگ رو دوست داشتم و هرگز سیاه نمی پوشیدم ... انگار رنگ سیاه منو یاد چیزی می نداخت که ازش فراری بودم و یک حس دافعه نسبت به این رنگ داشتم ...
موهای من بلند و بور بود با چشمانی سبز رنگ ... هر کجا که می رفتم توجه همه رو به خودم جلب می کردم ...
با تمام این اوصاف دختر مظلوم و خجالتی ای بودم ... زود از شرم , سرخ می شدم و دست و پامو گم می کردم و هیچ وقت نمی تونستم منظورم رو اون طوری که تو فکرم بود به دیگران برسونم ...
بیشتر اوقات که احساس می کردم کسی به من زور گفته ... بغض می کردم ، اشک هام می ریخت و بدون اینکه تونسته باشم حقم رو بگیرم , با موضوع کنار میومدم .
تا یک روز با آنا ( مادرم ) برای خرید رفته بودیم ... تو خیابون ولیعصر , من به قول خودم دنبال یک شال رنگی پنگی می گشتم ... عاشق رنگ های آبی و قرمز بودم ...
دم یک مغازه ایستادم که از پشت ویترین دو تا چشم سیاه دیدم که منو نگاه می کرد ... توجهی نکردم ...
ولی اون روز , اون نگاه دائم دنبال من بود ...
ناهید گلکار