داستان انجیلا 💘
قسمت دوم
بخش اول
اون روز من حال و هوای دیگه ای پیدا کرده بودم ... از این مغازه به اون مغازه می رفتم و خرید می کردم و اونم دنبال ما میومد ؛ بدون اینکه حرفی بزنه یا سعی کنه خودشو به ما نزدیک کنه ...
خریدم خیلی طول کشید و وقتی برگشتم خونه , آنا با اعتراض گفت : چرا دیر اومدی ؟ لازم نبود تا این وقت شب بیرون بمونی .... دیگه نمی ذارم تنها بری ... شب شده , چیکار می کردی تا حالا ؟ ...
خودمو برای آنا لوس کردم و گفتم : مثل اینکه دخترتون بزرگ شده ... هنوز مثل بچه ها با من رفتار می کنی ...
و با غیظ رفتم تو اتاقم و چیزایی که خریده بودم رو ریختم روی تخت ولی حواسم به اونا نبود ... هنوز پوست بدنم داغ بود و یاد اون دو تا چشم سیاه که میفتادم قلبم به تپش میفتاد ...
یک مرتبه کنار یک بسته , یک کاغذ دیدم که نوشته بود کاظم و یک شماره ی تلفن ... همین ...
گرفتم تو مشتم ... از ترس آنا محکم نگهش داشتم ... بعد مونده بودم چیکارش کنم ؟ انگار یک بمب تو دستم بود ... گوشه ی کیفم قایمش کردم و منتظر شدم تا فرصتی پیش بیاد و بهش زنگ بزنم ...
تو عالم جوونی و بی خبری بودم , برای همین به یکباره دنیای من عوض شد ...
هنوز نمی دونستم معنای کاری که می کنم و احساسی که داشتم اسمش چی بود ...
یک پسر دبیرستانی که هنوز ریش و سیبلش هم درنیومده بود , توجه منو به خودش جلب کرده بود و دنیای شیرینی برام ساخته بود ...
موقعیتی پیدا کردم ... وقتی که سر آنا و بابا گرم بود فورا گوشی رو برداشتم ولی زود پشیمون شدم ... اصلا خجالت کشیدم ...
با خودم گفتم انجیلا حیا کن , داری چیکار می کنی ؟ می خواهی بهش چی بگی ؟
و منصرف شدم ...
ولی باز طاقت نیاوردم ... چند دقیقه بعد دوباره این فکر تو سرم افتاد که نکنه منتظر باشه و دوباره گوشی رو برداشتم و شماره گرفتم ولی قطع کردم ... در حالی که دست و پام مثل بید می لرزید , دراز کشیدم روی تختم ...
ناهید گلکار