داستان انجیلا 💘
قسمت دوم
بخش پنجم
گوشی رو که گذاشتم , چند تا نفس عمیق کشیدم و رفتم به اتاقم ... و با اینکه کسی خونه نبود , درو بستم و خودمو انداختم روی تخت ...
جوونه های یک عشق زودهنگام در دل من رشد کرد و تمام تار و پود منو گرفت ...
یک ماهی گذشت و حالا من هر کجا می رفتم کاظم رو می دیدم که از دور منو نگاه می کنه ...
گاهی زنگ می زد و آنا یا بابا گوشی رو برمی داشتن و اونم زود قطع می کرد ...
و با این کارش شک اونا رو برانگیخته بود ... کم کم آنا حساس شد و نمی ذاشت من تلفن رو جواب بدم ...
این بود که منم نسبت به دیدن اون بی تاب تر می شدم و این طوری یک عشق عجیب و باورنکردنی بین ما به وجود اومد ...
تا روز تولد من رسید ... آغاز شانزده سالگی ...
پنجشنبه بود ... آنا از دو هفته قبل داشت تدارک اون شب رو می دید ... اون هر سال این کارو می کرد و همیشه می گفت روز تولد انجیلا مهم ترین روز زندگی منه ... چون خدا منو بهش داده بود ...
بعضی از سال ها برای تولد من کارت چاپ می کرد و توی باغ یا باشگاه مهمونی می داد و هر چی می تونست اونو با شکوه تر و مجلل تر برگزار می کرد ...
اونقدر آنا به این روز بها می داد که همه از جمله خودم فکر می کردیم واقعا اتفاق بزرگی تو این روز افتاده ...
از در مدرسه که اومدم بیرون , کاظم اون روبرو ایستاده بود ... به من اشاره کرد ... منم تو پیاده رو راه افتادم ....
خودشو رسوند پشت سر من و برای اولین بار با هم حرف زدیم ...
گفت : انجیلا تولدت مبارک ...
و یک بسته کوچیک طرف من دراز کرد ...
فورا ولی با ترس اونو گرفتم و گفتم : مرسی ...
گفت : خیلی دوستت دارم ...
ناهید گلکار