خانه
178K

رمان ایرانی " اِنجیلا "

  • ۱۶:۲۲   ۱۳۹۶/۸/۱۶
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    داستان انجیلا 💘


    قسمت سوم

    بخش چهارم




    من ساکت شدم ... چیزی نمی تونستم بگم ... بهترین کار این بود که منتظر بمونم تا خدا برام درست کنه ...
    تا یک روز طرف های غروب بود که زنگ زدن ...
    من آیفون رو برداشتم و پرسیدم : کیه ؟
    یک خانمی بود گفت : با انجیلا کار دارم ...
    گفتم : خودمم ... شما ؟

    گفت : میشه بیایین دم در ؟
    آنا پرسید : کیه ؟
    گفتم : یک خانمی بود می گفت با من کار داره ...
    آنا گفت : برو ببین کیه ؟
    من با لباس تو خونه که یک شلوار تا زیر زانوم و یک بلوز راحتی بود ، در حالی که موهای بلندم رو یک دونه بافته بودم و روی شونه هام بود , رفتم دم در ... به خیال اینکه یک زن با من کار داره روسری هم سرم نکردم ...
    درو که باز کردم یک خانم مسن رو پشت در دیدم و یک خانم جوون هم کنارش بود ...
    نگاهی به من کرد و پرسید : تو انجیلایی ؟

    گفتم : بله , کاری دارین ؟ ...
    یک لبخند روی لبش نقش بست و به من زل زد و گفت: من مادر کاظمم ... اومده بودم ببینمت و بگم دست از سر پسرم بردار , روز و شب برای من نگذاشته ولی حالا که دیدمت به بچه ام حق می دم ...

    و برگشت و به دخترش گفت : چقدر خوشگله ...
    و در حالی که سر من پایین بود و از خجالت نمی تونستم حرف بزنم , ادامه داد : ببین دختر جون , کاظم هنوز سال آخر دبیرستانه ، وقت این کاراش نیست ... تو تشویقش بکن که درس بخونه و بره دانشگاه , من خودم دست شماها رو می ذارم تو دست هم ...
    ولی الان فکرشم نکنین , هم تو بچه ای هم کاظم ... بهم قول بده که ازش نخواهی الان باهات ازدواج کنه ...


    من حیرون و وامونده نگاهش می کردم و نگفتم ما اصلا با هم حرف نمی زنیم , چه برسه به اینکه من ازش بخوام بیاد با من عروسی کنه ...
    لال شده بودم ولی کاظم که اون عقب ایستاده بود , اومد جلو و گفت : مامان ؟ بسه دیگه ... بهت که گفتم که من می خوام , اون چیزی به من نگفته ... شما فقط ببینش ...
    مامانش بی توجه به حرف اون گفت : ببخش دختر جون مزاحم شدیم ... یادت نره چی گفتم , تو رو خدا کاری به کار کاظم نداشته باش ...

    سر من پایین بود و می لرزیدم ...

    کمی پا پا کرد و گفت : خداحافظ ...

    و راه افتاد ... و منم فورا درو بستم و پشتمو به در تکیه دادم ...

    گریه ام گرفت ...
    آخ که چقدر من بی دست و پا و خجالتی بودم ... چرا حرف نزدم ؟ ... آبروم رفت ...



    ناهید گلکار

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان