داستان انجیلا 💘
قسمت سوم
بخش پنجم
همین طور که می لرزیدم , برگشتم پیش آنا ...
ازم پرسید : کی بود ؟ چی می خواست ؟ ...
گفتم : برای خیریه کمک می خواست ...
آنا با تردید گفت : پس چرا سراغ تو رو گرفت ؟ ... مگه تو این خونه بزرگتر از تو نبود ؟ ...
بابا یک مرتبه از جاش پرید و بدو رفت دم در ... کسی رو ندید و برگشت ...
با نگاهی مشکوکی از من پرسید : راستشو بگو کی بود ؟
ترسیدم و گفتم : نمی دونم یکی بود اومده بود منو ببینه برای پسرش ... من حرفی نزدم به قرآن ... درو بستم و اومدم تو ...
آنا فورا متوجه شد که من دارم چیزی رو پنهون می کنم ...
با لحن تند و قاطعی گفت : راست بگو انجیلا , دیگه دروغ بلد نبودی که خدا رو شکر یاد گرفتی ... بگو کی بود ؟ ...
گفتم : به قرآن مجید راست می گم ... یکی اومده برای پسرش می خواست منو ببینه ...
آنا عصبانی شد و گفت : چقدر مردم احمق و نفهم هستن ... مگه اینطوری دختر می ببینن ؟ تو چی گفتی ؟
گفتم : من جوابی ندادم و درو بستم و اومدم ... چیزی به فکرم نرسید بگم ...
ولی تو دل من غوغایی به پا شده بود و از اینکه کاظم مادرشو آورده بود منو ببینه , می فهمیدم که خیلی منو دوست داره و می خواد با هم عروسی کنیم و به یاد آوردن حرفای مادر اون امید تازه ای تو دلم انداخته بود ...
فردا تو مدرسه مریم گفت : انجیلا می دونی کاظم روزگار برای مادرش نذاشته و میگه بیایم برای تو خواستگاری ؟ ...
دیشب زن دایی زنگ زده بود و از مامانم صلاح می کرد ... بیچاره تو رو که دید , خودشم گیج شده ... میگه اگر عروس من بشه خیلی خوبه ولی کاظم هنوز وقت این حرفاش نیست ...
از اون طرف کاظم پاشو تو یک کفش کرده و میگه الان انجیلا رو می خوام ...
مامانم دعواش کرد و گفت : انجیلا مگه اسباب بازیه که تا تو خواستی بهت بدن ؟ عقل داشته باش بچه ...
خلاصه تو خانواده ی ما دیگه همه تو رو می شناسن ...
ناهید گلکار