داستان انجیلا 💘
قسمت چهارم
بخش سوم
اون شب من دیگه تو اون مجلس بند نمی شدم چون نمی تونستم نگاه های مشتاق یعقوب رو تحمل کنم ...
و اونا طوری خداحافظی کردن که انگار جایگاهی محکم تو خونه ی ما باز کرده بودن و خیال رفتن هم نداشتن و از همه بیشتر یعقوب دل بابا رو با صحبت هاش برده بود ...
ولی تا درو بستن , جرات کردم و با اعتراض گفتم : چقدر طولانی بود , دلشون نمی خواست برن ... خسته شدم ... تو رو خدا دیگه خواستگار قبول نکنین ...
آنا گفت : من که خیلی از اینا خوشم اومد ... چه خانواده ی با اصالتی ... چه مادر محترمی ... درسته برادرش بازاری بود و به ما نمی خورد ولی خودش خیلی بافرهنگ و پرمعلومات بود ...
بابا گفت : چقدر هم خوشتیپ و با ادب بود ... برازنده به نظرم میومد ...
گفتم : آنا یادتون نره به من قول دادین منو به این زودی شوهر نمی دین ...
آنا گفت : می دونم عزیزم ... نمی دم , اگرم خواستن باید صبر کنن ... حالا حالاها نمی ذارم درگیر مشکلات زندگی بشی ... تو باید درس بخونی ...
دو ساعت بعد تلفن زنگ خورد و مادر یعقوب بود ...
آنا خودش گوشی رو برداشت و گفت : سلام خانم ... چیزی جا گذاشتین ؟ ... ای خانم , چه عجله ای دارین ؟ حالا شما فکراتون رو بکنین ، ما فکر کنیم بعدا تصمیم می گیریم ...
خدمتتون گفتم اِنجیلا می خواد درس بخونه ... والله الان که امکانش نیست ...
حالا شما ما رو دیدین ما هم شما رو شناختیم ... باشه بعدا ... نه , خدا رو شاهد می گیرم من اصلا خواستگار قبول نمی کنم ... اونم به احترام شما که اصرار کردین راضی شدم ... گفتم که شما اولی هستین ...
و از این باب صحبت ها ... این مکالمه نزدیک یک ساعت طول کشید ...
هر چی آنا می گفت نه و بهانه درمیاورد , اون یک چیز دیگه جواب می داد که : اشکال نداره ... درسشو بخونه , هر کاری دلش می خواد انجام بده فقط عروس من باشه ...
یعقوب خودش روشنفکره و دلش می خواد زنش تحصیلکرده باشه ...
ناهید گلکار